۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

تبعید در عشق

کتایون آذرلی



نقدی بر اثر: Tage der Liebe
به قلم : Reza Hajatpour
Edition Hamouda, Leipzig, september 2011
شرایط ِ حاکم در ذهن یک نویسنده بی‌شک او را حاکم بر عملکرد ِمعنایی می‌نماید که در متن خود آن را می‌نگارد. زمان، مکان، شرایط اجتماعی تاریخی و سیاسی همه به مثابه‌ی ابزار نگارش در خدمت یک عملکرد بدل می‌شود تا نویسنده قالب و فرم اثر خویش را بر گزیند. (آگاهی یا عدم ناآگاهانه‌ی عملکرد نویسنده از خود بحثی ست که در این مقال جا ندارد.) آن چه در نخستین نگاه مورد نظر است، فرم و قالب اثر است. نحوه کاربرد واژگان است (زبان‌شناسی). شگرد او در تصویرسازی و بیان تصویر ، به کمک واژگان است.
اکنون این آینه‌ی نمودار را روبه‌روی خود داریم: رآلیسم.
پیوستگی نظام ِ زبان، یگانه‌گی فردیت ِاثر که در متن منعکس می‌شود، قشر بندی درونی زبان و تنوع صداهای “فردی” را به گوش می‌رساند که؛ پیش نیاز ِ اعتبار اثر است.
نویسنده موضوعی را از زندگی واقعی مردم برگزیده و آن را عینا بازگو می‌کند. در این بازگویی، حوادث مسیر طبیعی خود را بدون دخالت نویسنده (راوی) طی می‌کند. به عبارتی : مسیر حوادث است که نویسنده را به دنبال خود می‌کشاند تا بنویسد و خواننده را بر آن می‌دارد تا بخواند.
بنابراین واقعیت در نفسِ حوادث (نه در تخیل نویسنده) جای دارد. شخصیت ها واقع‌گرایانه در متن حاضر می‌شوند هم چنان که مفاهیم نیز. مفاهیمی به مثابه عشق در برابر نفرت، زندگی در برابر مرگ، تنهایی در برابر همگونی، هجر در برابر وصل، کام در برابر ناکامی، تبعید در برابر بازگشت به وطن و... غیره.
اقبال پرسُناژ اصلی متن حاضر“Tage der Liebe” است که در رویارویی با انسان های دیگر مفاهیم را تجربه می‌کند. مفاهیم اما زندگی اقبال را طرح می‌ریزند: غربت و تنهایی، عشق، تبعید، نوستالوژی، بازگشت به گذشته و مرور آن به مثابه نیازی عمیق.
تنهایی اما گشودن دَری ممنوع است، چه آن جا که وطن نام دارد و چه این جا که غربت است و تبعید.
تبعید حُکمی ست از سر اجبار. اما تبعیدِ برخود رقم‌زده، انتخابی ست از سر آگاهی، حکایتی ست که پرومته در زنجیر آن را به التجای عشق و آزادی برمی‌گزیند. همان سیزرتای بودا یا سیزیف کامو نیز.
تبعید، به از زیستن در سر زمینی ست که سایه‌ی دیکتاتور بر آن حاکم است(*). همان دیکتاتوری که اندیشیدن به عشق را نیز ممنوع می‌کند. تنهایی را مُهر محتوم می‌زند و یکپارچه‌گی و یکنواختی را بر همگان محترم می‌شمارد! در انتظار عشق ماندن به از انتظارِ ظهور دوباره‌ی پیامبری ست(**).
نویسنده در متن سعی بر آن دارد تا تجربه‌ای واقع‌گرایانه را به خواننده منتقل کند، تجربه‌ای که او از عهده‌ی آن به درستی برآمده است.
واقعیت این است که: “سیمین” و “فرهاد” و “داریوش” و ” آرمان” در متن قرار می‌گیرند تا راوی را به نوستالژی برسانند. از یک سو وطن را به خاطرش بیندازند و از طرفی تبعید را به رُخش بکشند. از یک سو عشق را نمودارش کنند و از سوی  دیگر هجر را هویدا سازند.
“ویدا” اما تصویر تکراری خود اقبال است در جنسیتی مخالف.
“الن” اما ظاهر می‌شود تا عشق را در برابر مرگ بنشاند. ناهمگونی فرهنگی را در همگونی دل و تن معنا کند. می‌آید تا خط بطلان به جدایی بزند و پیوندسازی باشد بین بن‌بستِ گذشته با حال. پلی باشد برای بازگشت از گذشته به حال. می‌آید تا تنهایی را پایان دهد و هم زبانی را در عمل به هم دلی بدل سازد!
آری... همدلی به از هم زبانی ست. همدلی به از هم فرهنگی ست. همدلی به از هم رنگی ست. همدلی به از هم سفره گی ست. همدلی به از هم بستری ست.
اما تا قبل از حضور الن در متن، هم، بستر اقبال خالی ست هم، قلبش! هم، جانش بی‌شوق نسبت به زندگی ست و هم تنش بی‌رغبت به آن!
تنهایی سایه‌ای ست که از متن وطن آغاز، و تا امتداد غربت کشیده شده است. اقبال هم در وطن غریب است و هم در تبعید.
چرخه‌ی گردون ِ “کارما” Karma ” ادامه دارد!
واقعیت این است که تبعید: نیاز به عشق و بازگشت به نوستالوژی را دو صد چندان می‌کند. گذشته نمودارش بیش‌تر می‌شود. تنهایی شکل عریان‌تری به خود می‌گیرد. غربت در میان انسان‌هایی ناهمگون، توان‌فرسا می‌شود. فرهنگ مهمان در جدال با فرهنگ میزبان قرار می‌گیرد. در این جدال و در متن اثر، وزنه‌ی دست‌یابی به عشق سنگین‌تر می‌گردد و حتی بر مفهوم مرگ چیره می‌شود.
اقبال در روند ساده‌ی زندگی‌اش در غربت می‌رود تا بر تنهایی غلبه کند. گذشته را، اگر هم شده در جهان نوستالوژی‌اش باز آفرینی نماید، با حسرت و شکوه از تنهایی انسان در هر کجا و هر زمانی، عشق را بیابد حتی اگر در آغوش مرگ!
بیست و پنچ فصل به مثابه‌ی بیست و پنچ پله: برای انتقال این تجربه رآلیستی که عینی یا برونی‌ست و نویسنده هنگام نگارش و آفریدن آن بیشتر تماشاگر است تا بازیگر. او افکار و احساسات خود را در جریان اثر ظاهر نمی‌سازد، بلکه می‌خواهد واقعیت را کشف کند. لمس کند. و در خواننده احساسی را ایجاد کند که این واقعیت است که ظاهر می‌شود.
نویسنده در متن، از تظاهر به حضور خود در اثر، از رازگویی‌های احساساتی و از فلسفه‌بافی دوری می‌جوید. حتی از نمایاندن خود در اثر به عنوان نویسنده نیز خود داری می‌کند. اما این نکته روشن است که نویسنده نمی‌تواند به کلی وجود خود را پنهان نگاه دارد. هرچند که افکار خود را بی‌طرفانه می‌نویسد و می‌گوید و حقایق را از دید خودش و به شیوه‌ای که خود می‌خواهد در اثر منعکس می‌کند، چرا که در این جا فرد مهم است. اگر فرد نباشد، هنر وجود ندارد. بنابراین تنوع ِ برداشت از واقعیت وجود دارد؛ و هرکس به شیوه‌ی خود برداشتی از واقعیت می‌نماید.
آن چه که در این رآلیست نگاری جالب توجه است نقطه‌ی “بستار”‌ی متن است. نقطه‌ای که علیرغم تلاش نویسنده به “پایان آزاد” بدل گشته است.
نقطه “بستار”ی، Closure 1 همان جایی‌ست که هر رمانی به پایان می‌رسد، با این تفاوت که در برابر این اثر ما پایانی داریم کاملا آزاد، پایان، بی‌آن که پیام ویژه‌ای را در خود ثبت کند تا به خواننده برساند. پایانی که این فرصت را فراهم می‌آورد تا خواننده، خود از خوانش متن و از درون آن، نه تنها به پیام ویژه‌ی آن دست یابد، بل که نقطه‌ی پایان آزاد Open –endedness 2 و یا همان نقطه‌ی “بستار” را نیز خود به نتیجه‌اش برسد.
ادغام این دو نوع از پایان در این اثر “Tage der Liebe” یکی دیگر از ویژه‌گی های آن است. یعنی این که :
نتیجه از این رآلیسم را توی خواننده از متن بگیر نه من راوی به عنوان نویسنده!
کلام آخر را تویِ “خواننده” بگو، نه من ِ” نویسنده”!
نقطه‌ی پایان یا ادامه‌ی متن را تو یِ “خواننده” بگذار نه منِ “نویسنده”!
اقبال، عشق را با گام‌های خودش اندازه نمی‌گیرد، هم چنان که تنهایی را با معیار و اندازه‌ی قلبش. او عشق را در وسعت مرگ و زندگی می‌سنجد. در کنار خود پذیرایش می‌شود و به جهان پوچی‌ها و ناباوری‌ها و خودپسندی‌ها و خودخواهی‌ها پشت می‌کند هر چند اگر در جای به جای زندگیش این عقوبت آدمی را تجربه می‌کند.
زخم تنهایی در وطن و غربت را، عشق و همدلی ست که التیام پذیر می‌سازد.از این روست که الن در متن حاضر می‌شود تا این زخم را مرهم بگذارد.
Tage der Liebe رمانی ست رآلیستی که از همان فصل نخست خواننده را با اشتیاق به خوانش متن دعوت می‌کند. خواننده بیست و پنچ فصل را که به مثابه بیست و پنچ پله به سوی متن و در عین حال نویسنده است، با گام‌هایی آرام اما پُر کشش بر می‌دارد. حوادث را بی‌هیچ دلهره‌ای پشت سر می‌گذارد تا به بستر آرامش برسد و کتاب را بخواند و به پایان رساند و با ورق زدن آخرین برگ کتاب، آن را با سیرابی کنار بگذارد، آن هم به امید خوانشِ اثری دیگر از این نویسنده، رضا “Reza Hajatpour”.
———————
1ـ برای مطالعه رجوع کنید به فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی، از افلاطون تا عصر حاضر / دکتر بهرام مقدادی
2ـ همان منبع
* اشاره به رژیم حاکم ” جمهوری اسلامی ” در ایران است.
** اشاره به اعتقاداسلامی در مورد ظهور امام زمان است.
*** تعابیر نشانه گذاری شده، برگرفته از متن از کتایون آذرلی است.

pdf