۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

ساعاتی در حاشیه ی روز


ساعاتی در حاشیه ی روز
به بهانه ی انتشار " زنبور مست آن جا است" نوشته ی بهروز شیدا
نظر بر نقد : کتایون آذرلی " مصلوب" *



زنبور مست آن جا است. مجموعه نقدهایی ست که بهروز شیدا بر آثاری داشته است.
بر نقد، نقدی نیست.اما نظر هست. این که منتقد از چه دریچه یا دریچه هایی به اثر یا آثاری دیده می دوزد و چگونه دیده می دوزد و به حل و فصل موضوعات بر می آید، خود بیانگر چیره دستی در نوشتن و نگرش موشکافانه در نقد خواهد بود.
در زنبور مست آن جا است ما بیش از این که با نقد آثار روبه رو باشیم ( که هستیم ) ، با نگاه منتقد نیز رویارویی داریم. به این معنا که درمی یابیم منتقد، در هر لحظه ی خاص از تفسیر فرهیخیته ی یک اثر، از موضع و یا مواضع مختلفی واکنش نشان داده است و در بهترین وجه واکنشی چندگانه و التفاطی داشته است.
منتقد به خوبی دریافته که یک اثر ادبی تجسم یک تجربه ی بالقوه ی انسانی ست؛ و چون تجربه ی انسانی چند بعُدیست، خواننده به راه های گوناگون برای نزدیک شدن و تحقق ِ واقعی کردن آن تجربه نیاز دارد. این عمل منتقد در این اثر است.
زنبور مست آن جا است؛شامل ده جُستار ادبی ست . که در واقع پنچ جستار قبلی ، در ادامه و تکامل منطقی پنچ فصل نخست می باشد و کم و بیش مانند پلی ست بین این دو .
فصل نخست پرسش ها هنوز باقی است: از دریچه ی نقد تاریخ اندیشه ها بررسی شده است. انتخاب کلیدی ده رمان سیاحتنامه ی ابراهیم بیک،حاج آقا، ملکوت، همسایه ها، آینه های در دار، در آنکارا باران می بارد، شاه کلید، چاه بابل ، فریدون سه پسر داشت، تهران،کوچه اشباح، بوزینه و ذات. دال بر این نقد تاریخ اندیشه هاست.
مطالعه این چند اثر ادبی در پرتو تاریخ اندیشه، کم و بیش مفاهیم و حادثه ها را تعبیر و تفسیر می کند وهم زمان درباره اندیشه، سیر تکامل آن در یک دوره ی تاریخی و محتوای ادبیات بحث می کند.ب دین ترتیب، منتقد بیش از این که به موشکافی در احوال نویسنده دچار باشد تاریخ ی دوره ی هر اثر را در روح ِ زمان مشخص می نماید و چون سر نخ های اصلی را در هر اثر ادبی مطابق با هر دوره ی زمان پیدا می کند به ناچار رویکردی نیز به سیاست وضع موجود در فرهنگ دارد.
هر واحد اندیشه ای که منتقد به آن دست می یابد و بر آن می شود تا رّد آن را در چند عرصه ـ و در واقع نهایتا همه ی عصرهای تاریخ که در آن با درجه ای از اهمیت پدیدار شده باشد ،پی بگیرد. چه این عرصه ها فلسفی باشد چه علوم، چه ادبیات، چه هنر، چه مذهب، چه تاریخ، چه سیاست، فقط با عوامل خاصی کار دارد و توجه اش بر آن است و درعین حال تا آن جا که می تواند حضور و هستی این جهان فکری را به فرایندهای دیگر انتقال می دهد.
در پرسش ها هنوز باقی است طرح این سوالات مطرح می شود.این که روشنفکر کیست؟ قدرت چیست؟ وآیا قدرت تنها در قدرت سیاسی متبلور می شود؟ آیا قدرت سیاسی ی مشروع وجود دارد؟ آیا عضویت در حزب یا گروه سیاسی استقلال " روشن فکر"  را خدشه دار نمی کند؟ رابطه ی " روشن فکران" ایرانی را با قدرت های جهانی چه گونه می توان ارزیابی کرد؟ رابطه ی " روشن فکران" ایرانی با جمهوری اسلامی را چه گونه  می توان ارزیابی کرد؟
هشت پرسش در برابر هشت پاسخ و هر پاسخ بازگشایی دریچه ایی به ادبیات زمانه و ده رمان مورد نظر.
این التقاط در ادامه پرسش و پاسخ و در انتخاب ده رمان است که اگر چه در زمان های گوناگون خلق شده اند اما بی کم و کاست هر یک در پاسخ به همان هشت پرسش است.
اکنون منتقد در پاسخ به پرسش ها از خواننده و خلاق هر اثر می پرسد تا پاسخ نهایی را با بازگرداندن به شخص اول خواننده واگذار کند. او قبل از این پاسخ دهد، رندانه با طرح ده رمان خواننده اثر را به چالش می کشد و روح زمانه را در برابر آینه ی او می گذارد تا نهایتی ترین پاسخ را همان شخص اول خواننده بازگو نماید.
به  عبارتی؛ کالبد شکافی نقد در این ده جستار اهمیت خاص دارد و در عین حال دشوار. این دشواری برخاسته از ذات خود ادبیات است: ادبیات اصیل است. زاده ی تخیل است. خلاق است و در نتیجه فردیت دارد. اما فارغ از این کیفیت متغیر، شناخت نوع و مجهز شدن به مجموعه ای از " انتظارات " و قواعد، و در نتیجه تشخیص این که چه زمان آن انتظارات برآورده شده و چه هنگام به مدد تخیل در زمان تغییر کرده اند، فرایندی ست که ناقد در این اثر به بازگشای اش می پردازد.
فصل دوم،سَحر پرستوهای جوان است، نگاهی ست به پانزده ترانه ی جنبش این دوران ، در مقایسه با ترانه ی جنبش دوران مشروطیت و سه ترانه ی دوران انقلاب اسلامی.
انتخاب اما از این روست تا سکون در قالب حماسه و آرمان گرایی را در این ترانه ها جلوه بخشد.
سکون است: زیرا تکرار مکررات آرزوهای نسلی به نسل بعد است. نسلی که راهی برای  به دست آوردن خواسته های خویش  نمی بیند و یا مسیری را برای به تحقق آن نمی یابند. پس الجل می برد به حماسه تا روح جمعی را با اراده جمعی بدل سازد. ساز حسرت دارد زیرا تکرار دو سده ناکامی را پشت سر می گذارد و هنوز خود را در دایره شیطانی دِوِران می یابد.  
در نتیجه: خواسته های به دست نیامده بدل به حسرت می شود، سرخوردگی ها و آرزوی برنیامده،  بدل به خشم !
"خشم " اما منطق را بر نمی تابد و " احساس " را شعله ور می کند. میان جدال این دو تضاد ست که حماسه سُرایی قالب می گیرد.
در حسرت اما امید آرمان گونه ایی میل به رسیدن را دو چندان می کند تا آفتاب، فراز آید و شب سیه روی برتابد.
بهار روشن جلوه گری کند. و پرستوها مهاجر به آشیانه بازگردند. حسرت ...حسرت...حسرت پیوند امیدی ست آرمان گونه، حتی اگر به هدف دست نیابد. آرمان گرایی در این جاست که به حماسه بدل می شود از این روست که روح ترانه های ملی از دوران مشروطیت تا انقلاب اسلامی یک بوی و یک عطر و یک جهت و سو داشته اند: حسرت و خشم !
دو فصل بعدی (سوم و چهارم)، یعنی؛ دست های خویش را بنگریم. و صدای متن ها را دریابیم، نگاهی به وصیت نامه ی منصور خاکسار و کتاب سحر خیزان اوست. اکنون باید پرسید؛ انتخاب و جایگزینی آن در فصول کتاب و هم چنین ردیف عنوان فصول و جایگاه این نگاه در این اثر چیست و چرا؟ چه رابطه ایی بین این متن با دیگر متون این فصول در این اثر از بهروز شیدا وجود دارد ؟ تعمد و عمد در این مُقال چیست ؟ ناقد به این وسیله چه تلنگری را بر خواننده ی متن می زند ؟
این انتخاب از سر تاکید بر " سنت" و " تناقض فرهنگ" است .منصور خاکسار در بحرانی ترین دوره ی جنبش های سیاسی، به انسان و امید به فردایی بهین و سرنوشت و آزادی آرمان گرایانه در جامعه سنتی روی آو.رده است.
جامعه و فرهنگی که آغشته به تضادها در درون خویش است و هم چون جامعه، خود نیز در معرض بسیاری از نوسان ها قرار می گیرد. نوسان هایی که زاده ی " سنت" و " نو" و " تناقض" است، در نتیجه هرگونه تحلیلی از معرفت شناسی شعر و وصیت نامه ی او نیز باید با توجه به همین ویژگی های دوره ایی و فرهنگی انجام بگیرد تا بتوانیم با نشانه های گوناگون فرهنگ متضاد خویش روبه رو شویم.
سوی این تناقض نگاهی ست به " انسان" و " جهان" از فرهنگی آرمان خواه، که رستگاری آدمی را  با حفظ استقلال شعور فردی، در اعتلا و پیروزی جمعی می نگرد، و از حس اجتماعی نسبت به انسان و تضییع و پایمال شدن و سرکوب حق او، در هماهنگی با یک دوره ی سیاسی ـ اجتماعی مبارزه، برخوردار است.
سوی دیگر؛ آن نگاهی ست به فردگرایی انسان نو در مجاورت با فرهنگ سنت پذیر که رستگاریش انفرادی و زندگیش مجزا از دیگران است.
لذا نقد وصیت نامه ی منصور خاکسار و آخرین دفتر شعرش، نقد فرهنگ چیره ی عام نیست. نقد یک اندیشه از یک فرد نیست. بل که نقد یک ذهنیت تاریخی ست.
هر حس آدمی یک زنگ آگاه کننده است.آن که حس و احساسش را می شناسد، و گوش به زنگ آن هاست رازهای جهان و زندگی را روز به روز بهتر در می یابد.آن که برای گسترش فرهنگ و تعمیق ذهنیت های انسان می کوشد،خود همین حس و احساس و زنگ آگاه کننده است.
هر جا آدمی از شناخت فاصله گرفته، از ادراک قانون حیات فاصله گرفته است. هر جا میان انسان و آگاهی فاصله افگنده اند، میان او وچشم اندازهای رستگاریش فاصله افگنده اند.از این نظرگاه باید شناخت. باید به اشاعه دانایی پرداخت. باید رشد ذهن را چون رشد تن هماهنگ پیش برد. مسئولیت انسانی در همبستگی ذهنی انسانی معنی می شود.
آسان نیست مشکل آدمی که هم در گذشته نیکی ها می بیند و تجانس های درونی با آن دارد و هم در اکنون. از گذشته با بدی هایش رانده شده و در اکنون با بدی ها روبه رو گردیده است. در این میان بدی های اکنون بر نیکی های روزگاران پسین پیشی می گیرد و کفه ی ترازو بر گذشته می چربد. حال آن که در یک روند سالم و سازنده تاریخی، همه نیکی ها و بدی های کذشته، می توانست به صورت سکوی پرتاب به آینده عمل کند یا به کار آید.
تاویل و تعبیر شکست پیامد شکست است. این وصیت نامه یا واپسین دفتر شعر منصور خاکسار بازنگری و برآورد شکست نیست. اندیسیدن به شکست برای آن که حرکت بعدی طرح زده شود هم نیست. بل که نفی و انکار همه خوبی های پسین و اکنونی ست.
ما با یک شکست، هم از جهان کناره می گیریم و هم کناره گیری خود را به پای اعتراض به این هستی نامناسب می گذاریم. در این قهر و خود کشتن و خود کناره گیری کردن یا نمی توانسته ایم و یا نمی خواستیم دریابیم که چرا " شکست " آمد. از پرداختن به خود اعتراض بازمی مانیم و در مرحله ی بعد نیز از پذیرش شکست به نفی و انکاری می رسیم که هیچ روزنه ایی را در جهان نمی بینیم تا به گشوده شدنش بتواند اندیشید.
روان شناسی انفعال از پذیرش تقدیر و بی نقضی وجود خویش حکایت دارد و از آدم هایی که همیشه خود را از تافته ی مردم جدا بافته ایی نسبت به کل می یابند و همین امر را محمل انفعال می کنند. روان شناسی انفعالی همواره در پی آن است که بیرون از خود عاملی و علتی برای موقعیت و سرنوشت خویش بجوید.
در این سرشت و در دوره شکست شاعر به اندیشیدن روی می آورد. به اندیشه ی پایان به زیستن خویش در زندان دنیا که جهنم واره است. از این گرایش چهرهایی متاقض بیرون می آید یک نفی، حس نیرومند یاس، یک تامل همه جانبه در عدم کارآیی آدمی، یک احساس پوچی و پوک که روزی انجام شده، یا هر حرکتی که بخواهد انجام شود. این تار، این لایه ، این پیوسته، بر هر زاویه از دید و ذهن و زبان او تنیده می شود تا روح زمان حاضر را  با مرگش به تماشا آورد.
فصل پنچم، زنبور مست آن جا است اشاره به بن بست زمانه است در پی چهار فصلی که از سر گذرش داده ایم. بی ثمری آرمان های سیاسی، فریب کاری ی همه ی بازیگران سیاست، جنایت پیشه گی ی همه ی سیستم های سیاسی ست.1
تنهایی اجتماعی بدل به تنهایی بشری می شود. زمان و زندگی و جهان با لرزش و آرایش شک در هم می آمیزد. بی اطمینانی و عدم اعتماد نسبت به آینده، دگرگونی، رهایی و سعادت را بر نمی تابد.
تردید، تردید در عشق نیست. بل که تردید در معشوق یا تجسمی از عشق است.تردید در خود انسان نیست، بل که  در نیروی آن هایی بود که قهرمان عظمت طلبی بودند.
این فصل، فصل تاکید بر ، یا درراه ماندن  است یا بر جا ماندن !  نظری به عظمت خواهی های بی پاسخ. نگاهی به آن مفهوم مجرد انسان است که تا این جا اساسا و بیشتر در درون خود او مانده و به تمامی پای بیرون ننهاده است.
یکی شدن با دیگران در خود. یکی شدن با معشوق در خویش. یکی شدن دیگران با معشوق در خود. یکی شدن خود و معشوق و دیگران. این رویای همیشگی ست. از این رو زنبور مست آواز می خواند.
فصل ششم، فصل ها از فاصله ی متن ها می آیند، و از این به بعد فصول دیگر در پی تکرار و تاکید پیام فصول قبلی ست. این بار اما جزیی تر و ریز ـ نقش تر. این بار اما در قالب نماد. رمز. و نگاه به متنون در قالب نقد، نگاهی ست دیالکتیکی. ناقد دیالکتیک میان دو رمان بهار 63 و رمان زمستان 67 را با دیالکتیک درک نماد های موجود در متن بر خواننده می گشاید. پیوند این نمادها و بازگشایی دیالکتیک نهفته در این دو اثر مبسوط نگاه تیز بین و ذهن هوشیار منتقد است. پیام های کلیدی در خوانش دیالکتیک وار از سوی منتقد اما چیست؟ پیام ها این است:
"مرگ و عشق و تباهی را گاه هم زاد هم اند.هم چنان که جست و جوی ممنوعه ها، رنج و فروپاشی .
از تقدیر گریزی نیست!
 گاه عشق تنها پادزهر قدرت است.
جسم انسان گاه تنها بنیان هویت او است. عشق چیست؟ خیانت کدام است؟
قدرت های سرکوبگر سکوت می آفرینند.
زنده گی،مرگ،عشق، تنهایی،زمان که آبستن مرگ است.
معشوقی که به من تعلق ندارد، همان به  تر که بمیرد.
تحقیر هیولا می سازد.
عشق گاه تنها جدایی،خیانت، رقابت، مرگ می آفریند.
هجوم اعراب به ایران جز تباهی نیافریده است. تنها مقاومت ایرانیان سر زمین ایران را نجات داده است.
عشق پادزهر مرگ است هم انگار هم زادِ آن.
گاه برای تحقق معنا باید به راه دور رفت. جست و جوی بی حاصل گاه تنها معنای زنده گی است.
وسوسه جسم گاه لذت، خیانت، جدایی، مرگ می آفریند.
وسوسه های ممنوعه ی جسم گاه بنیان رویاها است.
گاه انسان به خاطر عشق به دیگری تن به خیانت به او می دهد.
گاه جان های سرکش نیز مجبوراند به خاطر عشق به دیگری به پاره ای از پستی های جهان تن دهند.
انسان از وسوسه های جسم خویش راه گریزی ندارد.
تنها راه نیل به جاودانه گی، رهایی از وسوسه های جسم است.2

پیام ها این هایند. انتخاب اما همواره به خواننده واگذار می شود تا در ره گشایی و خوانش دوباره متون بهترین پیام را برگزیند.
بهروز شیدا در خوانش این متون نگاهی پیچ واره دارد.او فارغ از آن که طرفدار کدام شیوه از نقد باشد، همیشه و همواره با درون مایه ی یک اثر ادبی سروکار دارد و می خواهد هم خود بداند و هم به خواننده نشان دهد که به چه طریقی می تواند این درونمایه ها را دنبال کند." گزاره ها" ی درونمایه ای در ادبیات بیشتر تلویحی اند و نه تصریحی؛ که شاید تنها دلیلش این باشد که اغلب به مدد قدرت ارتباطی و خاطرانگیزی نمادها و تصاویر بیان می شود نه زبان توضیحی. لذا یکی از گام های مهم برای درک کامل یک اثر شناخت این تصاویر و نمادهاست که ناقد و نویسنده ی این متون از عهده ی آن به درستی برآمده است.
اما شناخت به تنهایی کافی نیست. گام مهم تر بررسی یافتنِ هنرمندانه ی این مواد در انگاره هایی معنی دار است، انگاره هایی شامل انگاره های فکری و کلامیِ کلمات هم خانواده، متضاد، و معانی ضمنی متداعی که همیشه هم وابسته ی تصاویر نیستند اما می توانند در کنار آن ها وجود داشته باشند.
بهروز شیدا با نحوه ی دنبال کردن نمادهای انگاره ها، یعنی کلمات و اشیاء و پرسناژهایی که معرف یا نماد یا حتی تشکیل دهنده ی انگاره ها هستند، در متن یک اثر، به بازگشایی هر نماد می پردازد. مصالح را از سطح یک متن برمی دارد. رویشان کار می کند. تکرارشان می کند. بسطشان می دهد و کاملشان می کند. درست مثل کاری که بایک درونمایه در یک کمپوزیسیون موسیقی می کنند..
دنبال کردن این انگاره های درونمایه ای در کمپوزیسیونی ادبی متضمن این فرض اولیه است که؛ ادبیات خوب می کوشد تا تجربه ی معنی دار را در قالبی جذاب و زیبا منتقل کند یا دست کم آن را به این قالب در آورد.
مقصود این نیست که بگوییم ادبیات صرفا روکشی شیرین برای قرصی مفید درست می کند. مقصود این است که در خلق یک اثر ادبی معین، هنرمند اندیشه ای یا تجربه ای عینی یا تجربه ای خیالی دارد که می خواهد آن را منتقل کند یا به قالبی بریزد. سپس آگاهانه یا غیر آگاهانه، ابزاری برای این کار انتخاب می کند. او باید وسایلی مشخص انتخاب کند یا ضمیر ناهشیارش باید آن ها را در اختیارش بگذارد، و باید آن ها طوری تنظیم کند که بتواند آن تجربه را در خود جای دهند یا منتقل کنند. وقتی نویسنده چنین اثری برای مان خلق کرده، منتقدِ خوبِ آگاه، با دنبال کردن دقیق مایه هایی که برای انتقال آن تجربه  به کار رفته، آن را دوباره خلق می کند.این همان عملی ست که بهروز شیدا از انجام آن به درستی فارغ آمده است.
در فصل هفتم از قاره های وجود تا اضلاع اثر پرداختی ست به تئوری های ادبی. تئوری هایی که شاید ذهن منتقد به آن مشغول است و زیر بنای الگوهای نقادی اش: تئوری میخاییل باختین؛ فرضیه هایی در حال " شدن".تئوری رولان بارت؛ پسامدرن .لذت خوانش متنی زیبا. تئوری موریس بلا نشو؛ متن ادبی غیاب مضاعف. تئوری ولادیمیر پراپ؛ تکرار یک فراساختار تئوری میشل ریفاتر؛ شعر، در مقام ساختار زبان. تئوری هلن سیکسو؛ انفعال زنانه گی و فعالیت مردانه گی. تئوری نورتروپ فرای؛ نمادها، الگوها، معناها، مصداق ها.تئوری زیگموند فروید؛ خودآگاه ـ ناخودآگاه. تئوری لوسین گلدمن؛ آگاهی ـ دگریسی، دگرگونه گی. تئوری لوکاچ؛ ساختار رمان.تئوری کارل مارکس، موقعیت طبقاتی شهروندان در هنر ،خاصه رمان و شعر.

در فصل هشتم، در زمین از بهشت گفت و گوها است، شیوه ی نقد؛ پدیدارشناختی ست.در این جا پنچ رمان و دو شعر در تقابل هم قرار می گیرند و در عین حال در پی هم می آیند.
ناقد در کاندیداد ابتدا جهان را چنان که کاندیداد ادراک می کند تجربه می کند. در پی همین اما باید چهار رمان دیگر ( بازی ی رویا، باباگوریو، من هفت تیرکش فرزی هستم، و اعترافات ) خوانده شود تا بهم پیوستگی درونی هر یک نسبت به آن دیگری نمایان گردد. هسته ی پیوسته در هر یک از این پنچ رمان چیزی نیست به جز؛ تضاد و جدال دو نیروی خیر و شر، " نبرد تیرگی بر روشنایی،  چیره گی بدی بر نیکی، زوال بر زنده گی، ناپاکی بر پاکی، سیاهی بر سپیدی.
ناقد ناچار است در پی خوانش هر رمان ضمیر هشیارش را نیز تغییر دهد تا بتواند در جهانی یا جهان هایی که خلق شده زندگی کند. به عبارتی باید به وحدت زنده ی اثر پی ببرد. تجربه اش کند.ضمیر هشیار ناقد باید در فرایند ادراک با آن کنش متقابل برقرار کند؛ فرایندی چنان پویا که ممکن است اشیاء دیگر شئ نباشند، هم چنان که اشخاص، شخص!
این اما از واقعیت ذهنی ضمیر هشیار ناقد گواهی می دهد.
به بیانی دیگر؛ وقتی ناقد ( در این جا بهروز شیدا ) خود را به دست نویسنده ای می سپارد، وقت و توجه اش را نثار مخلوق اثر نمی کند، بل که به اثر می پردازد تا زندگی را در جهانی دیگر و متمایز از جهان خویشتن تجربه نماید.
ناقد، با حضور خویش در متن بار دیگر آن را زنده می کند تا خوانده شود. به بُعد زمان و مکان  و واقعیات و تخلیات متن وارد می شود و در عین حال با ورود خویش به متن باردیگر آن را روایت می کند، البته نه از منظر نویسنده، بل که از منظر ناقد. شیوه ی زندگی و کشف و تجربه ی فعلی ناقد در این جهان شبیه همان شیوه ی زندگی، آموختن، و تجربه ی  نویسنده در جهان " واقهی " ست. ناقد ابعاد این زنیستن در متن را تقویت می کند. هشیاری ذهنی او در خوانش متن دخالت دارد و اطلاعات به ظاهر عینی برای او فقط برای این اهمیت دارند که در هشیاری ذهنی او ادغام می شوند..
لازم به ذکر است که :  در نیمه ی اول قرن بیستم، ادراک پدیدار " واقعیت" موضوع کار فلسفه و روان شناسی پدیدار شناختی شد. در نیمه ی دوم قرن بیستم، پدیدار جهان داستانی، ادراک درون این جهان، خودِ فرایند خواندن، و درک هشیاری نویسنده و منتقد موضوع کار نقد ادبی نیز شده است.
تکوین چنین شیوه ای در بررسی ادبیات قابل درک است. چون شئ مصنوع یا عین ( در برابر ذهن ) ( رمان، نماشنامه ، حماسه، داستان، شعر،) رخدادها و " واقعیت" های مختلف جهان داستانی ـ رمانی، و خود خواننده همگی پدیده های همزیست اند. دیوید هالی برتون3، با استفاده از مفهومی که ابداع آن را به هانس ـ گئورگ گادامر 4 نسبت می دهند، مطرح کرده است که " هنر ، وسیله ای برای لذت بردن نیست، بل که افشای وجود است."
باری، عبور کنیم از عنوان آخر، از این قافیه های مکرر، از این روز، هنوز، روز. از این بی داد، آزاد، بی داد. از این خستگی، رسته گی، خستگی. از این خانه، بهانه، خانه. از این ماه، آه ، ماه. از این شب، تب، شب. از این باید،شاید،باید.5
در فصل نهم، یک بار دیگر می پرسد نقال، نگاه رئالیستی به متن ها ست. ده رمان به مثابه ده تصویر از خشونت. فضیلت های الهی در پژواک اقلیت های مذهبی. تشابه شعائر دینی در پرورش و ترویج خشونت. ارجاعات تلویحی به نمادهای مکرر زنده گی احساس شده،و در انتهاء  تصویر قربانیان در جامعه ای که چشمانش را بر اجتناب ناپذیری " طبیعی بودن" رابطه ی جنسی به عنوان بخشی از وجود جسمانی و روانی بسته اند. جامعه ای که نظام اخلاقی آن تکانه های طبیعی انسان ها را با سختگیری هر چه تماتر سرکوب می کند.
گزینش ده رمان ( جهودکُشان،چاه به چاه، سلام مترسک، نگران نباش، نصف النهار خون،فرزند پوشالی، سور بُز، 1984، شاه سیاه پوشان، مرگ کسب و کار من است) به منزله ی روایت خشونت مذهبی ـ فرهنگی. پایان تراژدیک ـ اخلاقی بسته است.
ناقد، با برجسته سازی سازمان یافته ی عناصر یک اثر ادبی، به درجه بندی کردن ارتباط دوگانه ی این عناصر در یک زنجیره ی تابع و متبوع می پردازد تا عنصر مسلط را نمایان سازد.  اما تلاشی ندارد تا متافیزیک حضور در متن را دگرگون نماید. بل که می خواهد شیوه ی تازه ای از اندیشیدن را  پیش کشد: بد در برابر نیک، نیستی در برابر هستی، غیاب در برابر حضور، دروغ در برابر حقیقت، جسم در برابر روح، مرگ در برابر زندگی، زن در برابر مرد، ذهن در برابر مادهف طبیعت در برابر فرهنگ، نوشتار در برابر گفتار .
کاربرد تفکر و نگرش بهروز شیدا در هر متن و خاصه در این جا، حضور معنی در متن است. او با این نگاه نتیجه می گیرد که وقتی هیچ " مرکزی " نیست، پس می توان " معنی های متعددی" را از متن یک نوشتار گرفت و دستیابی به معانی متعددی را فراهم نمود.

در فصل دهم و پایانی اثر، ببینیم؛ رویدادی ست که در ذهن نویسنده ـ ناقد جریان می یابد. هیچ سناریو از پیش نوشته شده ای موجود نیست تا به فیلم برگردانده شود. فیلمی هم  در کار نیست تا سناریویی را به نمایش بگذارد.همه چیز از روی گرایش نویسنده ـ ناقد، در ذهن و بر روی کاغذ اتفاق می افتد.آن چه اما روی داده، واقعیتی ست که در بیرون جلوه کرده است. در رسانه ها به چاپ رسیده. گزارشات در موردش نوشته اند. حرف ها در موردش زده اند. جست و گریزهایی این سو و آن سوی نمایش گاه های تلی داشته است. مباحث جدی علاقه مندان فوتبال بوده است؛ فوتبال جهانی ـ بین المللی. اما آن چه را که قرار است ببینیم چیزی ست که در ذهن ناقد در مقام نویسنده ی متن صورت  می گیرد. به عبارتی روشن تر  او از سبک  نویسنده ـ نویسا 6 بهره جسته است، بهره ایی کاملا به جا و شگردی بسیار زیبا.
در سبک نویسنده ـ نویسا، نقش گفتار حرکت است. نقش آن چه از آن نوشته می شود( نویسا) فعالیت است.عمل نویسنده اما بر روی وسیله ی کار، یعنی زبان است. به عبارتی دیگر: زبان برای او هدف اصلی است بی آن که بخواهد آکاهانه یا ناآگاهانه  در پی ایجاد معانی نهایی در متن باشد. نویسا، اما  برای کار خود غایتی در نظر می گیرد. نویسا ، زبان را ابزاری می داند تا به اهدافی فراسوی آن دست یابد ( در این جا فوتبال ) . نویسنده اما منظوری دارد تا  به خواننده فراتر را برساند. در این جا فراتر معنای نهفته در بازی فوتبال است.فوتبال  که گویی جان مذهب را گرفته و همان قدر مقدس است که ویرانگر. همان قدر آرمان خواه ست که تابو آفرین. همان قدر پایکوبی ست که چشن حزن. همان قدر بازاری و فاحشه است که مخدر و زیبا. همان قدر هنر است که رقابت. همان قدر حضور غایب قدرت هاست که صدای بی صدای محرومان.
نگارش، اشتغال نویسا نیست. زبانش گونه ای زبان رسمی و معمول است. نویسنده اما گرایشش به کشف زبان است. به تصویر سازی ست. به پیام رسانی.او ادبیات را به عنوان غایت نمی پندارد. نویسا اما  برای کار خود که متعدی است غایتی جستجو می کند. به تبیین جهان می پردازد. نویسا نمی پذیرد که " خواننده" چیزی، به جز آن چه که خود می خواهد بگوید، به شیوه ی خاص خود بخواند.بنابراین " نویسنده" از تبار " قدیسان" به شمار می رود و " نویسا"  در شمار "واعظان".
در ببینیم تا پاراگراف سیزدهم، ما دو پرسناژ اصلی و دو پرسناژ فرعی خیالی ـ واقعی در متنی نانوشته داریم.
سناریو اما از سال 2002 آغاز و تا پایان 2010 امتداد می یابد. رونالدینیو و زلاتان ایبراهیمویچ نقش اول و اصلی را بازی می کنند. در حاشیه تقش سازی ،حضور مربیان هر دو قهرمان جهانی فوتبال اند خوزه مورینیو و اینتر میلان.
هر کدام کارنامه ی تاریخچه ایی ـ شناسنامه ایی دارند. پر بار یا کم بار، نویسنده را با آن کاری نیست. اما نویسا به آن مقدارِ محکی می بخشد ، " متعدی" ؛ عمل بازیگران ِنقش اول این سناریو ی نانوشته است: بازی !
بازی یا به سود سرمایه داری یا به ضرر سوسیال.! یا این سو یا آن سو! این شگرد یا تابوی فوتبال است.
نا خوانده خوانده ایم چشن برندگان فوتبال 2002 تا 2010 را !
از اجمال شخصیت نهفته ی خوزه مورینیو خوداری می کنم تا مبادا مبحث روان ـ شناختی در عرصه ی ادبیات گشوده شود و مُقال ما به جدال و جدال ما به سفسطه و سفسطه ی ما به واقعیت ره یابد . پس  لاجرم : سکوت!
...که این مبحث ، بحتی ست فراترو جداتر از فوتبال و شگرد متبحرانه بازی نویسنده و نویسا.
باری سخن همین جا کوتاه:
جامعه ی ایرانی با فرهنگ دشمن خیزش (!)، سخت نیازمند منتقد بیدار و هوشیار است.  فرهنگ ما بیش از آن که نیازمند شاعران افقی نویسِ دماغ بالا باشد نیازمند منتقدانی چون بهروز شیدا است. فرهنگ ما سخت نیازمند همین نگاه ست تا تنگناهای داستان های کلاسیک و غیر کلاسیک مان را بر ما آشکار و نمایان سازد.همان هایی که در ذهن خویش خود را تولستوی زمانه ی ایرانی می پندارند و کافکای ایرانی!
بگذرم که می گذرم.
در پایان، درود من نثار این منتقد هوشیارِ چشم ـ بیدار.
کتایون آذرلی " مصلوب"
  



  تمامی متن از روی ضبط صدای شاعر و نویسنده : بانو کتایون آذرلی به تحریر در آمده است. کیمیا رستگاری *
1 ـ زنبور مست  آن جا است. بهروز شیدا .  نشر باران. سوئد. 2012 صفحه 12
2 ـ  برگرفته از متن .فصل ها از فاصله ی متن ها می آیند. همان جا.
3 ـ David halliburton; Edgar allan Poe: Phenomenological View ( Princeton; N.J: Prineton University Press 1973
4 ـ   Hans – Georg Gadamer
5 ـ برگرفته از متن.  در سرزمین بهشت گفت و گو ها است. صفحه ی 217
6 ـ   Ecrivains at ecrivants برای مطالعه بیشتر در خصوص این سبک مراجعه شود به :
بابک احمدی. ساختار و تاویل متن، نشر مرکز، اسفند 1372
رولان بارث، نقد تفسیری، ترجمه ی محمد تقی غیاثی، انتشارات بزرگمهر 1368
رولان بارث، عناصر نشانه شناسی، ترجمه مجید محمدی، انتشارات بین المللی الهدی. 1370
و یا :فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی از افلاطون تا عصر حاضر. دکتر بهرام مقدادی . نشر فکر روز. 1378

۱۳۹۱ تیر ۳۱, شنبه

پاسخی سرگشاده به دو مقاله ایرج مصداقی. من فقط می پرسم کتایون آذرلی " مصلوب

پاسخی سرگشاده به دو مقاله ایرج مصداقی.
من فقط می پرسم
                    کتایون آذرلی " مصلوب "

در سایت " گویا نیوز" متنی از ایرج مصداقی تحت عنوان " دو پیمانه آب و یک چمچمه دوغ" مندرج شد. در این متن او بار دیگر به نام نقد، علیه من دست به قلم فرسایی برده و به  تهمت زبان گشوده است. علاوه بر این، چه در این متن و چه در متن دیگر تحت عنوان؛" پرده دیگری از داستان های هزار و یک شب صاحب منصب قضایی رژیم" نکات و سوالاتی به ذهنم خطور کرد که در ذیل به آن می پردازم.
لاجرم می نویسم که :
در روزگار و زمانه ایی زیست می کنم که  جهان در فتنه ی تعصبات های کور می سوزد. و این چنین است که همواره دست بسته در میان متعصّبان پرخاشجوی ایستاده ام. یکّه و تنها.
اکنون نیز بر مدار گذشته در وطن، زنی ام در غربت خویش مضاعف! آن هم  میان مخالفان و سر ستیزان، به نام آزادی و روشنگری. حقوق بشر،عدالت. مساوات. حق بیان و اندیشه، و خلاصه ....باری از این دست شعارها!
دگر باره اما مخالف ـ خوان خویش را در قبای پر زرق و برق مدافع حقوق بشر، زندانی سابق مجاهد در حکومت اسلامی و چند صفت و سمِت دیگر می بینم.
این نخستین باری نیست که ایرج مصداقی به نام من و خاطرات زندانم " مصلوب" انگشت عسل بر دیوار می کشد
"ایرج مصداقی"  بی آن که ملتفت باشد، بیش از من و کتاب خاطرات زندانم، خود را به " خاک مالی " می کشاند و نه مرا.
این دراز نفسی در حدیث  و حق من ه در افتادن با من  نیست که در افواه افتادن ِ شخص ِ ایشان است.
علت این در افواه افتادن نیز کلام  و ادبیات نوشتاری و استدلال های ایشان است که در ذیل به تحلیل آن خواهم پرداخت.
 اما از ابتدا تا همین لحظه یقین داشته و دارم که با چاپ کتاب خاطرات زندان خود " مصلوب" و هم چنین مصاحبه ها و گفت و گوهایم با رسانه های دولتی و خبری خارج از کشور، پرهیزکاران مذهبی و سنتی و سیاسی را سخت آزرده ام. و هم چنان که در کتاب خود " مصلوب" نوشته ام : " این را یقین می دانم که کتاب خاطرات زندان من در نظام جمهوری اسلامی، باعث رنجش پرهیزکاران می شود و آن هایی که خود را سخت باور کرده اند، فرصتی می یابند تا خشم و عصبانیتشان را بر من فرو بنشانند و مرا به هر حال محکوم کنند. ( مصلوب. ص 370)
ایرج مصداقی یکی از این پرهیزکاران است.
اگر چه او خود در مصاحبه با آقای فرامرز فروزنده، در برنامه ی تلویزیون آپادانا،فیلم ارسال شده از آثار شکنجه ام  را دیده است.( این فیلم در آرشیو برنامه های آقای فرامرز فروزنده وجود دارد و مصاحبه ایست متفاوت با آن چه که آقای رضا علامه زاده با من نموده اند) اما با نرم چشمی و نرم آهنی مرا دروغگو می نامد.
کدام پژوهشگر سیاسی یا مدافع حقوق بشری می شناسید که چون او مسلک و مرام گزیده باشد؟
او قربانیان این حکومت دّدمنش را به دادگاه شخصی که خود فراهمش کرده است می کشاند و با اَنبر به شهادت گزینی می پردازید و هی در پوست می افتد و هی در پیش پا افتاده تر می آید.
مگر صدای مردم را در سال 88 نشنیده است؟ در کوچه و برزن، در خیابان و خانه ها به مردان و زنان، به دختران و پسران این مرز و بوم تجاوز می کنند.به اسارتی بی جرم می برند. مردم را به خفقان و هزار بار در خود مُردن راضی می کنند.این ها هم دروغ است؟ این هم تاریخش گذشته است؟
(و به قول ایشان) این هم روایت های فیلم های هندی و آبگوشتی و جیمزباندی ست؟ این ها هم قصه ی هزار و یک شب است؟
به طور قطع نه ! اما این ذهن و روان اتورتیه مذهبی اوست که تاریخ ملت را می خواهد به نفع تمایلات شخصی و گروهی خویش بنگارد غافل از این  که آینه ی تمام نمای روح جمعی ملت ، تاریخ مکتوبِ ناگفته ی دیگری دارد.
این اوست که دگرگونی و دگر کنونی را بر نمی تابید و از "خاطره" همان معنای را در ذهن می پرورانید که خودش به آن رغبت دارد: یک کامیپوتر دست اول .یک اندیشه و روایت  یک دست. یک پارچه . یک فرم. یک شکل!
 این ذهنیت اتورتیه پرور و اتورتیه پسند اوست که تاریخ این ملت در بند را جعل می کند تا از وقایع و رویدادها اثری خلق کند بر موفق مراد دل خویش!
این گپی سازی ِذهنی در بندِ اتورتیه است که با یک د دستی و یک شکلی و یک فرمی خو گرفته است و آن را هم چون اُنیفرم های بنفش رنگ مزین شده به آرمِ زرد می طلبد!
طفلان خونینی که بر التجا می برند تا پاسخگو موارد و روایت های زندان باشد او را باد ـ پر و باد ـ پوست نموده اند و چنان باد به زیر دامانش افکنده اند که اهل الناس باید و قطعا فقط التجا بر کتاب خاطرات زندان او برند که تمام وقایع در آن مو به مو و نکته به نکته است!
 او به نام نقد و افشاگری و بر پا نمودن جنجال های ژورنالیستی، قفل بر زبان ها می زند تا زنجیر از پای خود بیفکند؟
 به نام تحقیق و پژوهش و نقد و دفاع از حقوق بشر(!) یا متهم می سازد یا قضاوت می کند.

سوال اما این است:چه کسی یا کسانی  او را صدر اعظم امور زندان های کشور و روایت های خارج از کشور،  خاصه دهه ی شصت نموده اند؟ اگر به منت خود بر این مقام نائل شده اند، بهتر است پژوهش کند، نه قضاوت !
سوال بعدی این است که: او که خود، زندانی زندان اوین تهران بوده است چگونه می تواند از وجب به وجب زندان های دیگر این کشور با خبر باشد و بداند که مثلا کورکی زندان فلان شهرستان این گونه است و آن گونه نیست! این قضاوت را کس یا کسانی( زندانی) که در آن زندان ها به اسارت گرفته شده اند می توانند کنند و اگر این مدلل ایشان ، دال بر روایت های دیگران است بهتر است نمونه ی موثق بیاورند. لحن کلام توبیخ گر و بازجوگرانایه اشان را به نگرش خردمندانه ی یک پژوهشگر بدل سازند و از تجارب دوران زندان خود حدااقل بیاموزند مدارا با مخالفانشان را!
اما مدار ذهنیت ایشان به گونه ای دیگر است. ذهنیتی که فوبیاشیست آن بیشتر از رئالیستیکی آن است> ذهنیتی که در دوران اسارت خود را در درون خویش مومیایی نموده است و از آن تابویی ساخته همچون دژی تسخیرناپذیر!
از نظر ذهن اتورتیه پسند  او دوربین رضا علامه زاده دروغ است!( مستند سازی فیلم  شکنجه و تجاوزهای جنسی در حکومت اسلامی و مصاحبه گر با من )
کانون زندانیان سیاسی واحد سوئد دروغ پرداز و پروراند! ( دعوت کنندگان من به این کانون)
نشر فروغ، ناشر کتاب مصلوب  منتشر کننده دورغ است!
رادیو تلویزیون آمریکا دروغ افکن اند! ( مصاحبه کنندگان با من در مورد خاطرات زندانم)
آقای فرامرز فروزنده مصاحبه گر و مبلغ دروغ است!( مصاحبه کننده با من در مورد خاطرات زندانم)
این جناب گفت وگو کننده با مسعود نقره کار دروغگو است!
جناب آقای مسعود نقره  و بهرام مشیری نیز دروغ پرداز و دروغ نگار و پژوهشگر جعلیات !
در این میان پس چه کسی ماند که راست بگوید؟
اکنون چه کسی دارد آب بر لانه ی مورچه می ریزد؟
تا صدایی از زندان و وقایع در آن، در این سوی آب ها روی می دهد او با خودکار قرمز غلط گیری اش نمایان می شوید و به دیگران که از نظر او  خِردی خام دارند، پختگی عقل می دهد.
کسی نیست تا از او بپرسد:
اما من می پرسم.
چگونه است که شما به عنوان یک زندانی سیاسی سابق از کلیه زندان ها با خبرید اما کسی که خودش می گوید به زندان ها سر کشی می کرده است نمی توانسته در تمام زندان های کشور حضور به امر برساند و از آن مطلع باشد، موارد گفته هایش دروغ و کذب است؟
چگونه است که اطلاعات شما که مدعی اید برگرفته از اخبار یارانتان است، می تواند صحت داشته باشد و قطعا و باید که صحیح ترین خبرها باشد، اما اعتراف شخصی که با جناب آقای مسعود نقره کار گفت و گو می نماید به تمام و کمال جعلیات نام می گیرد و عمل تحقیق ایشان  و زحماتی که می کشند به یک باره مُهرمحتوم مخدوش کردن تاریخ زندان و مقاومت؟

به عبارتی شما تصور می کنید مسعود نقره کار به عنوان یک نویسنده و پژوهشگر سر شناس  و شناخته شده چنان خام ذهن است که اعتبار فرهنگی و سیاسی و اجتماعی خود را می سپارد به دست فردی خیال پرداز و دروغگو؟
چگونه است که "مسعود نقره کار" تا آن زمان که دفتر وصیت نامه ها و تاریخ روشنفکری می نگارد  نام می گیرد پژوهشگر ، اما به ناگاه در این  مَجال و مُقال  می شود فعال اپوزیسیون و منتشر کننده جعلیات !؟
این ذهنیت مسموم برآورده کدام تجربه ی درونی شده ی روانی و عاطفی در اوست؟
او مدعی می شوید که شخص گفت و گو کننده با مسعود نقره کار و بهرام مشیری می بایست که " لااقل با هویت خود" به صحنه درآید.
جناب ایرج مصداقی
به من بگوید شما و یاران سینه چاکتان با آن هایی که هویت خود را نمایان ساخته و خاطرات خود را بازگو نموده اند چه کرده اید؟ چگونه زبان شان را در کام کشیده اید؟ چگونه به ترور شخصیت شان کمر همت بستید؟ به عنوان نمونه با خود من و اثرم " مصلوب".
از شما و مردم می پرسم: آن چه من مدعی آنم که در حکومت اسلامی بر من روا شده است ادعای کمی نیست. من از کشیدن چهار انگشت دست راست. سوزاندن قفسه سینه، و در انتها تجاوز جنسی حرف می زنم. این ها اما ادعاهای کمی نیست. به هوش و ذکاوت و عقل سلیم که التجا بندیم، کدام فردی را می شناسید ( خاصه اما  از جنس مونث)که بر فحوای دروغ و ریا خدعه و ترفند با نام اصلی خود قدم به چنین میدان خطری بگذارد و هم چمان یکه و تنها در میدان بماند؟
می نویسد: "در این دنیای اینترنیت و فضای مجازی او چه نیازی  دارد به بهرام مشیری و مسعود  نقره کار متوسل شود"
علت این توسل شاید حضور شناخته ی شده این دو تن درعرصه پرده برداری، افشاء، کار پژوهشی و نقد متمد نانه در عرصه  نو و بر اساس منابع و صحت روان و ذهن سالم آن ها باشد!
احتمالا اگر ایشان متوسل بر شما می شدند قطعا تمام روایت هاشان درست و شسته و رُفته از آب به در می آمد. اما من بعید می دانم شما فرصت یک " اشهد " را به او می دادید تا چه رسد به سی و چند پاره نوشتار!
چگونه است که به خود اجازه می دهند همه پاسخگوی جناب حضرت شما باشند؟
 باز شما تکرار همین سوال را می کنید و می نویسید" معلوم نیست در دنیای اینترنت و فضای مجازی او چه نیازی دارد به بهرام مشیری و مسعود نقره کار متوسل شود. آیا از این طریق شریک جرم می تراشد یا اهداف دیگری دارد"
به متن توجه بفرمایید. ایشان با این جمله اشان مسعود نقره و بهرام مشیری را نیز شریک جرم جنایات اعتراف کننده ی شخص مزبور یعنی صاحب منصب قضایی می خواند و می نامد ! در لفافه پیچیده، عنوان بهرام مشیری و مسعود نقره کار می شود عناصر وابسته به پادشاهی!
کدام پادشاه و کدام خمینیسمی؟ هر دو روی یک سکه اند.
سپس ادامه می دهد" سوال ابتدایی این است مگر نه این که آن چه نوشته می شود مو به مو گفته های اوست، چرا با امضای خودش دست به انتشار آن ها نمی زند و دیگری را واسطه می کند؟ چرا دارد مسعود نقره کار نوشته های او را تنظیم نمی کند و به نام او انتشار نمی دهد؟"
سوال نخست ایرج مصداقی، این ظن را در ذهن خوانندگان پدید آورد که مطالبی را که مسعود نقره کار بیان می نماید دست پروره ی ایشان است. قسمت دوم سوال اما بی پاسخ باقی خواهد ماند زیرا مسعود نقره کار در حال حاضر مشغول تنظیم همین نوشته هاست، البته اگر جناب مصداقی بگذارند تا ما به آخر پاییز برسیم و جوجه هامان را بشماریم!
نکته قابل تامل در متن ایشان اما این است که می نویسند: " با توجه به شناختی که از زندان ها، دستگاه اطلاعاتی و امنیتی و قضایی رژیم و تقسیم کار در آن ها دارم با اطمینان کامل می گویم آن چه مسئول قضایی رژیم در مورد خود و پستی که در آن خدمت می کرده می گوید و با اتکائ به آن می توانسته به همه ی زندان ها و بازداشتگاه مخفی و علنی مراجعه کند دروغ محض است"
من می پرسم:
شما بر چه رویکرد عملی، و بر اساس کدام رابطه به عنوان یک زندانی سابق سیاسی، به شناخت از زندان ها و دستگاه اطلاعاتی و امنیتی و قضایی رژیم دست یافته اید؟ رابطه ی شما به عنوان زندانی سابق با اطلاعات و امنیت بر چه محوریست؟
اگر منوط و مبسوط به دوران زندانی بودن شماست چرا دیگر زندانیان سیاسی چنین اطلاعات و یا آمار و یا روحیه ی سین ـ جین گرِ وزارت اصلاعاتی را ندارند؟
این شناخت و اطلاعات را  به عنوان زندانی سابق  سیاسی چگونه به دست آورده و می آورید؟
آخر چگونه است که شما از هر که و هرکس سوال می کنید . متهمش می کنید. فحاشی می کنید اما یافت نمی شود کسی از شما بپرسد حتی یک " چرایی" را؟
اما من می پرسم.
چگونه است که میان جمعی بزرگ از زندانیان سابق این فقط "شخص " شماست که از زندان های تمام کشور با خبراست  و حتی روش و عملکرد دستگاه اطلاعاتی و امنیتی و قضایی رژیم را می داند. اما یک زندانی سابق جان به کف برده چنین و چنان شناخت و اطلاعاتی را از امنیت و قوای قضایی ندارد، جز آن چه خودش در زندان تجربه کرده است؟ جز آن چه خودش به چشم دیده و با پوست و جان خود دریافته و تجربه اش کرده است.
شما در بخش دوم طومارنامه ی دوغ و کشکتتان می نویسید: " تنها کتایون آذرلی  که در زندان نبوده، و خاطرات جعلی زندان ( مصلوب) انتشار داده مدعی است که شکنجه گرش زن بوده"
من هرگز نگفته و ننوشته ام که شکنجه گرم زن بوده است. بل که نوشته ام حاج خانمی که به "بی بی " صدایش می کردند به همرا حاج آقا صفایی همکاری  و مشارکت در شکنجه دادن من داشته است.
این جمله کجا و آن برداشت شما کجا !
و در جایی دیگر از همین متن تان می نویسید :
" در روایت صاحب منصب قضایی رژیم، زنان شکنجه گر شخصا در شکنجه، بازجویی و اعدام  شرکت می کنند و مسئولیت امر را به عهده دارند. در صورتی که چنین چیزی مطلقا واقعی نیست. "
استدلالتان نیز این است:
" رژیم از آن جایی که زنان را " ضعیفه " می داند اجازه نمی داد آن ها در چنین اموری دخالت کنند. چنان که اجازه حضور در جنگ را هم پیدا نمی کردند و تنها در پشت جبهه فعال بودند"
من می پرسم:
زنانی پیچیده شده در قبای سیاهی که هم دوش ماموران و پلیس ها در معابر شهرها حضور پیدا می کنند و دست در دست و شانه به شانه مردان سلحشور اسلام عزیز ناب محمدی به دستگیری زنان و دختران ملت و مردم می پردازند کیستند؟ آیا این ها همان " ضعیفه" ها از نظر شما و رژیم اسلامی نیستند؟ آیا این زنان ضعیفه هیچ مشارکتی در دستگیری دختران و زنان ملت غیور اسلامی ندارند؟! پاسخ مدلل و مستند با شما!!
...و اما چند نکته در مورد مقاله ی بعدی ایشان تحت عنوان: " بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه \ زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد"
در آغاز می نویسید که :" صاحب منصب قضایی رژیم که پس از سه دهه مشارکت در جنایت و شقاوت نقش گربه عابد و زاهد را بازی می کند همراه با مسعود نقره کار به جای پاسخ به مواردی که روی آن دست گذاشته ام با طرح اتهامات سخفیفی به خیال خود تلاش کردند مرا از گفتن حقیقت باز دارند"
من با آن چه از متن آقای مسعود نقره کار در مورد شما خوانده ام، برایم به دور و بعید می رسد که ایشان چنین نظری و هدفی را دنبال کرده باشند. بل که بر عکس ،این نمودار می شود که گاه سوال های شما را در حد یک ذهن وسواس زده یافته باشند. در نتیجه اگر چنین معظلی در شما روی داده باشد تا قیام به قیامت است شما هرگز قانع به پاسخ یا پاسخ هایی نخواهید بود. بل که شما فقط آن پاسخی را خواهید پذیرفت که ذهن شما بر شما دیکته اش می کند. در نتیجه تلاش بیهوده خواهد بود!
اما باز جالب است که شما در همین متن بار دیگر بر واژگان کلیدی خودتان دست می گذارید بی آن که خود بدانید مدعی چنین اطلاعاتی خود را نموده اید.
می نویسید" بخشی از داستان های هزار و یک شب راوی مربوط به ارتباطاتش با عناصر اطلاعاتی، امنیتی و نظامی ست"
این شخص خودش مدعی ست که یکی از چنان و چنین اعضای بوده است. دارد اعترافات خود را هم می کند. اما شما چگونه است که به عنوان یک زندانی سابق از کارکرد و عملکرد وزارت اطلاعات آگاهی دارید.( در متن بالا گپی جمله اتان وجود دارد)
سپس در سطور دیگر شما انگشت بر دیالوگ دو نفره ی صاحب منصب با شخص دیگری می گذارید و انگشتتان هم بر این است که چرا این آن دیگری را پدر می خواند و این آن دیگری را عمو و چرا کودک به آن یکی می گوید عمو!!
جناب مصداقی . بپذیرید این سنت تربیتی غلط ما را ! این متداول و مرسوم است وقتی دو دوست و دو همکار صمیمی مدام در رفت و آمد و ارتباطات باشند آن دیگری که جوان تر است به آن دیگری که مسن تر است لقب پدری می دهد و والدین هم به کودک بیچاره می آموزند که هر مردی از سر لطف و مهربانی  در آمد و در گذر راه بابا بود پس عموست! خاصه اما اگر از نوع اسلامی اش باشد!  باری این تربیت و رسمی نا درست است و بهتر است آن را به امور آموزش و پرورش بسپارید تا از عهده ی این معظل برآیند! این انگشت گذاشتن بر سخیفه نمودن و عمل یک پژوهشگر نیست.
اما حقیقتا این نکته ی قابل ارزیابی شما به عنوان منتقد  و پژوهشگر برای نقد غلط یا درست  این روایت ها است؟
از فحوای متن نوشتارتان که چنین بر می آید !
از بخش آمارگیرهایتان می گذرم. زیرا معتقدم تا سرشماری نهایی ، من و امثال من باید به مرگ این حکومت چشم و دل خوش کنیم تا آمار نهایی را در دست بگیریم. ما در داخل صداهای خفته بسیار داریم.
اما به یک نکته دیگر در متن شما اشاره می کنم و بعد این حدیث مفضل را می بندم.
اساسا در کلیه نوشتارهای شما در خصوص زندان و شکنجه تنها شکنجه تجاوز ذهنتان را می لرزاند و دیگر شکنجه ها یا مخفوف تر و وحشت ناکتر نیستند و یا اساسا ذهن شما را مملو و سرگرم خود نمی کند؟
من از شما می پرسم چرا؟ چرا شما فقط حساسیت ویژه اتان روی بخشی از شکنجه و آن هم تجاوز جنسی به زندانی است؟
آیا تصور نمی کنید با الگوی ذهنیت اتورتیه مذهبی شما که با تابوها سر و کار دارد پیوندی می گیرد؟
از من بپذیرید جناب آقای مصداقی که شکنجه تجاوز در حین عمل فقط یک شوک بزرگ روانی ست .عارضه ی آن اما تا پایان عمر و در دقایق ویژه ایی از زندگی و تجارب دیگر زندانی همواره باقیست. هم چنان که آثار سوختگی و یا جراحات باقیمانده از شکنجه. در عمل هر دو یکی ست . فرقش فقط تداوم و پی در پی بودن عارضه است. از این روست که می بینیم بسیاری از زندانی جان بدر برده و آزاد شده پس از عبور و گذر سال ها هرگاه در ذهن خویش( به هر علت و معلولی ) به گذشته بازمیگ ردند درد روحی و روانیش را در خود حس می کنند. این درد بیان کردنی هست و شنونده یا شنوندگان آن را می شنوند اما شخص مزبور آن را مجددا در خود حس می کند. به این حالت در بهترین شکلش که توامان با دردهای بی علت جسمی است می گویند "زُوماتیست". در بدترین حالتش می شود می شود: پُست دِراما! این حالتی ست که فرد مزبور بازگشت سریع و نامنقطعی در ذهن خود به گذشته دارد و با افسرده گی ناشی از پیامدها بار دیگر به مرور آن در درون و برون خویش می پردازد.1
باری...بر این باورم که برخوردها و رویکردهایی از قبیل رویکردها و کنش شما ما را به هیچ سمت و سویی نخواهد برد جز دسته پروری و گروه نمایی و نخبه زدگی. جز جنجال های مطبوعاتی و رسانه ایی و عاقبت هم هیزم بردن بر خیمه ی آتشی که دشمن مشترک ما آن را هیمه کرده است.
اکنون فقط پرسیدم، بی آن که به توهین و ارعاب و ناسزا و تهمت و انزجار پرداخته باشم و از ادبیاتی برخوردار شوم که نه در شان من است و نه قلمم.
 باری ... اما لاجرم می نویسم که: ادبیات موجود در متون شما مناسبتی با ادبیات یک پژوهشگر و یا منتقد عرصه های سیاسی و اجتماعی ندارد.


کتایون آذرلی 18.6.2012
http://news.gooya.com/politics/archives/2012/07/143667.php
pdf