۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

تا نهایت با دوست \ شماره نُه

دارم به "آدمی" فکر می‌کنم، یعنی به "انسان"! و فرض محال را بر این می‌گذارم که آن چه در کتاب‌های مذهبی نوشته شده است، از تورات گرفته تا قرآن، همه و همه حقیقت است و همه عین واقعیتِ محض است و درست‌اند و کامل‌اند و صحیح و غیر قابل رّد!!
اگر چنین باشد، واماندگان قابیل دنیای اربعه‌ای دارند!
ساکن دنیای ِ با چهار مرحله، چهار عنصر، چهار درد!
یعنی؛ آب و خاک و آتش و باد!
آدم‌های با طبیعتی اربعه‌ای: سودا، بلغم، صفرا، دم!
مزاج‌هاشان هم چهار گونه است: حرارت، برودت، رطوبت، یبوست!
این واماندگان قابیل مقیم درگهِ دنیای اربعه‌ای‌اند!
غم و شادی‌هاشان نیز چهار جور است: مختصر، متقارن، موزون، مقفی!
و نیز چهار چیز به ترتیب اهمیت زندگی‌اشان موجود است: شکم، زیر شکم، تن پوش، نشیمن گاه!
خلاصه همه چیزشان اربعه‌ایست. هستی و حیات فلسفی‌اشان دو. دو تا .چهارتاست!
با خوشبختی نیز فاصله‌اشان چهار انگشتِ ناقابل است!

بر این اساس‌اما: انسان‌هایی هم این گوشه و آن گوشه هستند که تک و توک‌اند و با این دنیای اربعه‌ای بیگانه‌اند. غریب‌اند و غریبه. با دنیای اربعه‌ای و خصلت‌هایی از این دست خو نمی‌گیرند. جفت نمی‌شوند. هم خون و هم خانه نمی‌گردند و در گوشه‌ای از این دنیا، افتاده و دور مانده‌اند انگشت ِ حیرت به دندان گزیده که: خُب... یعنی چه این چهارشنبه بازار!
اقلیت درست‌اند یا اکثریت؟
کدام قبیله حقیقت آدمی‌اند و کدام قماش فاقد آن؟!
حال اگر فرض تورات و قرآن را بپذیریم، در تعریف موجودی به نام "آدمی"، انسان می‌شود: گِل و خاک و لایه‌ی ته نشین شده‌ی لجنِ بدبو!
بنابراین دیگر چه توقعی می‌توان داشت از آدمی‌! می‌خواهی از گِل و لای و لجنِ بدبو چی از آب در آید؟
باز فرض محال را می‌گیرم که کارخانه‌ی آدم سازی آن بالا. بالاهاست و از الگوی یک آدم، هر روز خَروار. خَروار می‌دهند بیرون، یعنی می‌اندازند این پایین. پایین‌ها!

اما ناکِس‌ها آن بالا هم تقلب می‌کنند! کار مزدی‌اند! حتی توی همین لجن و گِل و لای هم، جنس آشغال می‌زنند!
از مایه‌ی روح و احساس و شعور و عقل و زیبایی جان می‌دزدند، کِش می‌روند و ریشه و پی و چربی و روده و شکمبه پُر شده واستخوان و پوست و پشم و...و...و... را زیادتر می‌کنند!
آن قدر آن بالا سرشان شلوغ است و حواس شان پرت که می‌بینی، مثلا زبانی را که برای یک آدم حسابی ساخته‌اند و مال یک شخص شرافتمند و پاکدامن و مهربان بوده، گذاشته‌اند توی دهنِ یک دزدِ قالتاقِ پاچه وَرمال!
چشم و لب و صورت یک چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی را کشیده‌اند، عینهُو یک ماسک، روی صورت و کله‌ی یک رّندِ هفت خط ِ بدکاره ی رذل!
غنچه‌ی کوچک و باریک لب‌های یک چهره‌ی صمیمی و فداکار را گذاشته‌اند روی صورت و گردن یک شارلاتانِ مارگیرِ روباه صفتِ زالو عملِ بوقلمون رنگِ جیب بُر!
از این بدترش هم کرده و خواهند کرد.
گاهی می‌بینی دل و دماغ یک غلام، یک کنیز، یا گاهی حتی از حیوانات را مثل دل و دماغ یک خوک، شتر، جغد، گرگ، عنتر، گاو، الاغ، سگ، مار، بوقلمون و...و...و... را همین جوری شانسی و چشم بسته چپانده‌اند توی اندام و چهره‌ی یک خانم، یک آقای با شخصیت، محترم، دانشمند، دکتر، مهندس، پژوهشگر!
بر فرضِ همان محال، همین طور که فکر می‌کنم، درمی‌یابم شاید خودشان هم شوخی‌اشان گرفته. چهارشنبه بازار درست کرده‌اند. آن هم از آدم نئاندرتال تا فیلد مارشال و از یاجوج و ماجوج تا آدم‌های عصر بوق و بگیر بیا همین جوری جلو... تا عصر برق و تَرق و اتم!

شاید بهتر باشد از این آدم‌های اربعه‌ای بگذریم و برویم بر سر همان تک و توک آدم‌هایی که دنیایشان اربعه‌ای نیست.
درد بزرگ شان "گم شدن" و "گم کردن" است.
عمری هم‌کار و هم‌وطن و هم‌سایه و هم‌خون و هم‌خانه و هم‌بستر و هم‌سرند و در عین حال سری از سرها جدا! همی‌از هم‌ها جدا! بیگانه. دور! و این جدایی، این دوری، این بیگانگی باور کردنی نیست!

این گونه آدم‌ها که با دنیایی هم‌ساز و هم‌خون و هم‌جوارند، هرگز در طول سالیانِ درازِ همنشینی‌اشان سابقه‌ای در آشنایی پدید نمی‌آید. با هم خو نمی‌گیرند.
با هم نمی‌پیوندند. جوش خور نیستند. همیشه در حال عبور از کنار همند.
با هم اشتراک زیاد دارند ‌اما از نوع اشتراک ناخنِ انگشتِ شست پای کسی با اشتراک ذوق شاعرانه دیگری!!
وجود و برخورد مکررشان کنار یکدیگر همانند کلمه‌ی مُهملِ بی‌معنایِ ساختگی‌ست که پیاپی گوش را می‌آزارد. درست مثل جمله‌هایی‌اند که مفهوم و فایده‌ای ندارند و ارزششان تنها در سختی تلفظ شان است!
فقط اعصاب را سُمپاته می‌کشد. خراب می‌کند. می‌رنجاند و حوصله را سر می‌برد، آن قدر که از بی طاقتی، طاقتت را طاق می‌کنند. دیوانه‌ات می‌کنند! و بعد تو می‌خواهی داد بکشی یا پناه به خلوتی ببری، به خانه‌ی دوستی، کسی، مهربانی، عزیزی، خویشاوندی،... و.... دِ... والّا... محرم و مرهمی، تا عقده‌ی دلت را بشکافی و شب غمگین و گریان ِ زندگی را تا دلِ شب، تا دم. دم‌های سحر با او بنشینی یا از سیب گلشایی بگویی یا از هراس و روزمرگی‌ها و روزمره‌گی‌ها و روز مرده‌گی‌ها و با بارانی و چتر بزنی بیرون و زیر باران در پیاده روها راه بروی و با او گل بگویی و گل بشنوی و رنج تنهایی و عقده‌ی "گفتن‌های مسکوت" را در این "نگفتن‌های ملفوظ" تسکین بخشی و یا پناه به خلوتی ببری، به دل شبی پر سکوت و قلمت را به دادخواهی دلت بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همه‌ی آن حرف‌ها را که در این دنیا مخاطبی ندارند، بر جان آن بریزی و با او بگویی و بشنوی و بنویسی، و من‌امشب دارم چنین می‌کنم، هم با قلمم که شریک تنهایی و خلوتِ من است و هم با تو که مخاطب خوب منی.

می‌دانی... نازنین
روح‌های اندک و بی سرمایه‌اند که در "بی دردی" می‌میرند. سراب‌ها زود پایان می‌گیرند، ‌اما روح‌های بزرگ، قلب‌های سخاوتمند و غنی‌اند که گنجینه‌های بیشمار در خود پنهان دارند.
روح‌های نیرومند و توانا و خلاق‌اند که در وصال، در کام به رکود نمی‌افتند، نمی‌پوسند، عفونت نمی‌گیرند.
احساس‌هایی که از جنس ناب‌اند، از جنسِ آرامش‌اند، از آشنایی زنگ نمی‌زنند، روحشان مسی نیست. از جنس آهنی، حلبی، گوشتی، مردابی، و...و... نیست! روحی‌های ثروت و در عین حال تنها و بیگانه‌اند که چنین‌اند.
دو روح ثروتمند، دو جان عزیز، دوتشنه‌ی آبی که روی زمین و بر هیچ چشمه و جویبار و رود و دریا و اقیانوسی نیست، که می‌توانند برای همیشه هم را استخراج کنند، هم را بسازند، و... این خود، یک زندگیست. یک زندگی کردن در درون هم است، نه در کنار هم!
هر روز کشفی تازه در عمق ناپیدای دیگری.
هر روز خلقتی تازه در درون پر اعجاز دیگری.
هر روز سر منزلی تازه‌تر در سفر به اندرون دیگری.
سر بر درون دیگری فرو برده و دست اندر کار دیگری.
...و زندگی سرشار، زمان پُر، لحظات گرم، همه کشف و همه خلق و همه آزمون و همه شناخت و همه آشنایی.
...و "آشنایی"، "آشنایی"، آه.... "آشنایی" برایم واژه‌ای پرفهم‌تر از عشق و دوست داشتن است.
...و من حس می‌کنم تو در قلب من آشناتر به خودِ منی.
و...شاید بیهوده نیست که باز حس می‌کنم ما هر دو در هم زندگی می‌کنیم. در درون هم دم می‌زنیم. در یکدیگر سفر می‌کنیم.
تو به من می‌نگری و مرا در آینه‌ی دل خویش می‌بینی.
من به تو می‌نگرم و تو را در آینه‌ی قلب خود می‌بینم.
تو در من حکایت می‌کنی.
من در تو حکایت می‌کنم.
تو خاموش می‌شوی.
من خاموش می‌شوم.
هر کدام دیگری را می‌نویسد.
دیگری را می‌خواند.
هر یک موم دست دیگری می‌شود.
تو مرا می‌سازی.
من تو را می‌سازم.
تو خرابی به بار نمی‌آوری.
من خرابی به بار نمی‌آورم.
بدین ترتیب هر لحظه گرفتار به هم.
هر روز مشغول‌تر به هم.  
هر دم به هم نیازمندتر.
هر صبح به هم تشنه‌تر.
هر شب به هم هراسان‌تر.
هر چه نه آن دیگریست به هم پناهنده‌تر.
حرف‌ها هر روز بیشتر و تازه‌تر و گنج‌ها هر روز نایافته‌تر و شگفتی‌ها درهم و هر روز خیره کننده‌تر.
هر چه از هم بنوشیم، به هم تشنه‌تر.
هر چه نزدیک‌تر بیایم، باز هم دورتر.
هر چه بیشتر در هم بنگریم، بدیع‌تر.
هر چه از هم بر گیریم، نیازمندتر.
...و این همه یعنی؛ آشنایی... آشناتر.
روح‌هایی هستند که پایان ناپذیرند. سیری ناپذیرند. تمام نشدنی‌اند. تو در توی و صد پهلو و رنگارنگ‌اند.
دنیا؟
یک عالم. "عالمی بنهفته اندر آدمی".
خانه؟
پایه‌هایش از اعتقاد.
دیوارهایش از غرور.
سر درش عصیان.
درش تواضع.
حریمش آزادی.
فضایش خلوص.
هوایش صمیمیت.
چراغش دانش و کتاب و قلم و جوهر و کاغذ.

...و درش بسته رو به جهان اربعه‌ای.

۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره هشت

نوشتم تا نهایت با دوست؛ یعنی تا نهایت با تو؛ یعنی تا نهایت ـ دوست داشتن تو، یعنی تا نهایت ـ با تو بودن، بی آن که بخواهم و یا تلاش کنم تا تو را به مالکیت خویش در آورم. تصاحبت کنم و به نام دوست داشتن دو بند گران بر پا و دو زنجیر گران‌تر بر دستت زنم و دلت را به یغما ببرم تا در تنهایی بپوسد!
عزیز
در مالکیت است که عشق میمیرد و از درون آدمی را هم چون خوره می‌خورد.

می‌دانی!
فرق است بین شاعری که شعر می‌آفریند با شاعری که شعر را زندگی می‌کند.
فرق است میان نقاشی که تصویر زیبایی را نقاشی کند تا نقاشی که زندگی را به یک پرده‌ی زیبا تبدیل می‌کند!
...و من شعر را زندگی کردم و این بیغوله‌ای را که نامش زندگی‌ست در برابر نگاهت به پرده‌ی زیبایی بدل ساختم تا تو در آن با شکوه و آرامش زندگی کنی، نه مرده‌گی!
می‌گویند؛ عشق فرو ریزش است؛ یعنی هر لحظه کوچک و کوچک و کوچک‌تر شدن! ‌اما تو بیا به حق حرمت عشق از این کوچکی دست برداریم، از این فرو ریزش، دور و جدا شویم. بیا با تمام توانمان از فرو ریختن خود را بازستانیم، فرو نریزیم، که اگر هزار خورشید هم در ما پنهان باشد با حقارتمان به خاک می‌افتد.

آدمی‌در کوچه و برزن است که انسان می‌شود، نه لا به لای انبوهی از کتاب‌ها.
آدمی‌ در کوه و دشت و بیابان و شهر و میان آدمی‌ست که رسم زندگی و رسم عشق را می‌آموزد، نه با غوطه خوردن در آثاری که در اتاق‌های بسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز معنای نسیم را ندانستند تا چه رسد به آدمی!
از این گذشته من عشق ِکتابی نمی‌خواهم و تسلط کتاب را بر دلم نمی‌خواهم. من دوست ندارم وقتی صدایت می‌زنم، جواب بدهی: همین صفحه را بخوانم، می‌آیم! من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخره‌ای میان من و تو قرار می‌گیرد. و من نمی‌خواهم از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی نگاه کنم. به تو نمی‌خواهم از پشت این دیوار و یا از لای روزنه‌ای کوچک نگاه کنم.

باز دارد در ذهنم شکاف آن دهلیز تنگ و تاریک گشوده می‌شود و من بی آن که خواسته باشم پرتاب می‌شوم سوی آن گذشته‌ها، همان دور ترها.
می‌آیند سراغم. به من می‌گویند: راه بیفت! شهر را با چهار تا کتاب به هم ریختی. چند ماه است که دنبالت هستیم.
من باز آن جسارت آذری‌ام گل داده است، دست گلی به آب داده‌ام!
پدر به طرفشان می‌آید و می‌گوید: نه... نمی‌گذارم ببریدش... مگر چه کرده؟ کتاب نوشته!
ـ  یک کتاب یا دو کتاب.... چه فرقی دارد مردک احمق!
دست رد برسینه‌اش کوبیده می‌شود.
پدر فریاد زنان می‌گوید: کتاب نوشته... رسم نامردی که ننوشته .نامرد ولش کن... جلوی چشای من این قد نزنش!!!
او بر تن و پیکرم می‌کوبد.
دستی مرا پس می‌زند.
دستی مرا به جانبی پرت می‌کند.
من درگیر می‌شوم. فایده‌ای ندارد. دیگر هیچ فایده‌ای ندارد.
همسایه‌ها بیرون می‌ریزند مثل موش و سوسک و ملخ و در برابر مامورین می‌ایستند و با نخستین سوال مامور می‌گویند:
ـ بله... می‌ناسمیمش. آذری‌ست!
ـ آدمش می‌کنیم تا بشه مشهدی!
و مرا می‌برند تا از منِ آذری چپ یک مشهدی راست بسازند!!!!

آه... به احترام عشق به وطن و آزادی، فرزندانم را در خاک بیگانه دفن کردم و ‌امروز دیگر آن دختر هفده ساله نیستم.
زنی‌ام چهل و چند ساله با تجربه‌های عقیم و تلخ. اما همواره هم چون موسی که برای قوم خویش دعا می‌کرد، این دعا بر لبانم است:
خدواندا!
کینه‌ام را به دشمنان میهنم عمیق‌تر کن.
خوف روحم را چرکین تر کن
و توان آن بده که تخت سینه‌ی ناکسان را بکوبم،
بی ترس از عواقب خوف انگیزش!
خدواندا!
خوف از ظالم را در من بمیران و کینه‌ام را در برابر دشمن میهنم افزون کن.
خدوندا!
من پر از عشقم. عشقم عشقم.

تو گریه می‌کنی. من اما به تو می‌گویم:
ما تنها عزاداران تاریخ نیستیم. بیا، با من بیا.
تاریخ مسئله‌ی ما نیست! هست؟

پس اگر هنوز هم عاشقیم چرا از کنار عزای زمان با قدم‌های بلند دور نشویم؟!

بیا دور شویم... دورِ... دورِ.. دور

تا نهایت با دوست \ شماره هفت

صدای گام‌هایم همه از فصل‌های تنهایی‌ست.
این تنهایی شکواییه نیست، انتخاب است! و تو هم مجبور نیستی با دو چشم مبهوت مرا نگاه کنی، که یعنی چه؟
 مگر می‌شود؟
سوال پر تردیدت بی پاسخ است! اینجا مگر کسی هست؟
سال‌های طولانی‌ست که دارم به نام "ّبودن" میان سایه‌ها پرسه می‌زنم و از شبی به روز و از روزی به شب می‌رسم. ‌اما از لحظه‌ای که فهمیدم این سایه‌ها اهاکیل و روزند، دیگر در خانه‌ام را به روی کسی باز نکردم. پاسخ زنگ تلفن را ندادم و به پیام‌های الکترونیکی که ساده‌ترین و بی دردسترین و بی زحمت‌ترین پیام‌هاست، وقعی نگذاشتم.
...و این نه براساس بی تفاوتی، که به دلیل ارزش گذاری به تنهاییم بود.
اینجا برخلاف گذشته، همان زمانی که اسیر پنچه سنت و قانون بودم، دیگر هر کسی در خلوتم پرسه نمی‌زند و هر دستی چنین جسارتی را ندارد که در آن را بشکند و باز کند و به حریمم متجاوزانه پا بگذارد!

امروز صفحات مندرج را می‌خوانم که مثل سیل، مثل طوفان یک باره هجوم می‌آورند و وقتی می‌پرسم چرا؟
می‌گویند درد بی درمان تبعید است !! ‌اما من با یک پوزخند می‌دانم.
کدام تبعید و کدام پرهیز؟
کدام اتنخاب و کدام تحمیل؟
این همه رنگ دارد مرا به سوی دیگری می‌برد... که سال‌هاست رفته بودم و باز دارم در همان مسیر قدم برمی‌دارم
خاکستری.
بیهوده نبود که نوشتم:
پرسید شهر آشوب ما
آن سرکشی‌هایت چه شد
آن بیقرار‌هات کو؟
آزردم از این گفتگو
گفتم
خموشی عالمی‌ست
حالم چه می‌پرسی ببین
درحال خاکستر شدن.

از جریان چیزی به نام "عشق" همواره ترسیدم. اما نه از عشق، که از خودم!
چون می‌دانم اگر چه برای "عشق " ورزیدن آفریده شده‌ام. ‌اما سنگدلی‌ام برای فراموشی!
ساده می‌توانم فراموش کنم، بی آنکه رد پایی را در دلم، روحم باقی بگذارم!
این‌اما انتخاب من نبوده و نیست. این حضور پُر رنگی‌ست که روحم طاقتش را ندارد و پس می‌زند این همه چند رنگی را!
می‌خواهم بگویم اگر فراموششان می‌کنم ازاین روست که پر رنگ و تزویرند. مصلحت خواه‌اند. بنا به عرف و عادت گام برمی‌دارند. به منافعشان می‌اندیشند. اهل بخشش نیستند. اهل پذیرش، هیچ! تا چه رسد به چیزی مثل "ایثار"!!!!

کسی که نمی‌داند از این زندگی چه می‌خواهد؟ چرا هست؟ و زندگی‌اش را با تمام "بود" و "نبود" چرا با من تقسیم می‌کند.... در مقابلم راهی جز رفتن ندارد. این اما قانون کلی زندگی منست.
از همین روست که دل بسته‌ام به "تنهایی "‌ام و سر جدایی از آن ندارم.

این‌ها تصور می‌کنند که مثلا در خلوتم به اندازه یک نشیمن جا دارند. ‌اما باور مسخره‌ایست. هیچ کس اینجا نیست!
امروز آفتاب را به سوی خودم ُفوت کرده‌ام و ساعت هفت شب می‌روم با دو چرخه‌ام سوی " بُگا زه".

"بگا زه"، دریاچه کوچکی‌ست که از قرار معلوم برای تن تبدار و روح بی تاب من آفریده شده، و گرنه فصل... فصل شنا در دریاچه نیست!
این دریاچه هم تنهایی‌هایش را با من تقسیم می‌کند و من که دیگر از دیو و دد ملولم، به بستر آرام او پناه می‌برم و می‌گویم: به درک که تو هم تنهایی!
و بعد بی آن که سکوتش را بشنوم، خودخواهانه خودم را در آغوش آن  پرت می‌کنم.
شا تا لاپ.

آه... حس می‌کنم در گور خاطره‌هام، با این همه دست نوازش‌گر، با این همه روح خواهش.

از این روست که صدای گامهایم همه از فصل تنهاییست!
حال تو دیگر این تنهایی را به رخم نکش که در آن شکوه بلند روحی‌ست دست نیافتنی.

دو تا عزیزم. عشقم می‌گویم... صد دل رفته به نا کجا آباد! یک عزیزم. عشقم می‌شنوم... می‌روم گز می‌کنم گوشه همین تنهایی!
معامله‌ام با دنیا خوب است ! نه؟
نگاه کن! فاصله‌ام از کجا تا به کجاست!
بیهوده بود. باید این راه را ادامه می‌دادم. توقف برایم ممنوع بود و من ابلهانه توقف کردم.

باز دارم کولبارم را می‌بندم. پر پروازم باز باز است. فقط دنبال نسیم و بادم، تا مرا ببرند باز از این سو به آن سو.
 و باز پریدن و رفتن و گم شدن در ساحت بی زمان این لحظه‌ها.

امروز هوا چیزی دارد مثل نفس بهار.
و.... دیگران می‌گویند:
بهار یعنی تو!

نهال پیازها گل داده‌اند. نسترن‌ها و بنفشه‌ها نفسشان روی بالکن‌اند و من باز دارم نهال ظریف گلهای رز وحشی را به یاد پدرم در گلخانه کوچکم می‌کارم.
او هر بهار برای دختری که من باشم گل رز وحشی را در باغچه می‌کاشت و بویش بود که دم غروب مستمان می‌کرد.
نشستن پای بوته‌هایش و چای خوش عطر خراسان را نوشیدن، کیفی داشت.
امروز ‌اما دختری هست که با یاد پدرش گل رز وحشی می‌کارد، بی عطر خوش چای خراسان!
می‌بینی این دنیا چه مسخره است و چه بازی‌ها سر آدمی‌در می‌آورد!

امروز هوا چیزی داشت مثل نفس بهار.
و صدای آواز کنچشگ‌ها بود که بیدارم کرد. پنچره از شب قبل باز بود و نسیم می‌آمد روی گونه‌ها و روی تن لختم می‌چسبید و از من ماندنش را تمنا می‌کرد.
از جا برخاستم و به صبح شنگرفی سلامی‌دادم از سر تنهایی.
پدر نبود. آن دیگری هم دیگر نیست. اگر چه برای ماندن اصرار می‌کند. تو هم نیستی.

طعنه زنان به خودم می‌گویم؛ این همه "نبودن" خوب است"!

یکی زمانش را به رخم می‌کشد و یکی دارایش را! یکی زبانش را به رخم می‌کشد، یکی دیگر دل پر خون از دست مرا!  
یکی هست اما اینجا... همین گوشه...که وقتی پای قبیله‌اش به میان بیاید من آن سوی صحرای فراموشی‌ام!
عادت کرده به چلچل زبانی و شوخ و شنگ بودنم. ‌اما طفلکی نمی‌داند، که میان همین شوخ وشنگ بودن‌هایم هست که پرم را برای پروازی دیگرباره باز می‌کنم. چرایش را نمی‌دانم. فقط حس می‌کنم دارم به قفس عادت و تکرار و سنت و عرف و... در نهایت تحقیر کشیده می‌شوم و... باری این " بازی" برایم تکراری و خسته کننده است!

امروز هوا چیزی داشت مثل نفس بهار.
و.... دیگران می‌گویند:
 بهار یعنی تو!

لباس سفیدم را از تن بدرآورده‌ام و پیراهن حریر نارنجی را تن کرده‌ام و نشسته‌ام روی صندلی تابدارم روی بالکن، کنار نفس بنفشه‌ها و نسترن‌ها و تابش نور ملایم خورشید بهاری. باز دارم صفحات مندرج در مجله را ورق می‌زنم ومی‌خوانم؛ باران.

کسی زیر گوشم می‌گوید: خوب است که من نخستین خواننده مطالب توام.
و خوب است که تو می‌نویسی.
گاه در زندگی پیش می‌آید که اگر یک نفر نباشد زندگی نیست، لطفی ندارد! و گاه پیش می‌آید که اگر کسی ننویسد قلم معنا ندارد.
خوب است که سیاست و حرفهای سیاسی را به زبان دل می‌نویسی و باز خوب‌تر که رنگ روز و شب نشده‌ای.
زر خرید لحظه‌ها!

امشب هوا چیزی دارد مثل نفس بهار.
...و من دیگر طاقت این پیراهن به رنگ آغشته پاییز را ندارم.
پس لاجرم تخت گاز با دوچرخه‌ام می‌رانم سوی دریاچه.
خودم را پرتاب می‌کنم در بستر پر سکوت او
فریاد می‌زنم:
هااااااااااااااااااااای

صدای گام‌هایم  همه از فصل‌های تنهایی‌ست.

تا نهایت با دوست \ شماره شش

می‌دانی عزیز
از من فرصت‌های زندگی را بد جوری گرفتهاند، آن هم کسانی که مدعی دوست داشتنم بودند! اما من سعی کرده‌ام این فرصت‌ها را به دست بیاورم، هرچند اگر ذره.ذره، هرچند اگر اندک.اندک!
بنابراین به فرصت نیازمندم، به زمان و گذشت آن تا طرح ایام بدی را که بر جان و تنم زده‌اند پاک کنم.
می‌دانم "گذشته" کم رنگ خواهد شد ‌اما فراموشی آن ناممکن است.
آه... صدایت هم چون آبی‌ست که روی آتش قلبم می‌ریزد و بوی سوختن، بوی دود است که از جانم بر می‌خیزد و به مشام می‌رسد و من باز هوای باریدن دارم.

بعضی از دوران‌ها و قسمت‌هایی از زندگی فراموش نشدنی اند. یعنی نمی‌توان آن را در زمان و با گذر زمان حل کرد.

گویی دورانی این چنین تا جایی به خاطر آدمی می‌ماند که به وسیله‌ی سنگ قبری پوشیده و محفوظ می‌ماند.
حادثه‌ای که در هفده سالگی‌ام "مصلوب" رخ داد، مرحله‌ی اندوهبار و هولناک زندگیم بود که اثرات ویرانگری را بر من وارد آورد و مرا سخت غمگین کرد.

با این حال نمی‌دانم چه در من است که به طور مدام، وقتی همه‌ی راه‌ها به بن بست می‌رسند و همه‌ی مقصدها و راه‌ها بی بازگشت و بی پایان می‌شوند، در من انگیزه‌ی "رفتن" شکل می‌گیرد و باز نوید "فردا" را می‌دهد و من با این دریچه‌ی ناپیدای فرداست که خودم را تسلی می‌دهم.

آخر... مگر نه این است که پی‌آمد همه‌ی افعالِ آدمی‌ در خود اوست!
تولد تا مرگ... لحظه‌ایست که در آن عشق و خیانت، دوستی و دشمنی، شکست و پیروزی، ‌امید و نامیدی و...و..و... همه و همه در آن زندگی می‌کنند و در همان لحظه نیز می‌میرند.

در این  میان بزرگ‌ترین فضیلت، دمی‌ست که از خیانت‌ها و دشمنی‌ها و شکست‌ها و ناامیدی‌ها و دردها و کینه‌ها و آزارها و بدفهمی‌ها، کم شعوری‌ها و خشونت‌ها و تلخکامی‌ها و...و...و... بزرگوارانه و دلیرانه بگذریم.
.... و من می‌خواهم چنین کنم. چنین باشم. نمی‌گویم می‌خواهم فراموششان کنم، بل که می‌گویم آن قدر دل و روحم را "دریایی" کنم تا بتوانم این همه را در درون خود جا دهم، هضمش کنم، به درونم فرو ببرمشان، بی آن که رنگ و طرح و بو و جنس و طعم آن‌ها را بگیرم.
من به زندگی و به هستی اعتماد دارم. دوستش دارم و نمی‌دانم چرا نباید دوستش داشت!
احساس می‌کنم اگر به زندگی اعتماد نکنم و دوستش نداشته باشم با بی اعتمادی در برابر "لحظه‌ها" قرارگرفته‌ام، لحظه به لحظه‌ی حیات را می‌گویم.
دیرگاهیست که این اتاق تبعیدگاه من شده است، از این روست که در اینجا خودم را، حسم را روی کاغذها می‌نویسم و گاه طراحی می‌کنم و در عین حال حس می‌کنم چیزی در درونم، مرا به درهم ریختن هر چه قانون و مرز و سنت و تابوست هدایت می‌کند و من بی آن که بخواهم، دقیق و درست در جهت این نیروی نهفته گام بر می‌دارم.

می‌دانی...
نمی‌توانم این همه نکبت را ببینم و بعد همه را بگذارم به پای حرمت از فرهنگ و زبان و رعایت و صله‌ی رحم و قانون احترامِ کوچک‌تر به بزرگ‌تر!

در زندگیم تا آن جا که در توان و محدوده‌ی اختیارات فردی و خصوصی‌ام بوده، هرچه را که بو و رنگی از سنت را داشته است، هم چون یک لاشه‌ی متعفن و گندزده و بوگرفته دور انداخته‌ام، نفس آن را از هم پاچیده‌ام و از این پاچیدگی خرسندم.
حال چه ارتباطی به من دارد که دیگران در موردم چگونه قضاوتی دارند؟
در موردم چگونه فکر می‌کنند؟
چه تصوری از من دارند؟
مگر با سنگِ محک اینان است که زندگی می‌کنم، راه می‌روم، شعر می‌سرایم، قصه می‌نویسم، نقاشی می‌کنم، می‌رقصم، آواز می‌خوانم، سوت می‌زنم، نفس می‌کشم، نفس!
اما از قرار معلوم این‌ها می‌خواهند رفتار خودشان را، مسلک و مرام خودشان را، قانون پرطمطراق خودشان را بر من تحمیل کنند، اما من زیر بار نمی‌روم. تلاش مذبوحانه است!

کسی که می‌خواهد واقعیتی را برای دیگری یا دیگران معنا کند باید توانایی تبیین آن را داشته باشد، چون اگر از عهده‌ی آن بر نیاید، شروع کردنش کار بیهوده‌ایست!
آه... بوی خاکِ باران خورده به مشامم می‌رسد و من در ژرف‌ترین حالات حسی‌ام آن را درمی‌یابم که با این بو به نهایت خودم می‌رسم، یعنی به خاک.


حقیقت این است که دیگر عادت کرده‌ام به آسمان ابری... مثل شنیدن صدای خودم در این تنهایی که همیشه بارانی‌ست. 

تا نهایت با دوست \ شماره پنچ

اگر با وجود تو نباشد مرا که تا عمق تنهایی خزیده بودم نیازی به دیگری یا دیگرانم نیست،
و شاید آن چه را که دارم می‌پذیرم یا تحمل می‌کنم فقط به خاطر همین باشد، یعنی حضور تو. در جایی نوشتم که:
مرا تا تو فاصله‌ایست
و من آرام.آرام از این فاصله
در درون خود خیس می‌شوم.
امشب هم بارانی‌ام و نشسته‌ام کُنج همین مطبخِ دلنشینم که پنچره‌ی بزرگی دارد رو به آبیِ دلتنگ.

امروز خورشید نتابید و شب هم هیچ ستاره‌ای مرا به نام صدا نزد... و این چنین است که اغلب شب‌ها بی‌ستاره و روزها بی‌خورشیدم!

حالا دیگر عادت کرده‌ام که روزـ شمار شب‌هام باشم و شب زنده‌دار روزهام!
می‌بینی این زندگی سرسام آور مرا؟
راستی از نخستین شبی که من عروس اقاقیا شدم چه مدت می‌گذرد؟
 از همان شبی که در آن جمع اغیار من بر خلاف سنت و عادت و قانون و اجبار، لبانی را بوسیدم که به شهد شراب آغ شته بود و طعم گس آن روی لب‌هایم  نشست و مرا برای بوسه‌ای دوباره عطش آلوده کرد؟
همان شبی که من نترسیدم از این اغیار به نام ـ آشنا، تا مبادا مرا و تو را بینند که لبی را می‌بوسم، لب‌های تو را.

اگر با وجود تو نباشد مرا که تا عمق تنهایی خزیده بودم، نیازی به دیگری یا دیگران نیست.
اما باز هنوز، همین چهار دیوارست با خطوط نیمه ـ پرشده‌ی کاغذها و با طرح‌های از این و آن و آن چه و این چه، و موسیقی آرامی‌که همیشه نواخته می‌شوند تا ترس مرا از شنیدن تیک.تاک ساعت کوچک عقربه شمار بگیرد، همان ساعتی که با گذرش زمانِ بوسه‌ی مرگ را اعلام می‌کرد.

باز دارم در این اتاق کوچک گام برمی‌دارم، آن هم آرام.آرام با دلتنگی.
باز دارم در این اتاق کوچک گام برمی‌دارم تند و تند همه از سر بی‌تابی و شتاب.

نمی‌شود. نه، نمی‌شود!
آن سال‌ها فراموشم نمی‌شود، و تو هی نگو؛.. بانو جان، بیا از خر شیطان پیدا شو و فراموش کن!
بانو جان، بیا آن چهار سال را به پای همین چهار ساعتی که باهم گذرانده‌ایم فراموش کن. اصلا... بیا بخاطر همین چهار دقیقه‌ای که با هم‌یم همه را فراموش کن!
 و... من بی آن که به تو پاسخی دهم، سری می‌جنبانم به چپ و سری به راست که یعنی؛ نه... نمی‌توانم!
نمی‌توانم وقتی می‌بینم، پا زخمی، دست زخمی، سینه زخمی، دل زخمی، روح زخمی‌ست!
این زخم‌ها را نمی‌توانم فراموش کنم حتی با دوست داشتن تویی که برایم همواره کنار این سایه‌ها خورشیدی‌تری!

هنوز هم میان همین چهار دیواری، در همین قفس خوش رنگ و لعابی که با دست‌های خودم برای خود ساخته‌ام و کردمش دهکده نقاشی و شعر و موسیقی و نثر، و گاه در این چهار دیواری هی بی‌تاب و مُردد راه می‌روم.
گاه می‌ایستم و به چشمان او که "هیچ" است نگاه می‌کنم و باز بی‌تفاوت به غضبِ نگاهش، راهم را از سر می‌گیرم و قدم زنان می‌روم  سراغ دفتر و قلمم  و از سر حسادت او که "هیچ " است به دست می‌گیرم، به سینه می‌فشارم و باز از سر بی‌خودی در خود غرقاب می‌خورم و دور می‌شوم از بنی آدم که اعضای یکدیگرند و گم می‌شوم در آغوش او که "هیچ" است!
این رکن دوم تنهایی من است!
 همین "هیچ" را می‌گویم که در مقابل دیگران در یک لحظه می‌نشیند و در برابر من هر لحظه!

هنوز هم میان همین چهار دیواریم، در همین چهار دیواریی که از سایه یک "هیچ" فرار نمی‌کنم، بل که چشم در چشمش می‌دوزم و مثل یک بچه پُر رو خیره‌اش می‌شوم تا مگر او از رو برود و نگاه مرا باور کند که هان؛ زندگی را دوست می‌دارم و از نگاهش نمی‌گریزم، همین نگاهی که در آن قضاوتی نیست، تفکیکی نیست، سیاه وسپیدی، مردی و زنی در کار نیست. جنسیت در کار نیست.
من تا این را می‌گویم، او که "هیچ" است مقابلم مثل یک بن بست همیشگی می‌نشیند. نگاهش یخ زده و سرد، نگاهش گچی‌ست!
و من میان گیرودار این نگاه و لبخند است که می‌نویسم برای "هیچ."!
که می‌کشم و طرح می‌زنم به نام "هیچ"!
که شکل می‌گیرم و رنگ می‌بازم به پای "هیچ"!

هنوز هم میان همین چهار دیوارست که می‌گریزم از قالب‌هایی که می‌خواهند مرا در آن بریزند و فرمم دهند آن هم همه به نام دوست داشتن و مهر و همه به پای "هیچ"!

آن‌ها می‌خواهند مرا با این قالب‌ها محک بزنند و اندازه‌ام بگیرند،... و من در همین جاست که نه از آن‌ها یا آن دیگری، که بیش از همه از خودم به وحشت می‌افتم و به اخطار می‌گویم:
هی... بس است!
کبوتر وحشی....
از این بام به آن بام پریدن بس است!
بمان!
بال پریدن آغاز نکن!
قصه‌ی بودن بنویس.
نغمه‌ی ماندن بسرا.
اما بیهوده است. من دام و دانه را دیده‌ام و حماقت را که تا استخوان فرق سرشان بالا بود!
آن‌ها اگر دوستم می‌داشتند، اگر با پر پروازم آشنا و با روح سرکشم دمخور بودند، دام نمی‌ساختند و دانه نمی‌ریختند و به حیله دست‌آموزم نمی‌کردند، به بندم نمی‌کشاندنم!

باز کنار پنچره‌ام ایستاده‌ام و دارم برخلاف گذشته که به یک "هیچ " فکر می‌کردم، به تو فکر می‌کنم، به تو که نبض حیاتم شدی.
من یقین دارم که نه آن قصه و نه آن نغمه حقیقی نبوده و نیست. اگر بود، من و تو نبودیم و ساحت بی تسخیر "بودن" نبود! من و تو هستیم و همین بودنست که شکل متناوب عادت و سنت را برهم می‌ریزد و رنگی می‌بخشد سفید، به ایامی‌که تکراری و قرمز است. درست مثل چراغ قرمز رانندکی، یا مثل یک اختطاری با صدای سوت یا آژیر پلیسی!
همیشه بیهوده بوده و هنوز هم هست تا من به این اخطارها و به این نغمه‌ها و قصه‌ها دل بسپارم و عادت کنم.

نازنین...
همه می‌خواهند از پیوند به رهایی برسند، ‌اما من خواسته‌ام از "رهایی" به "پیوند" برسم، و این دو شق، بی بدیل‌اند!
این یعنی طرد شدن، بدنام شدن، دور شدن، بی کس و کار شدن، درس عبرت برای دیگران شدن!
این یعنی رنگ ایام و شکل هرکس نشدن، و رفتن چون گرکدن تنها شدن.
و من به یقین می‌دانم به این راهی که سر سپرده‌ام، تنهایم و تنهای‌ام را دوست دارم و حرمت‌گذار آنم.
از این روست که آن را با کسی جز تو آشنا نکردم و نخواستم که رد پای کسی در آن باشد.
این همه سال نبودنت، گواه مدعای منست. بیست و نه سال انتظار کم نیست، هست؟ نیست!

همیشه در اتاقی، پشت پنچره دختری بود با کتابی بر این دست و قلم و کاغذی بر آن دست دیگر.
همیشه بود کسی این گوشه اتاق با چهره‌ای در خود فرو رفته، اندیشه کنان و تنها!

این تصویر کودکی‌های من تا به امروزست.

باز می‌مانم کنار پنچره و به تو فکر می‌کنم و به روزی که قالب‌ها را از هم فرو ریختم و یک نه بزرگ گفتم به آن‌هایی که مغز و جان و روح و تنم را برای آری به قالب‌ها می‌خواستند.
به یادآوری‌اش سخت نیست. همین دیروز بود که داشتم یازده ساله می‌شدم! این سن و این سال برایم سنگین بود، درست مثل حمل بار یک سنگ بزرگ! من اما بارش کردم روی همین شانه‌های استخوانی‌ام و به آنهایی که برایم مثل شبح بودند، گفتم؛ نه!
بدین ترتیب تضادم با همه چیز و همه کس آغاز شد تا رسید به جامعه‌ای که خود از درون پر از آشفتگی و تضاد بود.

باز نشسته‌ام روبروی همین پنچره و به تو فکر می‌کنم و حس می‌کنم نمی‌خواهم نزدیک‌تر از آن چه که با من شده‌ای، نزدیک‌ترم بیایی.
نمی‌خواهم بیش‌تر از این که با من پیش رفته‌ای، پیش‌تر بروی.
نمی‌خواهم آلوده به دامان عرفت کنم.
آلوده با دامان عرفم کنی.
شکل‌امروز و دیروزت کنم.
شکل‌امروز و دیروزم کنی.
نه، من از این قالب‌ها گریخته و می‌گریزم و خوب است که تو سفره خواه نیستی و من هم سفره چین!
خوب است که هر دو از هم دوریم و باز به هم نزدیک!
خوب است که هر دو بی دام و دانه‌ایم و باز در بند!

و این به چشم من زیباست که تو گرم کار خودی با یاد من و من گرم کار خودم با یاد تو.
زیباست که تن به بستر عادت نمی‌آوریم. به دام و دانه روز پایبند نمی‌شویم و به این تهیِ بزرگ تن نمی‌دهیم.
خوب است که عشق را جار نمی‌زنیم و مهر را فریاد. این صمیمیت می‌آورد.
این سکوت خوب است و این پنهان کاری دلنشین، تا آن جا که از چشم اغیار دور می‌شویم و به رنگ دیروزها و ‌امروزهای تکراری‌شان در نمی‌آییم و می‌رویم بی این و کیش تا لحظه‌ها برایمان چه بیاورد!
در زمان گم شدن بهتر از رنگ دیروزها و ‌امروزهای تکراریست.
... و من مدت‌های مدیدیست که در پشت زمان گم شده‌ام. با زمان و در زمان گم شده‌ام.
می‌خواهم آن را به حافظه زخمی‌ام بسپارم. ‌اما بیهوده است.
برای به خاطر سپردن همین شب باید چند بار از این و آن بپرسم که مثلا‌ امروز کدام شنبه بود و ‌امشب کدام شب!
باید چند بار از این و آن بپرسم که هان... امروز کدام تاریخ از روز و ماه است!
راستی روی کمر کدام قمر پا گذاشته‌ایم؟
امسال چندمین سال تبعیدمان است؟

آهباید چند بار قد بکشم روی تقویم. چند بار سر بزنم به دفترم. چند بار خطوط درشت صفحه را دنبال کنم و بعد بی درک آن باز گردم به درونم که از حس زندگی و زنده بودن پر است.
این اعداد و ارقام رنجم می‌دهند و در ذهنم تلخ و سنگین می‌نشینند.

من زمان را نه از روی تقویم که از تغییر فصول می‌شناسم و روز و شب را نه بر اساس ساعت که با دمیدن ماه و طلوع خورشید، و این همه اما ودیعه تلخ تجربه‌های "مصلوب شدگی‌ام" است!
و... من با آن، پوزخند تلخ آدمی را به خود خریدم. من نه لبخند زندگی، که قهقهه مرگ را شنیدم و... باز بی‌تابانه رفتم، گریختم از هرچه به بندم می‌کشید.
من گریختم ازتیک تاک ساعت که نشان عبور زمان‌ست.
گریختم از تلنگر زبان که نشان ددمنشی‌ست.
گریختم از تمسخر نگاه که اوج بی مایه‌گی‌ست.

باز نگاهم می‌رود ازپنچره بیرون و گره می‌خورد به بارش نم.نم باران.
می‌دانم امروز نه آن خورشید سوی آسمان تو‌ آمد و نه من آن را سوی آسمان تو فوت کردم.

حقیقت این است که دیگر عادت کرده‌ام به آسمان ابری... مثل شنیدن صدای خودم در این تنهایی که همیشه بارانی‌ست.
pdf