۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

ظلمت آفتاب

به یاد "بهجت " و برای آن روان خسته از تیرگی هاش


به صورتش زُل می زنم و به حرف هایش گوش می کنم.
وقتی چهار ساله بودم ، مادرم رو از دست دادم و پدرم به چهلم مرگ مادرم نرسیده بود ، رفت و با زن دیگه ایی که خواهرش براش نشون کرده بود عروسی کرد.
من و خواهرم کنار نامادریمون بزرگ شدیم.اونم چه بزرگ شدنی....!

سیزده سالم که شد و پوست صورتم گل ـ به ای شد و انار سینه هام جوونه زد ، منو به عقد حسین در آوردن.
ـ حسین آقا؟
آره ...حسین آقا بیس وپنچ سالش بود و توی مغازه ی  پدرش مسگری می کرد. من قبل از عروسی اصلا اونو ندیده بودم .شب عروسی که شد برای اولین بار شوهرم رو دیدم! من اصلا تصورش رو نمی کردم که اون مرد زندگیم باشه، اونم حسین، بچه ی کربلا مسگر!
ـ چرا تصورش رو نمی کردی؟ منتظر کس دیگه ایی بودی؟
ـ نه ! من فقط یاد گرفتم منتظر ناجی عالم باشم همون که میاد و دنیا رو روشن می کنه و بساط ظلم رو جمع !
از اینا گذشته ...من از همون لحظه ی اول ازش بدم اومد.به دلم ننشست. کسی هم از من نپرسید که اونو پسندیدم یا نه ؟
کسی ازمن نپرسید اصلا میخوام زنش بشم یا نه؟
کسی به خواست ِ دل من کاری نداشت!
بزرگ ترها باید برام تصمیم یک عمرم رو می گرفتن .حالا از خودم می پرسم که ؛ خُب... خودتون هم می اومدین و باهاش زندگی می کردین ! نکبت ها ...خودشون می دونستم چه لقمه ی کوهی رو برام گرفتن!


درِ اتاق با صدای کش داری روی پاشنه می لرزد و گشوده می شود. کلثوم قابلمه به دست به اتاق می آید و آن را روی اجاق می گذارد و سپس آرام می آید رو به روی پشتی چمپاته می زند و زانوهایش را به بغل می گیرد و رو به پشتی می نشیند و می گوید:
ـ چایی می خوری ؟
لحظه ایی ساکت می ماند و بعد از جایش بر می خیزد و با یک سینی و دو استکان بر می گردد.
آب سماور می جوشد و بوی چای تازه اتاق را پُر می کند. کلثوم در داخل هر دو استکان چای می ریزد و  بار دیگر رو به روی پشتی می نشیند و می پرسد :
ـ گفتم ...چای ... می خوری؟
لحظه ایی ساکت می ماند و نگاهش را می دوزد به نقش گلهای قالی و با انگشت اشاره دست ِ چپش روی نقش قالی دستی می کشد و آرام .آرام خودش را رو به جلو و عقب تکان می دهد. انگار خودش را در درون گهواره ایی تاب می داد.گهواره ی کودکی.
ـ چایت رو بخور سرد میشه. ..ها!
قند را به دهانش می گذارد و استکان چای را سر می کشد و رو به پشتی می گوید :
ـ امروز صبح... فاطمه خانم ، زن اکبر نجار رو میگم ...ها ، اومد و بهم خبر داد ، زن حاجی حکم آبادی بچه اش رو زاییده، اونم یه پسر! تا اینو گفت ، من توی خودم صد بار مُردم و زنده شدم. دلم می خواست منم یه بچه داشتم!
سپس سکوت می کند و به حالت مُبّهمی در خود فرو می رود و یک باره سرش را میان دست هایش پنهان می کند و روی خودش مچاله می شود و می گرید و می نالد:
ـ نزن...مرد..نزن ! تو رو جونه بی بی خدیجه نزن! من که کاری نکردم ، حرف بدی بهت نگفتم !
چند لحظه به همان حال در خود مچاله شده می ماند و می گرید. زمانی که کمی آرام می گیرد رو به پشتی می گوید:
ـ برات آش پختم. واسه سینه ات خوبه ! چاییدی از بس زیر بارون موندی ...مرد !
لحظه ایی ساکت می ماند و خیره به پشتی ، نگاه غضب آلودی به پشتی می اندازد و می پرسد ؟
ـ چی گفتی ؟ گفتی ...نمی خوری ؟ ای ...به ...جهنم ، به دَرَک !
از جا با حالتی خصمانه بر می خیزد و همین طور که به طرف اجاق می رود، می گوید :
ـ منو باش که به فکر توام تا مبادا مریض بشی ، بعد تو ...تو... بهم میگی آش نمی خوری! خُب نخور. چکارت کنم !
کلثوم قابلمه را از روی اجاق بر می دارد و به لنگه ی در که می رسد قابلمه را محکم به طرف  صحن حیاط می اندازد. قابلمه وسط حیات پرتاب می شود و صدایش در سکوت آن جا می پیچید. پرندگان از روی شاخساران درخت های حیاط به نا گاه می پرند و از آن جا دور می شوند.
 کلثوم لحظه ایی می ایستد و به حیاط نگاه غضب آلودی می اندازد، به محتوای قابلمه که وسط آن ریخته شده است و قابلمه نیز افتاده است کنار حوض رنگ زده ی آبی .
دَر را آرام می بندد و بی تفاوت به اتاق باز می گردد.


روی پوست تن کلثوم عرق سردی نشسته است. قلبش به تندی می تپد و نفس به سختی می کشد.
از روی تخت بر می خیزد و به طرف پنچره می رود . پرده را پس می زند و آن را می گشاید و آسمان را می بیند. یهنه ی آسمان  یکدست آبی ست. خورشید می تابد و فصل ، فصل بهار است.

ناگهان با دیدن آسمان صورتش را میان دست هایش می گیرد . لحظه ایی بعد شانه هایش نرم و ریز
می لرزند. او گریه می کند و رویش را برمی گرداند به طرف پشتی و شکواییه آمیز می پرسد :
ـ آخه واس چی همه جا تاریکه ؟
کلثوم با نگرانی به اطرافش چشم می دوزد و دستش را روی قلبش می گذارد و نفس عمیقی می کشد و فریاد کنان می گوید :
ـ نه...نه ..نمی خوام ! مگه زوره ...نمی خوام !
 نا گهان هر چه روی میز هست با یک ضربه ی دستش پرت می کند روی زمین و بلند فریاد می کشد.
 چهار نفر با روپوش های سفید وارد اتاق می شوند . دو نفر دست هایش را می گیرند.
کلثوم جیغ می کشد و خود را با فشار به آن سو و این سو می کشاند :
ــ نه  نمی خوام ...این همه سیاهی رو نمی خوام ! این همه تاریکی رو دوس ندارم ! ولم کن مرد دِ.... چرا دستام رو می بندی ؟ پا گیرم کردی بس نیست ؟ می گم ولم کن . جون ِ بی بی خدیجه ولم کن !

دو نفر او را بر تخت خوابانده اند و سعی می کنند تا دست هایش را به دو طرف  بندند. دو نفر دیگر هم پاهایش را یکی به طرف زاویه ی چپ و دیگری به سوی زاویه ی راست تخت با سگگ می بندند. کلثوم  فریاد می زند. اما به محض این که مایع غلیظ زرد رنگ داخل آمپول را  به رگش فرو می برند، طولی نمی کشد که دو حدقه ی چشمش خیره به سقف می ماند و کف سفید رنگی آغشته به بزاق دهان از کنار لبش می ریزد روی چانه و گونه هایش. لحظه ایی بعد دو حدقه ی چشم بسته می شود . پرستاری با دستمال تنضیف گوشه ی لبش را پاک می کند.


آفتاب از روزنه ی پنچره در اتاق می تابد. کلثوم چشم هایش را می گشاید. کسی از او می پرسد :
ــ  امروز حالت چطور است ؟
او سرش را به طرف صدا بر می گرداند و دلخور و غضب آلود می گوید :
ــ بهتره بری حال آسمون  رو بپرسی ، نه حال منو !
ـ اما من میخوام حال ترو بپرسم !
کلثوم سرش را به طرف پنچره بر می گرداند و نگاهش را می دوزد به آسمان :
ــ چطور می تونم خوب باشم وقتی آسمون با من سر آشتی نداره ! آخه چطوری ؟ وقتی همه جا تاریک و آسمون دیگه خورشیدی نداره !
صورتش را از پنچره بر می گرداند و نالان می گوید :
ــ ای ...وای ... با این همه تاریکی چکار کنم ؟ چرا همه جا تاریکه ؟ چرا من ترو نمی بینم ؟
همه میگن من خیالم برداشته . خورشید هست . آسمون هم آبیه . فقط تو نیستی حسین آقا ! میگن تو مُردی ! جوون مرگ شدی ؟ آخه پدرتون خوب، مادرتون خوب  مرد شصت و سه ساله ی ابتر، میشه جوون!...  و اگه بمیره میشه جوون مرگ؟ پس من چی ؟ من که جونیم رو با دستای خودم چال کردم . خودم رو چال کردم . آرزوهام رو چال کردم. یکی این وسط پیدا نشد و نگفت زن حسابی آخه واسه کی ، واسه چی ؟ آی پدر بی کسی بسوزه ... !
آخه تو به من بگو مرد، اینم شد زندگی ؟ سیاه اندر سیاه ! آخه میشه آسمون خورشید نداشته باشه ؟
ــ سیاه بهتره یا مشکی ؟
کلثوم سرش را به چپ و راست تکان می دهد و لب هایش را  جمع می کند به بالا :
ــ دیگه چه فرقی داره. سگ برادر شغاله !
ــ چرا فرق داره ! مثلا من اول چایی رو می ریزم توی استکان و بعد آبش رو !
کلثوم قهقهه می زند :
ــ تو هم مث ِ حسین آقا چایی می خوری ... ها ! اونم مث ِ تو اول چایی رو می ریزه و بعد آبش رو . اما من اول آبش رو می ریزم و بعد چایش رو ، تازه از این گذشته ، من اول صورتم رو می شورم بعد دستام رو ! از اینم که بگذریم ، اول خواهرم به دنیا اومد و بعد من !
ما دو قلو بودیم . هیچ فرقی با هم نداشتیم .جز این که من یه دقیقه دیرتر از اون اومدم دنیا و اون یه دقیقه زودتر از من ! من یه دقیقه از اون کوچک تر بودم و اون یه دقیقه از من بزرگ تر !
ــ از چه وقته که حس می کنی توی تاریکی موندی ؟
او لحظه ایی به گوشه ایی خیره می شود و انگشتان دستش را نوازش می کند.گردنش کمی خم به جلوست. طوری که مردمک چشمانش زیر پلک ها پنهان شده است و نمی توان  آن ها دید .لحظه ایی بعد سرش را که به بالا می آورد اشک در آن حلقه زده است :
ــ از همون اول ، از همون روزی که نامادریم ، تنها عروسکی رو که داشتم گذاشت توی ماشین چرخ گوشت و منو با زور نشوند جلوش و گفت تا نگاش کنم . من گریه می کردم و پا به زمین می کوبیدم . نمی خواستم ببینم اون با عروسکم چیکار می کنه ! اما می گفت ؛ اگه جُم بخورم کتکم می زنه .
 بعد همین جور که گریه می کردم دیدم که زن بابام عروسکم رو گذاشت توی دهنه ی چرخ گوشت و همین طور که روی لباش لبخند چندش آمیزی نشسته بود و یه نگاه به من داشت و یه نگاه به دهنه ی چرخ گوشت ، عروسکم رو از لنگِ پاهاش گرفت و فرو کرد توی چرخ گوشت . عروسکم از اونور چرخ گوشت مث ِ گوشت چرخ کرده اومد بیرون. با بیرون اومدن تن ِ چرخ شده ی عروسکم  کم.کم سیاهی جون گرفت و اومد بیرون تا رسید به شب عروسیم با حسین آقا !
حسین آقا رو دوس نداشتم.از همون اول ازش بدم اومد .اما با خودم گفتم یه روزی ازش بچه دار که بشم شاید مهرش به دلم بشینه . اما کدوم مهر و کدوم دل !؟ با خودم گفتم شاید اگه بابای بچه هام بشه  منم یه جورایی پا گیرش میشم اما بعدش کاشف به عمل اومد که ؛ آقا اجاقش کوره !
 بی بی خدیجه ، مادرش رو میگم ..ها ... ، اول نمی خواست قبول کنه . اصلا باورش نمی شد . تا این که رفتیم دکتر .اول منو بردن پیشش . آخه همه می گفتن؛ حتما این منم که اجاقم کوره ، هنوز هیچی نشده بود مادرش براش هَوّی منو هم نشون کرده بود ! تا این که دکتر بردنم و او گفت که من بچه ام میشه و حسین آقا اجاقش کوره ! هیچ کس باورش نمی شد و باز منو بردن دکتر . ده تا ...شایدم بیست تا دکتر بردن ! همشون گفتن ؛ بچه ام میشه . اون روزا اصلا فراموشم نمی شه ، بی بی خدیجه به زمین و آسمون فحش دنیا رو کشید و زد توی سرش . حسین آقا هم رفت و ریش گذاشت و این جوری قیافه اش که نکبت بود ، نکبت تر شد. خاله اش هم رفت دنبال جعفر رمال تا براش دعا بگیره .اما دعاهای جعفر رمال هم کارساز نشد که نشد !دیگه منم نا امید شدم و این جوری از حسین آقا بیشتر بدم اومد !
یه روزی توی حیاط ، زیر نور خورشید نشسته بودم ، دلم گرفته بود . از چی ؟ یادم نیس! به آسمون که نگاه کردم دیدم ابرا دارن روی خورشید رو می گیرن. اول فکر کردم می خواد بارون بگیره، اما بارون رو چی به اومدن... اونم توی فصل تابستون ! بعد آروم . آروم خورشید رفت زیر ابرا . من همون روز خیلی ترسیدم  ! رفتم پیش مینا خانم ، زن همسایه مون ، بهش گفتم ؛ نگاه کن خورشید داره میره زیر ابرا ... میخواد بارون بگیره ...ها ! اونم یه نگاه به من و یه نگاه به آسمون انداخت و گفت ؛ خورشید داره گُر .گُر می سوزه کلثوم خانم، این حرفا کدومه !
من اون هیچی بهش نگفتم و اومدم خونه ، اما هر چی بعد از اون روز به آسمون نگاه کردم از خورشید خبری نبود که نبود. اما من  چه با " خورشید " و چه " بی خورشید "  هر چی بچه توی محله مون بود می شناختم، حتی بهتر از خودشون می دونستم که چه وقت به دنیا اومدن .کدوم ماه ؟ کدوم سال ؟ کدوم روز ؟ اما تا می اومدم از بچه ها با حسین آقا حرف بزنم ، اون خدا بیامرز تَرکه رو بر می داشت و خیس . خیس به تنم می کشید و کتکم می زد. فحشم می داد . بعد هم به بابا و مادرم فحش خار و مادر می داد و خوب که کتکم می زد با زور لباسام رو از تنم می کند و  زور . زورَکی با من می خوابید!
بعد که کارش تموم میشد لباسام رو به طرفم پرت می کرد و می گفت ؛ بپوششون !
 لباسام رو که می پوشیدم بهم می گفت ؛ " حالا یه چایی واسه خوش دستیم درست کن ، مادر جنده " !
ــ شما چیکار می کردی ؟ گوش می دادی به حرفش ؟
کلثوم انگشت اشاره ی دست چپش رو می مالد روی چشم راستش .
ــ هیچی ! کاری نمی کردم ! به بدبختیام با این مرد فکر می کردم. حالا هر چی میرم پایین . میرم بالا. همه جا سیاهه ! از این قرص ها گرفته تا در و پنچره و دیوارها و خونه ها و کوچه ها ، حتی آدما هم سیاه شدن  !
وقتی سیاهی همه جا رو گرفت ، با خودش تموم بچه های محله رو هم برد. بعد کنار دَرِ همه ی خونه ها پُر شد از خُنچه های سیاه که روش یه عکس سیاه و سفید زده بودن و به دورش نوار سیاهی هم کشیده بودن .
حالا هر روز یه خانمی آمپول به دست میاد این جا که لباسای سیاه به تن د اره . وقتی ازش می پرسم که واسه چی سیاه پوشیدی ، بهم می گه ؛ سفید پوشیدم . بهش میگم ؛ شوخی ات گرفته !حالا منو سیاه می کنی؟ اونم من ؟ منی که پشت ِ دست ِ سیاهی رو خوندم!بعد هم بهش گفتم ؛ تو هم سیاه شدی ! اما اون میگه؛ اگه بخوابم حالم بهتر می شه.
اما من که حالم بد نیس ! این دنیا حالش بد شده ، دیگه خورشید نداره !
کلثوم لحظه ایی ساکت می ماند و سپس انگشت اشاره اش  را به چشم چپش نزدیک می کند و کمی به انگشتش نگاه می کند و آن را روی پلک هایش می گذارد و می گوید :
ـ سیاهه ....سیاه ِ سیاه ! نه این جوری نمیشه چیزی رو دید !
اون روزی هم که مادرم برای همیشه رفت همه جا سیاه بود . همه سیاه پوشیده بودن و چای سیاه
می خوردن و حرفای سیاه می گفتن .هوا بوی  آب مونده رو می داد. بابام با دستاش روی سرش می زد و می گفت ؛ دیدی چه خاکی به سرم شد ! لباس سیاهش رو تنم کردم .
من چیزی از حرفای بابام نمی فهمیدم. ملا تقی به بابام گفت ؛ زمین دلش وَرَم کرده . باید یه گودال بکنیم ! ملا تقی سر یه گودال وایستاده بود. توی گودال سیاه ِ سیاه بود !
مادرم رو لای یه پارچه ی سیاه پیچیدن و گذاشتن توی اون گودال تاریک و سیاه . من همون روز بود که صدایی رو از ته گودال شنیدم که حرفای سیاه می گفت.
چشمان کلثوم بار دیگر مملو از اشک شد و ادامه داد :
ــ  سال هاست که چشام مث ِ این ستاره ها دنبال خورشید می گردن!
لحظه ایی عمیقا به چشمانش نگاه کردم و نبضش را گرفتم که آرام می زد. او پلک هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. چیزی مثل کشیدن یک آه بلند از حنجره اش بیرون آمد و زیر لب زمزمه کرد : من خسته ام .من از این روزگار  خسته ام. خیلی هم خسته ام !


در چشمان کلثوم نوری نمانده بود نفس هایش بریده و بریده از گلو بیرون می آمد. حرارت تنش رو به پایین بود و وجودش از کرخی و گنگی گواهی می داد.  دستم روی نبض دستش بود که کند می زد. اما چشم هایش اندکی باز بود و به  پنچره نگاه می کرد. آرام زیر لب گفت :
ــ باید "خورشید " همین جاها باشه . پشت این تاریکی !

کلثوم به پنچره نگاه می کرد. لحظه ایی  شعاع نور خورشید در چشمانش درخشید .او لبخندی زد و همین طور که بی رمق  روی تخت دراز کشیده باقی مانده بود چند بار سعی کرد خودش را به طرف تابش نور بکشاند. اما بی فایده بود. در وجودش رمقی نمانده بود.
تابش نور خورشید آرام . آرام در اتاق پهنا گرفت. لحظه ایی بعد تمام نور پشت پلک های بسته ی کلثوم نشست.

ساعت چهار بعد از ظهر روز شنبه جنازه ی زنی از اتاق 173 بخش بیمارستان روانی "شفا" وارد سردخانه ی بیمارستان شد. نامش کلثوم ملکیان بود.
از پشت میز مطبم برخاستم و پرونده ی درمان او را بستم  و به سوی پنچره ی اتاقم رفتم و به بیرون نگاهی انداختم.
خورشید در آسمان می درخشید. پرنده ها پرواز می کردند. گل ها شکفته و شاخه ها سبز بودند.عابرین از کوچه ها و خیابان ها عبور می کردند و زندگی در شکل عادی خودش در گذر بود .

زمستان 1370
ایران




* "بهجت " نام یکی از زندانیانی ست که در دوران اسارتم او را تجربه کردم. وضعیت و موقعیت او را در دفتر خاطرات زندانم "مصلوب" نوشته ام.اما هریک از این عزیزانم در دوران اسارتم این تقاضا را از من داشتند تا اگر رها شدم، زندگیشان را همان گونه که تجربه کرده ام و شنیده ام ، نوشته و از آن قصه ایی بیافرینم. اکنون که  سه سالی از رهایم می گذرد لحظه ایی فرا رسید تا آفریننده ی زندگی بهجت باشم.
اکنون کارکتر این قصه در ذهنم صاف و شفاف ، نشسته است .کارکتری که زندگی و سر نوشتش، در یک نقطه ی تلاقی او را در من آفرید و نه من او را !

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

زن ، اسطوره ، قربانی یا قهرمان

امروزه اسطوره شناسی در رشته های مختلف علوم انسانی جای خود را گشوده و کابردهای مختلفی به جز محدوده ی تاریخ ادیان و مردم شناسی را به خود اختصاص داده است.
به گونه ای که متخصصان تاریخ و جامعه شناسی برای آگاهی از وضعیت اجتماعی و نحوه ی اندیشه و حتی رسوم اجتماعی و قوانین حقوقی جوامع باستانی،هنگامی که سند مستندی از آن در دست نیست،لا به لای محتوای اسطوره های مانده از دوران مورد نظر جستجو می کنند و به حقایق شگرفی دست می یابند.

بخش عمده ی دانش "اسطوره شناسی" امروزه مرهون کشف گنجنیه ی عظیم یافته های "میانرودان" و دشت " شوش" در اوایل قرن بیستم است که الواح گلین حاوی اسطوره های بازنوشته به زبان های مختلف از تمدن های گوناگون این سر زمین باستانی که شاید بتوان گفت مادر تمدن بشری ست،پرده برداشته شده است.

اما اسطوره امروزه کاربرد وسیع دیگری نیز یافته است.این گستره در زمینه ی روان شناسی است.

در پی پیدایش علم روان شناسی از صد سال پیش و نظرات روان شناسان نام آوری چون فروید و یونگ ونئومان و آدلر و فروم و دیگران در مورد اسطوره های باستانی و کارکرد آن در ذهنیت و میراث تاریخی ـ اجتماعی فرد و جامعه ،مطالعه در متون اسطوره ای ، جنبه های جدید و کاربردهای تازه ای یافته است. از جمله این که بسیاری از رفتارها و باورهای امروزین ما بازتاب میراث جمعی ـ تاریخی اسطوره های دور و دیر در سرزمینی است که ما در آن نسل در نسل زیسته و بالیده ایم.

...و یا باور به این که اسطوره ه هرگز نمی میرند بل که به دلایل گوناگون در فرایند تکامل اجتماعی، تغییر چهره داده و یا صورت مرئی خود را می پوشانند و از بخش آگاه ذهن به نا آگاه منتقل می شوند و چون خزانه و گنجینه ای در آن جاودانه می مانند و تنها در رفتاری فردی و جمعی آن هم به گونه ایی غیر مستقیم بازتاب می یابند.

این نظریه نیز هنوز مطرح است که اعتقادات مذهبی به شکلی کامل تر از نظریه علمی ، روح انسان را منعکس می کند.زیرا نظریه علمی تنها معرف و مبین قسمتِ خود آگاهِ ضمیرِ انسان است حال آن که اعتقادات مذهبی جریان زنده ی ناخودآگاه را به صورت های مختلف در نیایش ها و آیین ها چنان که باید بیان می کند.
به عنوان نمونه : زمانی که روان شناسی تحلیلی از تصویر اولین بانوی کبیر که از نخستین مقدسات بشری است سخن می گوید به هیچ تصویر مشخص و خدابانوگان شناخته شده نظر ندارد ، بل که به آن تصویر درونی اشاره می کند که در روان انسان از آغاز حضورش در این جهان وجود داشته است و بازتاب نقشی از اصل مادینه ی هستی و قدرت لایزال مادر کبیر است که انسان هوشمند به نیروی مافوق آن از قدیمی ترین زمان حضور بر پهنه ی گیتی ایمان آورده است.

در راس مکاتب روان شناسی که برای شناخت انسان امروزی به اسطوره روی می آورد ، مکتب"یونگ" قرار دارد.
یونگ و پیروانش بیشترین بها را به سمبول های دیرینه و باستانی و حتی پیش تاریخ می دهند.

بنا بر نظریه ی یونگ و پیروان او ، اولین ساخته های هنری(پیکره) و نخستین تراوشات ذهنی (اسطوره) تحت تاثیر یک انرژی ِوادارکننده از ناآگاه به آگاه منتقل شده و در شکل و حجم "تصویر و پیکره" و بیان "اسطوره" وجهه ی ظهور یافته است.
این ها(تصاویر،پیکره ها، اسطوره ها) مقدس بوده اند زیرا برای انسان باستانی نیروی مجذوب کننده و هولناک و سلطه گر و زندگی بخش داشته اند، و شاید به همین دلیل باشد که منسوب به نیروی الهی و آسمانی شده و نخستین باورهای مذهبی را پدید آورده اند.

با این مقدمه به سوی کهن الگوهایی می رویم که زنان را به خود اختصاص داده اند و یا به بیانی،هر یک از این کهن الگوها را در درون خود نهفته دارند. از این دریچه اما زنانی موفق در امورات شخصی و اجتماعی خود اند که توانسته باشند به شناخت درون خود و شخصیت های مختلفی که دارند دست یافته و آن ها را در جریان توانمندی های خویش  سوق داده وهدایت نمایند.
لازم به تاکید است که بهره مند بودن از گوناگونی شخصیت در فرد ، بسیار متفاوت و مغایر با بیماری اختلال شخصیت و یا چند هویّتی ست. به عبارتی در این مبحث ، سعی بر این شده است که از دریچه ی اسطوره شناسی به نقش پذیری و ایفاء آن در زنان پرداخته شود و نیروهای کارآمد آن بازشناسی و انرژی غیر فعال در شخصیت، فعال و کارآمد شوند.
لازم به ذکر است که در این مقاله  برای بازگشایی و گاه انگشت تاکید گزاردن بر نیروی فعال  روحی ـ روانی از اصطلاح "خدای بانو" استفاده می شود که بیشتر بر اقتدار و حاکمیت نیروی یا نیروهای روانی ست.


 در گستره ی اجتماعی برای گروهی از زنان نقش های سنتی پر معنایند.برای برخی استقلال و دستیابی به اهداف اجتماعی ـ فرهنگی رضایت آمیز است ،برخی نیز در پی تجربیات تازه همواره روابط و نوع فعالیت هاشان را تغییر می دهند.
در این میان نیز زنانی یافت می شوند که با خلوت گزینی (عرفان) رضایت خاطر می یابند. حال آن چه رضایت و خشنودی برخی از زنان را فراهم می آورد ممکن است برای گروهی دیگر بی معنا باشد که البته  این به نوع "خدای بانوی " فعال درون بستگی دارد. علاوه بر این در هر زنی مجموعه ای از این خدای بانوان همزمان با هم عمل می کنند و اگر زن شخصیتی پیچیده تر داشته باشد،احتمالا تعداد خدای ـ بانوان فعال درونش بیشتر است.

 از سویی دیگر اما شناخت "خدابانوان" موجب درک زنان از خود و نیز روابط شان با مردان و زنان دیگر، والدین و فرزندان شان می شود. این الگوهای رفتاری "خدای بانوان" هم چنین وسیله ی فهمِ انگیزه ها( حتی اجبارهای درونی) اظطراب ها و رضایت مندی های زنانه را فراهم می سازد.

این شناخت برای مردان نیز سودمند است. مردانی که می خواهند درک بهتری از زنان داشته باشند ، می توانند با استفاده از الگوهای "خدای بانوان" به وجود نمونه های مختلف زنان و نیز نحوه ی انتظارات خویش از آن ها پی ببرند.
این الگوها هم چنین به مردان در درک متناقض رفتار زنان ِ چند شخصیتی یاری می رساند.

لازم به تذکر است که صفت ِچند شخصیتی را نباید با چند رویه بودن در اصطلاحات عامیانه همگن و مشابه پنداشت. زیرا در درون هر انسانی  حضور شخصیتی ها موجود است .تفاوت در این میان، فعال بودن یکی از شخصیت ها نسبت به دیگرشخصیت های نهفته و غیر فعال است.

شناخت "خدای بانوان"برای اشخاص دست اندر کار در امور روان درمانی نیز مفید است. با این آگاهی به بینشی بالینی در زمینه تضادهای روانی و شخصیتی مراجعه کنندگان خود می توان دست یافت و از سویی قادر به درک تفاوت های شخصیتی آنان شد.
شناخت من از زنان بیشتر در گرو کار حرفه ایم حاصل گردید و هم چنین شناختم از زن، و از نقش های زنانه ام در مقام دختر،همسر و مادر نشات گرفت.

این دریافت اما حاصل تجربه ی دیگری نیز هست که بازمی گردد به سال های گذشته نوجوانی و جوانی ام.
با مطالعه آزاد در پی نقبی برای شناخت خود و دیگر انسان ها بر آمدم و کتاب های زیادی را در این زمینه (شناخت کهن الگوها در درون زن)  مطالعه کردم و دریافتم که پوچی و نارضایتی نسلی از زنان که همواره برای دیگران و به خاطر دیگران زندگی می کردند،باعث و منشا افسردگی در آنان است.از سویی مشکل هویت را که بازدارنده ی رشد شخصیت بود،عامل اصلی این ناخشنودی دریافتم.اما با مرور نظرات دیگر نظریه پردازان این مهم را نمی توانستم مد نظر نیاورم که به زنان ،خاصه زنان ایرانی  فرصت پذیرفتن و ارضای نیازهای اولیه خود ـ نیازهایی که به موجب  آن بانی و باعث رشد و تکامل نیروهای بالقوه انسانیشان می انجامد ـ را نمی دهد  و از سویی این معضل به  بحران موجود دامن می زند.

پس از این تجربه اثر دیگری مرا در پی آن داشت تا با شناخت و مرور کهن الگوها به نقش زنان  و درک مستقیم آن ها برآیم.

خانم شینوا بولن در اثر خود به نام روان شناسی زنان و کهن الگوها، بر این باور است  که بینشی دوگانه  و دو بعدی در روان شناسی زنان موجود هست. بر این اصل هر زنی از موهبت هایی "خدا بانو داده" برخودار است که باید آن ها را بشناسد و پذیرای آن باشد.اما دراین میان کمبودهایی نیز هست که با فعال سازی کهن الگوهای دیگر در زن نمایان می شوند.
این نویسنده به سه دسته از گروه اسطوره ایی زنان توجه داشته است و یا بهتر است گفت اسطوره های زنانه را به سه دسته نقسیم نموده است.
نخست اسطوره ی سایکی ( اسطوره ایی ست که به روابط اجتماعی و فرهنگی و گاه سیاسی اهمیت قائل است)

دوم اسطوره هایی مانع ناپذیر (اسطوره هایی اند که در مقابله با موانع و وظایف زندگی نه تنها دچار یاس و نتوانی نمی شوند،بل که نیروی مبارزه طلبانه دارند)

سومین اسطوره اما مخلوطی از دو دسته ذکر شده است که همه را در درون خود دارند، با این تفاوت که "سیب طلایی" را همواره از آن خود می سازد.(توضیح سیب طلایی در سطور بعدی داده خواهد شد.)

لازم به ذکر است که هریک از این سه دسته ی نام برده شده دارای ویژگی های مربوط و منسوب به خودند.

گروه نخست خدای بانوان باکره اند که عبارتند از : آرتیمیس ، آتنا ، هِستیا. ( لازم به تذکر است که واژه ی باکره در این مُقال به معنای عامیانه و سنتی آن بکار برده نمی شود بل که در معنای دست نایافتنی قلمداد می گردد و باری شخصیتی ـ روانی دارد.)

این خدای بانوان مظهر ویژگی های استقلال و خود بسندگی در زنانند. در مقابل عشق و عاشقی مصونیت از خود نشان می دهند.دلبستگی های عاطفی آن ها را از پی گیری آن چه برایشان مهم است باز نمی دارد.
این گروه از خدای بانوان قربانی نشده ،زجر هم نمی کشند.آنان بیانگر نیاز زنان به خود مختاریند و نیز مظهر تواناییشان در تمرکز بخشیدن به هوشیاری بر آن چه که برایشان پر معناست.
"آرتیمیس" و "آتنا" جلوه ی آرمانگرایی و تفکر منطقی هستند و همین ویژگی از آن ها کهن نمونه هایی هدفمند می آفریند.

"هستیا" کهن الگویی از همین گروه است که توجه خود را به درون  و دریافت های زنانه ی خویش معطوف می دارد.
این کهن الگو،نمونه ی زنانی ست که فعالانه اهداف خویش را دنبال می کنند و آن ها را گسترش می دهند.
در این گروه آن چه کمبود است،توجه به بیرون و گرایش به روابط عاطفی ست.خاصه زناشویی و ایفای نقش مادری.

گروه دوم،خدای بانوان آسیب پذیراند. یعنی هرا ، دیمیتر،پُرسِفون. این دسته از خدای ـ بانوان گروهی اند که نقش های سنتی را به راحتی پذیرا می شوند و نسبت به جنبه های اجتماعی و فرهنگی خویش کاملا بیگنه و گاه  به دلیل ضعف های درونی از آن سر بازمی زنند.به نحوی که هویت و سلامتی اشان مشروط به رابطه ای اساسی وسنتی در زندگی اشان است.

این گروه تجلی نیاز زنان به پیوند و ارتباط اند واز آن جا که دائما در حال هماهنگ کردن خود با دیگرانند،آسیب پذیر می گردند، هم چنین مظهر نقش سنتی زنان،یعنی همسر،مادر و دختر هستند.
"هرا"،"دیمیتر"،"پرسفون" و"آفرودیت"* جز این گروه از خدای بانوان ند.

حال با حضور این هفت خدای بانو (چه فعال و چه غیر فعال) در درون شخصیت زنان ،این سوال مطرح می شود که چگونه می توان به بر انگیختن خدای بانوان دیگر در درون خویش دست یافت و سیب طلایی را از آن خود نمود؟
نخستین گام، شناخت خدای بانوی فعال در درون است.
دومین گام، براانگیختن خدای بانوی نافعال است.

شاید با طرح مثالی این مهم  تا حدودی روشن می شود:
دختر جوانی را در نظر بگیرید که دوران بلوغش را می گذراند و به راحتی به دام عشق و دلباختگی می افتد و تجربه ی جنسی را زود آغاز می نماید.( در ابن زمان در درون او خدای بانوی آفرودیت و هرا فعال اند.)
او در این مرحله تحت نفوذ خدای بانوی آفرودیت قرار دارد، یعنی خدای عشق و تمنای تن و وصلت و باروری.
اکنون برای حفظ وجود خویش و آسیب پذیری اش ناچار است تا خدای بانوی آرتیمس را در خود فعال سازد .یعنی در پیِ برآورده نمودنِ استقلال هایِ بیرونی و مادی خویش برآید.
این دختر اما در دوران اواخر کودکی و اوایل نوجوانی خصوصیت عمده ی دیگری هم داشته ،این که دائما با عروسک ها یش بازی می کرده و اکنون کلکسیون کاملی به یادگار از آن ها دارد.در آن مرحله از دوران کودکی خدای بانوی دیمیتر در حال شکوفایی و سایه اندازی بر روان  و روح او بوده است و تا کنون نیز به نقش آفرینی در او پرداخته و به یاری خدای بانوی آتنا در او نقش های سنتی را پرورش داده است.

این دوگام از سوی فرد برای دستیابی به خدای بانوی درون است اما موانع و معیارهای بیرونی دیگری نیز وجود دارد که مانع و یا ضامن حضور خدای بانو در درون زن می گردد.

استعدادهای موروثی یکی از این موانع و مواضع است.
کودکان با استعدادهای ذاتی و نهفته ایی به دنیا می آیند.این ویژگی ها ممکن ست  با بعضی از کهن نمونه ها بیش از کهن نمونه های دیگر همگونی از خود نشان دهد که با توجه به آن ها می توان  حدس زد با کدام خدابانو همزیستی دارد.
مثلا دختر کوچک و مطیعی که از فرامین مادرش با روی خوش استقبال می کند با دختر بچه دیگری که شیفته محیط اطرافش است،همان قدر فرق دارد که خدای بانوی پُرسفون با  خدای بانوی آرتیمیس.

محیط خانوادگی نقطه ی عطف دیگری برای فعال شدن و یا عدم فعال نمودن خدای بانوان است.
انتظارات خانواد از کودک بعضی از خدابانوان را تشویق می کند و برخی را سرکوب.

اگر والدین از دخترشان انتظار داشته باشند که خوب و مطیع و سر به زیر و یاور والدین باشد، آن گاه کیفیت های پُرسفونی و دیمیتری را در او تقویت کرده اند.

دختری که از خواسته های خودآگاه است و انتظار دارد از امتیازات همسان با برادرش برخوردار شود، که در این صورت خودخواه و یا خودسر قلمداد گردد، فقط با آرتیمیسِ کوشای درونش برابری می کند.
انتظارات والدین و الگوهای ذاتی ناشی از خدای بانوان وجود کودک ، بر یکدیگر تاثیری متقابل دارند.
اگر پدر و مادر خدای بانوی پدیدار در دختر خویش را نپسندند ، البته در احساسات واقعی او تغییری داده نمی شود ، اما دختر می آموزد که نباید رفتاری طبیعی داشته باشد وبدین ترتیب به حرمت ذات او لطمه وارد می آید.

فرهنگ نیز عامل دیگری ست بر تحرک و شکوفایی خدای بانوان در زنان و یا عدم آن.
فرهنگ با تجویز نقش برای زنان، کدام خدای بانو را حمایت می کند؟ قالب های رفتاری زنان را با کدام خدای بانو رقم می زنند؟
جوامع مرد سالار یا همان پدر سالار،نقش های پذیرفته شده برای زنان غالبا بر دوشیزه بودن "پُرسفون"،همسر بودن"هِرا"، و مادر بودن"دِیمیتِر" است.
"آفرودیت" یا همان ونوس یونانی به " زن هرزه" ، "زن سلیطه" ، "زن اغواگر" ملقب می گردد،که این خود بیانگر تحریف و بی اعتبار نمودن حس ِ زنانگی و جنسیت در زنان است.

خاصه اما در فرهنگ های پدر سالارانه، جنگ و ستیز بر سر خدای بانوی آرتیمس است و آفرودیت است.
هرگونه استقلال درونی و بیرونی، بازنمایاندن ظرایف و خصوصیات زنانه، با حضور این دو خدای بانو در زنان ، از سوی جامعه و فرهنگ مرد سالار زدود و محو می گردد.
بینش و تفکر پدر سالاری تنها به آیین و یا مکان خاصی منتهی نمی شود،بل که در همه جای جهان،می تون اثری از این عقیده را یافت.1
برای مثال،سنت بستن پاهای زنان در چین باستان حاکی از آن بود که زنان به دلیل نقص جسمی و محدودیت های روانی اجازه رشد و استقلال نمی یافتند. از سوی اما این نماد فرهنگی ناشی از نگرش تصاحب و مالکیت نیز دانست.
تحت چنین شرایطی،بعضی از خدای بانوان فقط در اسطوره ها هستی داشتند.

ماکسین هونگ کینکسیون در کتاب خود تحت عنوان" زن مبارز" در باره ی بی حرمتی و حقیر شمردن زنان چینی که تا امروز نیز ادامه دارد مطالبی نوشته است.
او برای مقایسه از زن قهرمان مبارزی که در اسطوره ای چینی آورده شده صحبت می کند.
بر اساس این اسطوره ، خدابانویی که در زندگی واقعی نمودی پیدا نمی کند ، از طریق افسانه ها ، اسطوره ، رویاهای زنانه راه بیان خود را می یابد.2

زندگی زنان به واسطه ی نقش های تجویز شده و انگاره های دلخواه از سوی مردان شکل می گیرد. این قالب ها تعدادی از خدای بانوان را به برخی دیگر ترجیح می دهند. آن خدای بانوانی که کارایی بیشتر برای زنان دارند ، حذف و مطرود قلمداد می شود و برعکس،آن دسته از خدای بانوانی که در خدمت مردان قرار می گیرد مورد پذیرش و مرجوعیت از سوی مردان محسوب می گردند.

"آرتیمس" را می توان شهبانوی گروه اول اسطوره های روانی زنان نام نهاد.زیرا در درون خود دو خدای بانو دیگر را نهفته دارد و به سادگی در فعالیت و یا عدم آن بر خود تواناست.این توانمندی خاصه سرچشم گرفته از درون ِخود نگرِ آرتیمیس است.

این خدای بانو نماینده و هسته ی دو خدای بانو دیگر یعنی هستیا و آتناست که جنبه های استقلال،فعالیت و رابطه گریزی در روان زنان است. زنانی که این خدای بانو را در درون خویش نهفته و فعال دارند،زنانی اند برون گرا و نائل به اهداف خویش. از سوی نیز بیانگر انگیزه های درونی برای رشد و تخقق استعدادها، پیگیری علایق، حل مشکلات، رقابت با دیگران ، بیان خویش از طریق سخنوری و یا اشکال دیگر هنری ، مدیریت امور زندگی و نیز هدایت اندیش و تفکر به کار می آیند.

هر زنی که در زندگی خواهان فضایی برای خویشتن است با طبیعت احساس همگونی می کند ، از درک ساختار اشیا لذت می برد و یا این که از خلوت با خویش احساس رضایت می کند.

جنبه ی باکر ی این خدای بانو اشاره به بخشی از روان زن دارد که تحت سلطه و تملک مردان در نمی آید ، از مردان و تاییدشان بی نیاز است و موجودیتی به کمال جدا از مرد و از آنِ خود دارد.

زندگی در لوای کهن نمونه های باکره به مفهوم آن است که بخش قابل ملاحظه ای از روان زن ، بکر و دست نخورد باقی می ماند ، نه این که از لحاظ جسمی و به معنای واقعی کلمه سنتی باکره باشند.3

اگر یکی از خدای بانوان باکره ـآرتیمیس،آتنا،هستیا ـ کهن الگوهای مسلط بر روان زن باشند ، زن با خویشتن خویش یگانه است و بخش مهمی از روانش متعلق به هیچ مردی نیست.

نیاز به پیگیری ارزش های درون،انگیزه زنی است که با خود احساس یگانگی می کند با بی اعتنایی به قضاوت دیگران،او کاری را انجام می دهد که برایش اهمیت دارد و رضایت خاطرش را فراهم می سازد.

از دید روان شناختی،خدابانوی باکره آن بخش از روان زن است که هم از انتظارات اجتماعی و فرهنگی مرد سالارانه در باب چگونه بودن زن و هم از قضاوت های مردِ زندگی خود مصون مانده است.

این دسته از خدای بانوان از هوشیاری ویژه ایی برخوردارند.آن ها قادرند هوشیاری خود را بر امری که برایشان اهمیت دارد،متمرکز سازند و در مشغولیات خود غرق شوند و در عین حال هر آن چه را که از حوزه ی تمرکزشان خارج است و یا ربطی به هدف نهایی شان ندارند،نادیده بینگارند.

شعار بزرگ زنانی که این خدای بانو را در درون خود دارند این است:"من از عهده ی زندگی خودم بر می آیم."
این شعار بیانگر خصوصیات زنی ست که با حضور این خدای بانو (آرتیمیس) در درون خویش با اطمینان خاطر و روحی آزاده عمل می کند.

این کهن الگو به زن قدرت می بخشد تا مستقل از وجود مرد به کمال هستی دست یابد و بی نیاز از تایید او در جهت علایق و خواسته های خویش گام بردارد.
هویت و حس ارزشمندی او مبتنی بر شخصیت و اعمالش است،نه بر این اصل که آیا ازدواج کرده و یا همسر کیست.
پافشاری چنین زنی برای استفاده از نام فامیل خویش نشان دهنده ی خصوصیت آرتیمیسی اوست،خدای بانوی باکره ایی که بر استقلال و جدایی از مرد تاکید دارد.

آرتیمیس اما بیانگر جنبش زنان چون نیل به هدف، توانایی، رهایی از قید مردان و داوری هاشان و حمایت از زنان ناتوان و کودکان نیز هست.

زن آرتیمیسی در مسیر حرفه ای که برایش ارزش درونی دارد،تلاش می کند. رقابت او را بر می انگیزد و مخالفت او را از کار باز نمی دارد. از آن جا که زن آرتیمیسی غیر سنتی ست ، کشمکش با خود و تضاد با دیگران در او بالا می گیرد و باعث موانعی بر سر راه  و تلاش هایش می شود.

زن آرتیمیسی معمولا خود را با مردان برابر می داند، در موقعیت های متفاوت با مردان رقابت می کند و نقش از پیش تعیین شده خود را در جامعه غیر طبیعی می انگارد. پنهان کردن توانایی هایش با این شعار که "اجازه نده مرد بداند چقدر با هوشی" و یا "بگذار مرد برنده شود" با طبیعت آرتیمیس ناسازگار است!
در عشق و تشکیل خانواده او از مردانی که اصرار دارند کانون توجه زن باشند، پرهیز می کند و از نقش ضعیفه در برابر مردان بیزار است.

انگیزه ی همزادی در این میان علت اصلی کشش مرد و زن نسبت به یکدیگر است.خاصه اگر زن خدای بانوی آرتیمس باشد مرد جذب همتای مادینه ی خود می شود و شریکی می یابد که با او احساس راحتی می کند، همراهی که در مبارزه زندگی در کنارش خواهد بود.

مردانی که خصوصیات تکامل نیافته خویش را در زنان آرتیمیسی پیدا می کنند،مجذوب قدرت اراده و روح آزاده شان می شوند،آن ها به خاطر همان خصوصیاتی که معمولا"غیر زنانه" انگاشته می شود، مورد ستایش قرار می گیرند و زیبایشان را در توانایی هایشان می بینند.

نقطه ی ضعف و یا نیروی ناکارآمد در این دسته از زنان عدم تقویت و یا دستیابی به خدای بانوی " هرا" است.
به عبارتی زمانی زنان ِ آرتیمیسی می تواند با درون خویش و محیطشان ایجاد تعادل نمایند و در زندگی موفق باشند که بتواند حضور این خدابانو را در خویش قوت ببخشند.

خدای بانوان مقابل این دسته،خدای بانوان آسیب پذیرند.شهبانوی این دسته از خدایان "هرا"ست.
زنانی که با این سه خدابانو احساس یگانگی می کنند و از هوشیاری پراکنده بر خوردارند،مستعد قربانی شدن هستند.

هر یک از خدابانوان آسیب پذیر در اسطوره های خود از سه مرحله زندگی گذر می کنند.
نخست:مرحله ی شادمانی و رضایت خاطر.
دوم: مرحله ایی که مورد ستم و تعدی قرار می گیرند و به روان پریشی دچار می شوند.
سوم:مرحله ایی بازیابی و دگرگونی خویشتن.

هریک از این مراحل نمودار مرحله ی واقعی اغلب زنان است.
کهن نمونه هرا نمودار توانایی در ایجاد پیوند،وفاداری به عهد و پیمان های سنتی، استقامت در رنج و بدبختی ست.
در زنی که  خدای بانو "هرا"  نیروی انگیزش است،پیمان و تعهد مشروط و مقید به چیزی نیست. ازدواج برایش پیوندی جاودانه است،چه در خوشی و چه در ناخوشی.
شاید بتوان گفت بدون وجود "هرا" در زن ، روابط کوتاه مدت خواهند بود و در برخورد با مشکلات و یا پس از گذشت افسونِ اولیه قطع می شود.

این گونه از زنان صرفا ازدواج می کنند تا عملی را بر اساس عرف عموم و نیاز جمعی انجام داده باشند.
به عبارتی در پیوند ِ زناشویی رابطه ایی دو جانبه وجود ندارد. اما آن ها از آن جا که توانایی فوق العاده ایی در وفق دادن خود با محیط و شرایط زندگی اشان دارند کمتر شریک زندگیشان از این پیوند یک جانبه بویی می برد.
در واقع معنویت زناشویی برای دست یافتن به سه مقصود است:
1ـ رضایت درون از همسروار بودن.
2 ـ تایید پیوند ازدواج از دیدگاه عموم.
3 ـ جنبه عرفانی و والای گرایش به سوی یگانگی و وحدت وجود که از طریق کهن نمونه زناشویی تجلی می یابد.

زن هرایی امروزه به سهولت قابل شناسایی است.
او از همان لحظه ی نخست ازدواج در عطش تغیییر نامش ذوق و شوق دارد و از این که نام فامیلی اش تحت نفوذ نام مردش قرار می گیرد بر خود می بالد.گویی صاحب نام و هویت جدیدی می شود.در نتیجه خوشبختی و شادمانی زن "هرایی" مشروط به سه عامل است:
1ـ وفاداری شوهر.
2ـ درجه احترامش به زناشویی .
3 ـ حس قدر دانی از او در مقام همسری.
برای زن هرایی پیگیری حرفه هم چون تحصیلات دانشگاهی و آکادمیکی جایگاه ثانویه دارد. مگر به اجبار و برای دستیابی به پایگاه مادی بنا به رضایت همسر که خاصه باز نیز در جهت رضایتمند نمودن جفت خویش است و نه برانگیخته از انگیزه های شخصی و روحی .

 با حضور نیرومند هرا در روان زن ، کار و حرفه در هر موقعیت شغلی و تحصیلی و یا مقام و منزلتی که باشد ، بخش اصلی زندگیش را تشکیل نمی دهد. حتی اگر در موقعیت انتخاب شغل یا ادامه تحصیل قرار بگیرد و در آن نیز موفق باشد، باز از آن رو که ازدواج نکرده و در پناه نام مردی قرار نگرفته است  احساس کمبود و در درجات بالاتر زبونی می کند. در صورتی که ازدواج کرده باشد نیز خواست و امیال همسرش بر نیازهای درونی او تقدم دارد. شاید بتوان چنین ارزیابی کرد که شغل اصلی او در حقیقت زناشویی است.

زن هرایی چندان تمایلی ندارد که با زنان دیگر دوستی و همزیستی داشته باشد و چنان چه این مباشات برقرار گردد زمانی ست که ازدواج کرده و زنان مزدوج را به دیده ی نیمی از یک زوج می نگرند.به عبارتی او زنان بدون مردان را به حساب نمی آورد.

از روابطش با مرد خود نیز فقط در پی کسب انتظار رضایت و خرسندی اوست. در نتیجه امیال جنسی او نیز منوط و مربوط به نیاز همسرش تلقی و گاه معنا می شود.
این گونه زنان از ایجاد هیجان و تحریک نمودن قوای عاطفی ـ جنسی مرد خود بی بهره اند. اگر چه همسرشان با آن ها رابطه ی جنسی برقرار می کند اما این رابطه اغلب و یا همواره یک سویه و از طرف مرد است تا این که دو سویه و گاه حتی آغازگر ماجرا باشند.

پیوند زناشویی اساسا برایشان مقدس است و از آن جا که به رابطه ی جنسی به عنوان یکی از وظایف زناشویی می نگرند، برآورده شدن غرایز و احساسات را برای خود همواره نادیده می گیرند.
 این گونه زنان معمولا صاحب فرزند می شوند اما این کار نیز جزء وضایف زناشویی قلمداد می گردد.اما خودشان چندان غریزه ی مادری ندارند. از شرکت در فعالیت های کودکانشان لذتی نمی برند و همواره سعی بر این دارند تا کودکان خود را مشغول به چیز یا فرد دیگری نمایند.

شاید اغراق آمیز باشد چنین ارزیابی نمود که فرزندان زن ِ هرایی در حکم رقیبان عشقی او و موانعی در سر رابطه با همسرشان هستند. اما این اغراق در خصوص زنانی که کهن الگوی فعال درونشان خدای بانوی "هرا" است صدق می کند.

میانسالی این گونه از زنان وخیم ترین و در عین حال سخت ترین مراحل دوران زندگیشان است.
زنان هرایی در این دوران دچار بحران های شدید روحی و عاطفی قرار می شوند و حس ِ نا کارآمدی در آن ها رو به فزونی می رود. به گونه ایی که  نمی تواند به راحتی دوران میانسالی راپشت سر بگذرد.
یکی از این دلائل ضعیف بودن و پرورش ندادن قدرت های فیزیکی و جنسی و عاطفی ست.

این گونه از زنان که به ندرت از کلمات و واژگان عاشقانه در برابر همسر خویش سود جسته و حتی از شگردهای زنانگی و جنسی نیز بی بهره بوده اند ، در دوران میانسالی بدل به ماشین اتوماتیکی می شوند که فقط به امورات تکراری و یکنواخت زندگی می پردازند.

در نتیجه این روحیه باعث سردشدن و یکنواختی در رابطه ی زناشویی می شود به گونه ایی که کم و بیش دو زوج ، یکدیگر را در برابر هم خنثی حس می کنند.

مرد که تا گذشته بر اساس نیاز و غرایز جنسی به سوی زن می رفت ، در این مرحله از دوران زندگی نیازمند عواطف توامان با حس غریزی روبرو می شود. زن هرایی نیز به جهت رسیدن به میانسالی و پرورش ندادن قوای جنسی و عاطفی بی بهره از بر آورده نمودن این نیاز در برابر همسر خویش قرار می گیرد.بدین ترتیب فقدان این نیرو در میانسالی باعث رنج بسیار هر دو نفر است و شاید بتوان گفت که همین احساس ِرنج ، به بیدار شدن دیگر خدابانوان درون او یاری می رساند. این فعال شدن همواره در شرایط آگاهی و نیاز صورت می پذیرد.

 شوهر زن ِهرایی در این مرحله است که متوجه می شود که همسرش همان زنی نیست که او درآرزویش بوده است! کیفیت زندگی جنسیشان سابق بر این بهتر بوده است و علایق و کار و دلبستگی های همسرش بیش از این بوده که خود را فقط بر وفق مراد او بگرداند. این کیفیت که روزی از سوی مرد دلخواه جلوه می کرد اکنون به عنوان یک مُعضل در رابطه اشان قرار می گیرد.شاید علت ِ احساس و دریافت این معضل همگنی و توافق بیش از حد در تمام امورات و موضوعات  با یکدیگر باشد. به عبارتی یکنواختی و یک شکلی  و یک فرمی زن ِهرایی  مانع ازبه آمدن وجود یک رابطه ی هیجان آمیز روحی می شود. این معضل اغلب مردانی را که با زن ِ هرایی رابطه و یا نسبتی دارند به سوی زن دیگری می کشاند.

از این روست که چنین خصوصیات زنانه ای را که خدای بانوی هرا بر آن حاکمیت و فعالیت دارد، به زن نارو خورده  اطلاق داده می شود.
برای زن ِ هرایی طول و دوام دوران زندگی زناشویی اهمیت دارد نه کیفیت آن. زندگی زناشویی برای او در کهنسالی بدل به یک امر مقدس ِ کمال یافته می شود و حذف غرایز جنسی در این دوران به تقدس زندگی زناشویی می افزاید.
این کهن الگو می تواند زنان را سرکوب کند و یا خود سرکوبگر شوند.4
بدین معنا که : این الگو توان رویارویی با موانع را نداده، ستایشگر وضع بی چون و چرای موجود است .
مثالی بیاوریم :
دختر ازدواج نکرده که کهن الگوی هرایی را در خود داراست با عدم ازدواج،خود را ناقض و زبون و ذلیل می پندارد . زن هرایی ازدواج کرده که در این امرِ زناشویی ناموفق بوده تن به هر ذلتی می دهد تا زندگی زناشویی و ادامه ی آن را مهیا نماید. نشانه مشخص چنین زنانی ، شعار همانا زن مطیع ، زن پارساست و یا زن فرمانبر، زن پارسا ست، می باشد.با ادامه چنین شرایط و رابطه ایی او به زنی عیب جو  و ناراضی بدل می شود که همواره از دست همسر خود دلحور است اما برای بهبودی دلحوری خویش گامی برنمی دارد.

خدای بانوی هرا و یا زن هرایی بیش از هر چیز مستعد رنج و محنت است و نیز بیش از هر الگوی شخصیتی زنانه کینه توز و حسود است و به انهدام گرایش بیشتری دارد.شعار " مرگ خوب است فقط برای همسایه " وِرد زبان اوست .

زنان هرایی غالبا دیگر زنان را به قضاوت می کشند و سپس با طرد آن ها به تنبیه اشان می پردازند. آنان گاه قوای منفی خویش را در سرکوب زنان زنان دیگر متمرکز می نمایند و با اهرم ها ی اتورتیه در فرهنگ به مقابله با این گروه از زنان می پردازند. نمونه ی چنین زنانی در فرهنگ و جامعه فعلی ایران ( پاسداران زن ) هویداست.
این نمونه ایی بیمارگونه از جنبه ی ویرانگر زن هرایی ست.

در این دسته و گروه از خدای بانوان ، خدا بانوی پُرسِفون است که همواره و همیشه در نهاد هر زنی هست و هرزگاه سر از بسترِ خوابِ درون برمی دارد.
پرسفون را رُومیان به پُروسُرپینا و یا  کُورا مشهور است.
روان کاو برجسته یونگی، خانم استر هاردینگ ، در کتاب خود تحت عنوان " راه همه زنان " را با توصیف نمونه شخصیتی زنی آغاز می کند که " همه چیز برای همه ی  مردان " است ! این شخصیت " زن انیمایی " است 5
در این اثر نویسنده توضیح می دهد که " زن آنیمایی" را دریافت می کند و نا آگاهانه خود را با آن وفق می دهد. هاردینگ به بیانی دیگر او را چنین توصیف می کند:"این زن به کریستالی می ماند که بی اراده می چرخد و با هر چرخشش صورتی از خود را به نمایش می گذارد و این صورت همیشه بازتاب آنیمای مردی ست که به آن خیره شده است "

سیرت ِ پذیرای ِ زن ِ پرسفونی از او شخصیتی سازشکار می سازد، شخصیتی که در مقابل توقع دیگران مقاومت نشان نمی دهد و به بوقلمونی می ماند که هر لحظه به خاطر انتظارت نزدیکان رنگ عوض می کند. این خصوصیت او را مستعد شخصیت " زن آنیمایی " می کندبه طوری که ناخودآگاه با آن چه که مردش از او توقع دارد یکسان می شود. مثلا در رابطه با یک مرد که به ورزش فوتبال علاقه مند است، به فوتبال علاقه مند می شود . در رابطه ی بعدی اگر مردی به نواختن پیانوعلاقمند است، به نوای پیانو علاقمند می شوند و غیره ...

نا آگاهی زن پرسفونی به جذبه ی جنسی و حسی خود ناشی از کمی سن و یا فقدان تجربه جنسی نیست. تا زمانی که روح و روانش کور و نابالغ باقی می مان، جنسیتش بیدار نمی شود، گر چه خواهان کشش مردان به سوی خود است، اما خودش دارای شور جنسی نیست و احتمالا هم به اوج جنسی نمی رسد.

زن آرمانی در فرهنگ ژاپن حتی بیش از زن آرمانی ایرانی به پرسفون شباهت دارد. او زنی آرام ، مطیع، فرمانبر، خاموش، پر ملاحظه است و آموخته که همواره در برابر خوشی و ناخوشی سکوت کند و از خود واکنشی نشان ندهد ، خاصه اما در برابر ناملایمت های روحی ـ جنسی ـ جسمی !

او همواره در پس پرده و ماجرا قرار دارد. آماده و گوش به فرمان است و راضی به سرنوشت محتوم خویش !
پذیرا بودن کهن نمونه پرسفون،کیفیتی ست که بسیاری از زنان باید آن را در خود پرورش دهند. این امر به ویژه در مورد زنان آتنایی و آرتیمیسی صادق است. زیرا آن ها عادت کرده اند هدف خود را شناسایی و برای رسیدن به آن قاصعانه عمل کنند. بنابراین در وضعیتی که نمی دانند چه هنگام و چگونه باید اقدام کرد و یا زمانی که اولویتها نامشخصند، با مشکل روبرو می شوند در این شرایط باید برباری پرسفونی را فراگرفته،اجازه دهند شرایط به موقع خود تغییر کند و عواطف نیز در فرصت مناسب به وضوح و روشنایی دست یابد.

توانایی و استعداد پرسفونی در انعطاف پذیری و سازگاری ( که زیادی آن دردسر ایجاد می کند) نیز خصوصیتی است که زنان هرایی و دیمیتری نیاز به پرورش آن دارند تا زندانی انتظارات خویش نشوند( هرا) وخود را داناتر از دیگران تلقی نکنند. (دیمیتر)

اولین گام در راه پرورش پرسفون،ارزش نهادن به صفت پذیرا بودن است. با گوش فرا دادن به صحبت های دیگران و تلاش برای انطباق یا نقطه نظراتشان و نیز با پرهیز از قضاوت و تعصب ورزی، می توان هوشیارانه ذهنیتی پذیرا و انعطاف پذیر نسبت به دیگران را در خود پروراند.

به همین منوال می توان نسبت به روان خود ذهنیتی پذیرا داشت. اولین گام ضروری،مهربانی با خویشتن است (به جای صبر و انتقاد از خود) ، به ویژه د دورانی که زن احساس بی حوصلگی می کند.بسیاری از زنان دریافته اند که دوران رکود و بی حوصلگی احتمالا فرصتی است تا در پی آن موجی از حرکت و فعالیت بروز کند، به شرطی که آن ها این دوران را به عنوان مرحله ای طبیعی از زندگی پذیرفته ، از آن نادم و شرمسار نباشند.

با این تفاضیل اکنون باید دریافت که وقتی کشمکشی سخت در درون زن برپاست ، " خود" قادر به سروسامان دادن امور نیست و در نتیجه جریان منظمی وجود ندارد. هیاهویی از فریادها و نداهای درون برپا می شود، گویی هر خدابانو نیازهای خود را با فریاد به گوش دیگران می رساند ، اضطرابی درونی اوج می گیرد و " خود " دیگر حتی قادر به تشخیص خواست این فریادها نیست.

اگر در درون زن تعدادی خدابانو همزمان با هم نفوذ داشته باشند ، او خود را "زن  چند شخصیتی " قلمداد می کند. این به بدین معناست که در درون شخصیت چند نیرو موثر باهم در عمل اند.

اگر در شخصیت زن کهن نمونه ی خدابانویی خاص غالب باشد ، نوع شخصیت روانی که از آزمایش ها ی روان شناسی به دست می آید منطبق با نظریه یونگ است. این زن همواره یا برون گراست ، یعنی فقط به انسان ها و حوادث بیرون از خود واکنش نشان می دهد و یا برون گراست که در این معنا به نگرش های درونی خود پاسخ می گوید. گاهی قوه تفکر را به کار می گیرد و مسائل عقلانی را تحلیل و ارزیابی می کند و یا این که از طریق احساس و ارزش های آن انسان ها و شرایط را می سنجد.

 در جمع آوری اطلاعات به حواس پنچگانه و یا به حس بینش درونی  ( حس ششم ) متکی است. زمانی هم فقط یکی از چهار طریق دریافت ( تفکر ، احساس ، حواس ، بینش ) رشد و تحول پیدا می کند.
زمانی که تعداد کهن نمونه های خدابانوان غالب دو و یا بیشتر باشد، زن الزاما با یک نوع شخصیت روانی همنوایی نمی کند. این زن بسته به شرایط محیطی و خدای بانوی غالب هم درون گراست و هم برون گرا.
طبق نظریه یونگ تفکر و احساس ، روش های ارزیابی و حواس و بینش ، روش های دریافت است.

آگاهی به وجود کهن نمونه های خدابانوان درون ( از طریق مشاهده  و بازنگری خود ) و استفاده از آن ، ابزار سودمندی در روند شکل گیری بینش زنان است.
زن می تواند با گوشی حساس صداهای درون را بشنود ، آن ها را تشخیص دهد و از وجود خدابانوی مسلط آگاه شود. در صورتی که این صداها بیانگر جنبه های متضاد او باشد ، می تواند جداگانه به نیازها و مسائل هر یک از خدابانوان بپردازد و سپس آن چه را که بیش از همه اهمیت دارد ، برگزیند.

اگر برخی از خدابانوان ِ درون قادر به بیان خود نباشند و به سختی تشخیص داده شوند ـ چنان چه حضورشان فقط از طریق رفتارهای ناخودآگاه ، بیماری های روان تنی و یا نوسانات عاطفی حس شوند ـ باید توجه و زمان بیشتری در راه درکشان مبذول داشت.

در وجود هر زن قهرمانی نهفته است. این قهرمان همان رهبر درونی است که در طول سفر زندگی ، به عبارتی از بدو تولد تا مرگ او را همراهی می کند. هر زنی در مسیر زندگی خاص خود بی شک مصیبت ها می کشد، از درد تنهایی ، ضعف و تردید رنج می برد و به محدودیت های خود آگاه می شود. اما شاید در این مسیر به معنای زندگی نیز پی برد ، شخصیتش شکل گیرد ، عشق و شکوه را تجربه کند و به معرفت و دانایی دست یابد.

در طول مسیر عواملی چون نحوه انتخاب ، توانایی درک ایمان و عشق ، آموختن از تجارب زندگی و نیز قبول تعهدات به شخصیت او شکل می بخشد. اگر در برابر دشواری ها با ارزیابی انتخاب های ممکن تصمیم بگیرد و هماهنگ با ارزش ها و احساساتش عمل کند ، آن گاه همان قهرمان و بازیگر اصلی اسطوره زندگی خویش است.

به رغم وجود شرایط ناخواسته در زندگی ، همیشه لحظات حساس انتخاب نیز فرا می رسد که حادثه آفرین است و شخصیت را دگرگون می سازد.قهرمان بودن در سفر زندگی مستلزم آن است که زن انتخاب های خویش را جدی بگیرد و یا حتی در صورت لزوم وانمود کند که این انتخاب ها برایش اموری حیاتی اند.
تداوم چنین باوری در زندگی به تحول می انجامد. زن بدل به یک تصمیم گیرنده و یا قهرمانی می شود که به شخصیت خویش شکل می بخشد. در این جریان او یا رشد می کند و یا این که به خاطر مرده ها و ناکرده ها و نیز ذهنیت خویش  از بین می رود.

در برخورد با مراجعه کنندگانم آموختم که وقایع ِ بیرونی شکل دهنده ی شخصیت ما نیست ، بل که این فرایند درونی است که بیشترین تاثیر را می گذارد. چگونگی احساسات و نیز واکنش درونی و بیرونی ما در برابر مسائل بیش از مشکلات بیرونی تعیین کننده شخصیت ماست.

از همین وقایع و تجربه های عملی و گاه علمی ام بود که به تفاوت بین قهرمان و قربانی پی بردم.
در هر مسیر دو راهی هایی حساس وجود دارد و این درست همان جایی است که باید تصمیم گرفت. کدام راه را باید انتخاب کرد؟ چه جهتی را باید پیمود ؟ آیا باید در مسیری هماهنگ با اصول خویش پیش رویم یا آن که راه دیگران را دنبال کنیم ؟

در مسیر و کار روان درمانی به این اصل مفید دست یافتم که : ارزش واقعی هر چیز در آن است که به خاطرش حاضر به هر فداکاری باشیم و این همان مسیر پیموده نشده است.
مسئولیت در امر گزینش مسئله ای اساسی ست که همیشه ساده به نظر نمی رسد و این همان چیزی ست که قهرمان را از قربانی متمایز می سازد.

امید به نجات و یافتن شُکوه ِ درونی  حقیقتی ست انسانی که هر قهرمان زنی باید آن را به خاطر سپارد. در مواقعی که درگیر بحرانی درونی است و نمی داند چه کند ، نباید تسبیم  شود و یا از روی ترس عمل کند. حفظ و ضعیت بحرانی در سطح ِ آگاهی ، امید به بینشی تازه یا شرایطی متفاوت و نیز پشتکار برای وضوح و روشنی و دستیابی به یک نقطه ی مشترک در درون ، همگی عواملی هستند که پاسخی را از ضمیر ناخودآگاه فرا می خوانند ، پاسخی که ورای مانع موجود عمل می کند.

لازم به تاکید است که زن با بازشناسی نیروهای فعال وغیر فعال خود و هم چنین با دریافت نیروهای ناآخودآگاه خویش به ساحتی دست می یابد که روان شناسی یونگی آن را ماورای خودآگاه نام گذاری می کند . این ماورای خودآگاه از طریق  وقایع همزمان 6 ظاهر می شود. منظور از این همزمانی ، تصادفات  و رویدادهای معنا داری ست که میان رویدادهای بیرونی و شرایط درونی و روانی رخ می دهد.

عملکرد بینش خلاق نیز نظیر فراخوانی ماورا ی خود است. در فرایند آفرینش ـ آن گاه که همه ی راه ها به بن بست می رسد ـ هنرمند و کاشف ، با ایمان  به این که پاسخی وجود دارد ، به شدت با موضوع درگیر می شود تا سرانجام به راه حلی برسد. آفریننده غالبا در روند آزمون دچار تنش می شود ، سپس به مرحله ی تعمق می رسد و سرانجام به پاسخی تازه دست می یابد.

سیر و سلوک روانی برای رسیدن به کل ـ به پیوند اضداد می انجامد.
تی.اس.الیوت در چهار کوارتت نوشته است :
از کاوش دست برنخواهیم کشید
و در پایان همه کاوش هایمان
بدان جا می رسیم که آغاز کرده ایم
و آن نقطه را برای نخستین بار می شناسیم.
...و این نقطه شاید همان نقطه ی عطفی با " خود " باشد که زن را از قربانی بودن می رهاند تا قهرمان زندگی خویش گردد.
.













  • آفرودیت،همان خدای بانوی عشق و زیبایی ست که بیشتر به نام رومی ونوس معروف است.
در میان دیگر خدای بانوان او زیباترین و و سوسه انگیز ترین بود.روابط بسیاری ر برقرار کرد و از آن ها کودکانی چند به دنیا آورد. او مولد کشش های شهوانی و عشق های ناماندگار و هوس ها و انگیزه های جنسی در زندگیست. او در تداوم روابطش توانا بود و با هوشیاری متمرکز و پذیرای خود امکان رابطه ای دو جانبه را فراهم کرد.
1ـ بری مطالعه رجوع کنید به: زن در تاریخ، عباس تیلا. ناشر مولف. چاپ اول 1371
و یا زن و به ظن تاریخ،بنفشه حجازی .نشر شهرآب.تهران چاپ اول1373
زن. جمیله کدیور. انتشارات اطلاعات .تهران .چاپ اول 1375
2 ـ برای مطالعه رجوع کنید به :اسطوره های بین النهرینی.هنریتا مک کال.ترجمه ی عباس مخبر.نشر مرکز. تهران .چاپ اول 1373
3 ـ واژه ی باکره، به معنای آلوده نشده،خالص،فاسد نشده،استفاده نشد،بهره برداری نشده، دست نخورده و دستکاری نشده توسط آدمی ست.
4 ـ مراد از سرکوب از دریچه ی روان شناسی ، پس زدن و منکر شدن  آن بخش از نیازها و تمایلات اصلی  و ناخوداآگاه است که پس زده و منکر حضور آن می شود و گاه  در صورت تداوم بخشیدن به انکار و واپس زدن تبدیل به نیروی مکانیزم دفاعی می گردد.
برای مطالعه رجوع شود به : فرهنگ جامع روان شناسی ـ روان پزشکی  و زمینه های وابسته ، دکتر نصر ا.. پور افکاری \ جلد اول \ انتشارت فرهنگ معاصر \ تهران 1373
و یا :
فرهنگ لغات و اصطلاحات چهار زبانه روان شناسی و روان پزشکی  آنسیکلوپدی روان کاوی \ تالیف دکتر غلام رضا بهرامی و دکتر غرالدین معنوی \ انتشارات دانشگاه تهران \ 1370
5 ـ  رجوع شود به تفکرات و نظریات یونگ. روح و زندگی \ ترجمه دکتر لطیف صدیقانی \ کتابخانه ملی ایران . تهران .جامی .1379
و یا : آنیما ـ آنیموس . کتایون آذرلی \ انتشارات دهخدا . لوس انجلس \2005
و یا :was die seele krank macht und was sie heilt ..Bert Hellinder
6 ـ synchronistic
7ـ فهرست خدای بانوان . قهرمانان یونانی در این مقاله
آفرودیت  aphrodite خدابانوی زیبایی و عشق ، که رو می ها او را ونوس می نامیدند. او خدای بانوی کیمیاگری بود.
آرتیمیس artemis با نام رومی دیانا ، خدابانوی شکار و ماه بود و یکی از سه خدابانوان باکره است.
آتنا athena با نام رومی میتروا ، خدابانوی خرد و حرفه و یکی از سه خدابانوی باکره است.
دیمیترdemeter با نام رومی سِرس ِ خدابانوی زراعت و غلات و فراوانی و حاصلخیزی بود
      هرا hera  با نام رومی ژونو ، خدابانوی زناشویی استو یکی از والاترین خدابانوان المپی به شمار می آید.
هستیا hestia  با نام رومی وستا خدابانوی آتشکده است و کمتر از سایر المپیها شهرت دارد. آتش او به خانه ها و معابد تقدس می بخشد و مظهر کهن نمونه ی خویش است.
پرسفون persephone  در میان یونانی ها به نام کور یا دوشیزه معروف است و رو میان او را پروسرپینا می نامند.
pdf