دارم به "آدمی" فکر میکنم، یعنی به
"انسان"! و فرض محال را بر این میگذارم که آن چه در کتابهای مذهبی نوشته شده است،
از تورات گرفته تا قرآن، همه و همه حقیقت است و همه عین واقعیتِ محض است و درستاند
و کاملاند و صحیح و غیر قابل رّد!!
اگر چنین باشد، واماندگان قابیل دنیای اربعهای
دارند!
ساکن دنیای ِ با چهار مرحله، چهار عنصر، چهار
درد!
یعنی؛ آب و خاک و آتش و باد!
آدمهای با طبیعتی اربعهای: سودا، بلغم، صفرا،
دم!
مزاجهاشان هم چهار گونه است: حرارت، برودت، رطوبت،
یبوست!
این واماندگان قابیل مقیم درگهِ دنیای اربعهایاند!
غم و شادیهاشان نیز چهار جور است: مختصر، متقارن،
موزون، مقفی!
و نیز چهار چیز به ترتیب اهمیت زندگیاشان موجود
است: شکم، زیر شکم، تن پوش، نشیمن گاه!
خلاصه همه چیزشان اربعهایست. هستی و حیات
فلسفیاشان دو. دو تا .چهارتاست!
با خوشبختی نیز فاصلهاشان چهار انگشتِ ناقابل
است!
بر این اساساما: انسانهایی هم این گوشه و آن گوشه هستند که تک و توکاند و
با این دنیای اربعهای بیگانهاند. غریباند و غریبه. با دنیای اربعهای و خصلتهایی
از این دست خو نمیگیرند. جفت نمیشوند. هم خون و هم خانه نمیگردند و در گوشهای
از این دنیا، افتاده و دور ماندهاند انگشت ِ حیرت به دندان گزیده که: خُب... یعنی
چه این چهارشنبه بازار!
اقلیت درستاند یا اکثریت؟
کدام قبیله حقیقت آدمیاند و کدام قماش فاقد
آن؟!
حال اگر فرض تورات و قرآن را بپذیریم، در تعریف
موجودی به نام "آدمی"، انسان میشود: گِل و خاک و لایهی ته نشین شدهی
لجنِ بدبو!
بنابراین دیگر چه توقعی میتوان داشت از آدمی! میخواهی
از گِل و لای و لجنِ بدبو چی از آب در آید؟
باز فرض محال را میگیرم که کارخانهی آدم سازی
آن بالا. بالاهاست و از الگوی یک آدم، هر روز خَروار. خَروار میدهند بیرون، یعنی میاندازند
این پایین. پایینها!
اما ناکِسها آن بالا هم تقلب میکنند! کار
مزدیاند! حتی توی همین لجن و گِل و لای هم، جنس آشغال میزنند!
از مایهی روح و احساس و شعور و عقل و زیبایی
جان میدزدند، کِش میروند و ریشه و پی و چربی و روده و شکمبه پُر شده واستخوان و
پوست و پشم و...و...و... را زیادتر میکنند!
آن قدر آن بالا سرشان شلوغ است و حواس شان پرت
که میبینی، مثلا زبانی را که برای یک آدم حسابی ساختهاند و مال یک شخص شرافتمند
و پاکدامن و مهربان بوده، گذاشتهاند توی دهنِ یک دزدِ قالتاقِ پاچه وَرمال!
چشم و لب و صورت یک چهرهی معصوم و دوست داشتنی
را کشیدهاند، عینهُو یک ماسک، روی صورت و کلهی یک رّندِ هفت خط ِ بدکاره ی رذل!
غنچهی کوچک و باریک لبهای یک چهرهی صمیمی و
فداکار را گذاشتهاند روی صورت و گردن یک شارلاتانِ مارگیرِ روباه صفتِ زالو عملِ
بوقلمون رنگِ جیب بُر!
از این بدترش هم کرده و خواهند کرد.
گاهی میبینی دل و دماغ یک غلام، یک کنیز، یا
گاهی حتی از حیوانات را مثل دل و دماغ یک خوک، شتر، جغد، گرگ، عنتر، گاو، الاغ،
سگ، مار، بوقلمون و...و...و... را همین جوری شانسی و چشم بسته چپاندهاند توی
اندام و چهرهی یک خانم، یک آقای با شخصیت، محترم، دانشمند، دکتر، مهندس، پژوهشگر!
بر فرضِ همان محال، همین طور که فکر میکنم، درمییابم
شاید خودشان هم شوخیاشان گرفته. چهارشنبه بازار درست کردهاند. آن هم از آدم
نئاندرتال تا فیلد مارشال و از یاجوج و ماجوج تا آدمهای عصر بوق و بگیر بیا همین
جوری جلو... تا عصر برق و تَرق و اتم!
شاید بهتر باشد از این آدمهای اربعهای بگذریم
و برویم بر سر همان تک و توک آدمهایی که دنیایشان اربعهای نیست.
درد بزرگ شان "گم شدن" و "گم
کردن" است.
عمری همکار و هموطن و همسایه و همخون و همخانه
و همبستر و همسرند و در عین حال سری از سرها جدا! همیاز همها جدا! بیگانه.
دور! و این جدایی، این دوری، این بیگانگی باور کردنی نیست!
این گونه آدمها که با دنیایی همساز و همخون
و همجوارند، هرگز در طول سالیانِ درازِ همنشینیاشان سابقهای در آشنایی پدید نمیآید.
با هم خو نمیگیرند.
با هم نمیپیوندند. جوش خور نیستند. همیشه در حال
عبور از کنار همند.
با هم اشتراک زیاد دارند اما از نوع اشتراک
ناخنِ انگشتِ شست پای کسی با
اشتراک ذوق شاعرانه دیگری!!
وجود و برخورد مکررشان کنار یکدیگر همانند کلمهی مُهملِ بیمعنایِ
ساختگیست که پیاپی گوش را میآزارد. درست مثل جملههاییاند که مفهوم و فایدهای
ندارند و ارزششان تنها در سختی تلفظ شان است!
فقط اعصاب را سُمپاته میکشد. خراب میکند. میرنجاند
و حوصله را سر میبرد، آن قدر که از بی طاقتی، طاقتت را طاق میکنند. دیوانهات میکنند!
و بعد تو میخواهی داد بکشی یا پناه به خلوتی ببری، به خانهی دوستی، کسی،
مهربانی، عزیزی، خویشاوندی،... و.... دِ... والّا... محرم و مرهمی، تا عقدهی دلت
را بشکافی و شب غمگین و گریان ِ زندگی را
تا دلِ شب، تا دم. دمهای سحر با او
بنشینی یا از سیب گلشایی بگویی یا از هراس و روزمرگیها و روزمرهگیها و روز مردهگیها
و با بارانی و چتر بزنی بیرون و زیر باران در پیاده روها راه بروی و با او گل
بگویی و گل بشنوی و رنج تنهایی و عقدهی "گفتنهای مسکوت" را در این "نگفتنهای
ملفوظ" تسکین بخشی و یا پناه به خلوتی ببری، به دل شبی پر سکوت و قلمت را به
دادخواهی دلت بخوانی و با او به درد گفتن بنشینی و همهی آن حرفها را که در این
دنیا مخاطبی ندارند، بر جان آن بریزی و با او بگویی و بشنوی و بنویسی، و منامشب
دارم چنین میکنم، هم با قلمم که شریک تنهایی و خلوتِ من است و هم با تو که مخاطب
خوب منی.
میدانی... نازنین
روحهای اندک و بی سرمایهاند که در "بی
دردی" میمیرند. سرابها زود پایان میگیرند، اما روحهای بزرگ، قلبهای
سخاوتمند و غنیاند که گنجینههای بیشمار در خود پنهان دارند.
روحهای نیرومند و توانا و خلاقاند که در وصال،
در کام به رکود نمیافتند، نمیپوسند، عفونت نمیگیرند.
احساسهایی که از جنس ناباند، از جنسِ آرامشاند،
از آشنایی زنگ نمیزنند، روحشان مسی نیست. از جنس آهنی، حلبی، گوشتی، مردابی،
و...و... نیست! روحیهای ثروت و در عین حال تنها و بیگانهاند که چنیناند.
دو روح ثروتمند، دو جان عزیز، دوتشنهی آبی که
روی زمین و بر هیچ چشمه و جویبار و رود و دریا و اقیانوسی نیست، که میتوانند برای
همیشه هم را استخراج کنند، هم را بسازند، و... این خود، یک زندگیست. یک زندگی کردن
در درون هم است، نه در کنار هم!
هر روز کشفی تازه در عمق ناپیدای دیگری.
هر روز خلقتی تازه در درون پر اعجاز دیگری.
هر روز سر منزلی تازهتر در سفر به اندرون
دیگری.
سر بر درون دیگری فرو برده و دست اندر کار
دیگری.
...و زندگی سرشار، زمان پُر، لحظات گرم، همه
کشف و همه خلق و همه آزمون و همه شناخت و همه آشنایی.
...و "آشنایی"، "آشنایی"،
آه.... "آشنایی" برایم واژهای پرفهمتر از عشق و دوست داشتن است.
...و من حس میکنم تو در قلب من آشناتر به خودِ
منی.
و...شاید بیهوده نیست که باز حس میکنم ما هر
دو در هم زندگی میکنیم. در درون هم دم میزنیم. در یکدیگر سفر میکنیم.
تو به من مینگری و مرا در آینهی دل خویش میبینی.
من به تو مینگرم و تو را در آینهی قلب خود میبینم.
تو در من حکایت میکنی.
من در تو حکایت میکنم.
تو خاموش میشوی.
من خاموش میشوم.
هر کدام دیگری را مینویسد.
دیگری را میخواند.
هر یک موم دست دیگری میشود.
تو مرا میسازی.
من تو را میسازم.
تو خرابی به بار نمیآوری.
من خرابی به بار نمیآورم.
بدین ترتیب هر لحظه گرفتار به هم.
هر روز مشغولتر به هم.
هر دم به هم نیازمندتر.
هر صبح به هم تشنهتر.
هر شب به هم هراسانتر.
هر چه نه آن دیگریست به هم پناهندهتر.
حرفها هر روز بیشتر و تازهتر و گنجها هر روز
نایافتهتر و شگفتیها درهم و هر روز خیره کنندهتر.
هر چه از هم بنوشیم، به هم تشنهتر.
هر چه نزدیکتر بیایم، باز هم دورتر.
هر چه بیشتر در هم بنگریم، بدیعتر.
هر چه از هم بر گیریم، نیازمندتر.
...و این همه یعنی؛ آشنایی... آشناتر.
روحهایی هستند که پایان ناپذیرند. سیری
ناپذیرند. تمام نشدنیاند. تو در توی و صد پهلو و رنگارنگاند.
دنیا؟
یک عالم. "عالمی بنهفته اندر آدمی".
خانه؟
پایههایش از اعتقاد.
دیوارهایش از غرور.
سر درش عصیان.
درش تواضع.
حریمش آزادی.
فضایش خلوص.
هوایش صمیمیت.
چراغش دانش و کتاب و قلم و جوهر و کاغذ.
...و درش
بسته رو به جهان اربعهای.