۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره هفت

صدای گام‌هایم همه از فصل‌های تنهایی‌ست.
این تنهایی شکواییه نیست، انتخاب است! و تو هم مجبور نیستی با دو چشم مبهوت مرا نگاه کنی، که یعنی چه؟
 مگر می‌شود؟
سوال پر تردیدت بی پاسخ است! اینجا مگر کسی هست؟
سال‌های طولانی‌ست که دارم به نام "ّبودن" میان سایه‌ها پرسه می‌زنم و از شبی به روز و از روزی به شب می‌رسم. ‌اما از لحظه‌ای که فهمیدم این سایه‌ها اهاکیل و روزند، دیگر در خانه‌ام را به روی کسی باز نکردم. پاسخ زنگ تلفن را ندادم و به پیام‌های الکترونیکی که ساده‌ترین و بی دردسترین و بی زحمت‌ترین پیام‌هاست، وقعی نگذاشتم.
...و این نه براساس بی تفاوتی، که به دلیل ارزش گذاری به تنهاییم بود.
اینجا برخلاف گذشته، همان زمانی که اسیر پنچه سنت و قانون بودم، دیگر هر کسی در خلوتم پرسه نمی‌زند و هر دستی چنین جسارتی را ندارد که در آن را بشکند و باز کند و به حریمم متجاوزانه پا بگذارد!

امروز صفحات مندرج را می‌خوانم که مثل سیل، مثل طوفان یک باره هجوم می‌آورند و وقتی می‌پرسم چرا؟
می‌گویند درد بی درمان تبعید است !! ‌اما من با یک پوزخند می‌دانم.
کدام تبعید و کدام پرهیز؟
کدام اتنخاب و کدام تحمیل؟
این همه رنگ دارد مرا به سوی دیگری می‌برد... که سال‌هاست رفته بودم و باز دارم در همان مسیر قدم برمی‌دارم
خاکستری.
بیهوده نبود که نوشتم:
پرسید شهر آشوب ما
آن سرکشی‌هایت چه شد
آن بیقرار‌هات کو؟
آزردم از این گفتگو
گفتم
خموشی عالمی‌ست
حالم چه می‌پرسی ببین
درحال خاکستر شدن.

از جریان چیزی به نام "عشق" همواره ترسیدم. اما نه از عشق، که از خودم!
چون می‌دانم اگر چه برای "عشق " ورزیدن آفریده شده‌ام. ‌اما سنگدلی‌ام برای فراموشی!
ساده می‌توانم فراموش کنم، بی آنکه رد پایی را در دلم، روحم باقی بگذارم!
این‌اما انتخاب من نبوده و نیست. این حضور پُر رنگی‌ست که روحم طاقتش را ندارد و پس می‌زند این همه چند رنگی را!
می‌خواهم بگویم اگر فراموششان می‌کنم ازاین روست که پر رنگ و تزویرند. مصلحت خواه‌اند. بنا به عرف و عادت گام برمی‌دارند. به منافعشان می‌اندیشند. اهل بخشش نیستند. اهل پذیرش، هیچ! تا چه رسد به چیزی مثل "ایثار"!!!!

کسی که نمی‌داند از این زندگی چه می‌خواهد؟ چرا هست؟ و زندگی‌اش را با تمام "بود" و "نبود" چرا با من تقسیم می‌کند.... در مقابلم راهی جز رفتن ندارد. این اما قانون کلی زندگی منست.
از همین روست که دل بسته‌ام به "تنهایی "‌ام و سر جدایی از آن ندارم.

این‌ها تصور می‌کنند که مثلا در خلوتم به اندازه یک نشیمن جا دارند. ‌اما باور مسخره‌ایست. هیچ کس اینجا نیست!
امروز آفتاب را به سوی خودم ُفوت کرده‌ام و ساعت هفت شب می‌روم با دو چرخه‌ام سوی " بُگا زه".

"بگا زه"، دریاچه کوچکی‌ست که از قرار معلوم برای تن تبدار و روح بی تاب من آفریده شده، و گرنه فصل... فصل شنا در دریاچه نیست!
این دریاچه هم تنهایی‌هایش را با من تقسیم می‌کند و من که دیگر از دیو و دد ملولم، به بستر آرام او پناه می‌برم و می‌گویم: به درک که تو هم تنهایی!
و بعد بی آن که سکوتش را بشنوم، خودخواهانه خودم را در آغوش آن  پرت می‌کنم.
شا تا لاپ.

آه... حس می‌کنم در گور خاطره‌هام، با این همه دست نوازش‌گر، با این همه روح خواهش.

از این روست که صدای گامهایم همه از فصل تنهاییست!
حال تو دیگر این تنهایی را به رخم نکش که در آن شکوه بلند روحی‌ست دست نیافتنی.

دو تا عزیزم. عشقم می‌گویم... صد دل رفته به نا کجا آباد! یک عزیزم. عشقم می‌شنوم... می‌روم گز می‌کنم گوشه همین تنهایی!
معامله‌ام با دنیا خوب است ! نه؟
نگاه کن! فاصله‌ام از کجا تا به کجاست!
بیهوده بود. باید این راه را ادامه می‌دادم. توقف برایم ممنوع بود و من ابلهانه توقف کردم.

باز دارم کولبارم را می‌بندم. پر پروازم باز باز است. فقط دنبال نسیم و بادم، تا مرا ببرند باز از این سو به آن سو.
 و باز پریدن و رفتن و گم شدن در ساحت بی زمان این لحظه‌ها.

امروز هوا چیزی دارد مثل نفس بهار.
و.... دیگران می‌گویند:
بهار یعنی تو!

نهال پیازها گل داده‌اند. نسترن‌ها و بنفشه‌ها نفسشان روی بالکن‌اند و من باز دارم نهال ظریف گلهای رز وحشی را به یاد پدرم در گلخانه کوچکم می‌کارم.
او هر بهار برای دختری که من باشم گل رز وحشی را در باغچه می‌کاشت و بویش بود که دم غروب مستمان می‌کرد.
نشستن پای بوته‌هایش و چای خوش عطر خراسان را نوشیدن، کیفی داشت.
امروز ‌اما دختری هست که با یاد پدرش گل رز وحشی می‌کارد، بی عطر خوش چای خراسان!
می‌بینی این دنیا چه مسخره است و چه بازی‌ها سر آدمی‌در می‌آورد!

امروز هوا چیزی داشت مثل نفس بهار.
و صدای آواز کنچشگ‌ها بود که بیدارم کرد. پنچره از شب قبل باز بود و نسیم می‌آمد روی گونه‌ها و روی تن لختم می‌چسبید و از من ماندنش را تمنا می‌کرد.
از جا برخاستم و به صبح شنگرفی سلامی‌دادم از سر تنهایی.
پدر نبود. آن دیگری هم دیگر نیست. اگر چه برای ماندن اصرار می‌کند. تو هم نیستی.

طعنه زنان به خودم می‌گویم؛ این همه "نبودن" خوب است"!

یکی زمانش را به رخم می‌کشد و یکی دارایش را! یکی زبانش را به رخم می‌کشد، یکی دیگر دل پر خون از دست مرا!  
یکی هست اما اینجا... همین گوشه...که وقتی پای قبیله‌اش به میان بیاید من آن سوی صحرای فراموشی‌ام!
عادت کرده به چلچل زبانی و شوخ و شنگ بودنم. ‌اما طفلکی نمی‌داند، که میان همین شوخ وشنگ بودن‌هایم هست که پرم را برای پروازی دیگرباره باز می‌کنم. چرایش را نمی‌دانم. فقط حس می‌کنم دارم به قفس عادت و تکرار و سنت و عرف و... در نهایت تحقیر کشیده می‌شوم و... باری این " بازی" برایم تکراری و خسته کننده است!

امروز هوا چیزی داشت مثل نفس بهار.
و.... دیگران می‌گویند:
 بهار یعنی تو!

لباس سفیدم را از تن بدرآورده‌ام و پیراهن حریر نارنجی را تن کرده‌ام و نشسته‌ام روی صندلی تابدارم روی بالکن، کنار نفس بنفشه‌ها و نسترن‌ها و تابش نور ملایم خورشید بهاری. باز دارم صفحات مندرج در مجله را ورق می‌زنم ومی‌خوانم؛ باران.

کسی زیر گوشم می‌گوید: خوب است که من نخستین خواننده مطالب توام.
و خوب است که تو می‌نویسی.
گاه در زندگی پیش می‌آید که اگر یک نفر نباشد زندگی نیست، لطفی ندارد! و گاه پیش می‌آید که اگر کسی ننویسد قلم معنا ندارد.
خوب است که سیاست و حرفهای سیاسی را به زبان دل می‌نویسی و باز خوب‌تر که رنگ روز و شب نشده‌ای.
زر خرید لحظه‌ها!

امشب هوا چیزی دارد مثل نفس بهار.
...و من دیگر طاقت این پیراهن به رنگ آغشته پاییز را ندارم.
پس لاجرم تخت گاز با دوچرخه‌ام می‌رانم سوی دریاچه.
خودم را پرتاب می‌کنم در بستر پر سکوت او
فریاد می‌زنم:
هااااااااااااااااااااای

صدای گام‌هایم  همه از فصل‌های تنهایی‌ست.
pdf