نوشتم تا نهایت با دوست؛ یعنی تا نهایت با تو؛
یعنی تا نهایت ـ دوست داشتن تو، یعنی تا نهایت ـ با تو بودن، بی آن که بخواهم و یا
تلاش کنم تا تو را به مالکیت خویش در آورم. تصاحبت کنم و به نام دوست داشتن دو بند
گران بر پا و دو زنجیر گرانتر بر دستت زنم و دلت را به یغما ببرم تا در تنهایی بپوسد!
عزیز
در مالکیت است که عشق میمیرد و از درون آدمی را
هم چون خوره میخورد.
میدانی!
فرق است بین شاعری که شعر میآفریند با شاعری
که شعر را زندگی میکند.
فرق است میان نقاشی که تصویر زیبایی را نقاشی کند تا نقاشی که
زندگی را به یک پردهی زیبا تبدیل میکند!
...و من شعر را زندگی کردم و این بیغولهای را
که نامش زندگیست در برابر نگاهت به پردهی زیبایی بدل ساختم تا تو در آن با شکوه
و آرامش زندگی کنی، نه مردهگی!
میگویند؛ عشق فرو ریزش است؛ یعنی هر لحظه کوچک
و کوچک و کوچکتر شدن! اما تو بیا به حق حرمت عشق از این کوچکی دست برداریم، از
این فرو ریزش، دور و جدا شویم. بیا با تمام توانمان از فرو ریختن خود را بازستانیم،
فرو نریزیم، که اگر هزار خورشید هم در ما پنهان باشد با حقارتمان به خاک میافتد.
آدمیدر کوچه و برزن است که انسان میشود، نه
لا به لای انبوهی از کتابها.
آدمی در کوه و
دشت و بیابان و شهر و میان آدمیست که رسم زندگی و رسم عشق را میآموزد، نه با غوطه
خوردن در آثاری که در اتاقهای بسته نوشته شده و نویسندگانش هرگز معنای نسیم را
ندانستند تا چه رسد به آدمی!
از این گذشته من عشق ِکتابی نمیخواهم و تسلط
کتاب را بر دلم نمیخواهم. من دوست ندارم وقتی صدایت میزنم، جواب بدهی: همین صفحه
را بخوانم، میآیم! من از این جواب بیزارم و از آن کتاب که مثل صخرهای میان من و
تو قرار میگیرد. و من نمیخواهم از پشت یک دیوار بلند کاغذی و مقوایی به زندگی
نگاه کنم. به تو نمیخواهم از پشت این دیوار و یا از لای روزنهای کوچک نگاه کنم.
باز دارد در ذهنم شکاف آن دهلیز تنگ و تاریک
گشوده میشود و من بی آن که خواسته باشم پرتاب میشوم سوی آن گذشتهها، همان دور
ترها.
میآیند سراغم. به من میگویند: راه بیفت! شهر
را با چهار تا کتاب به هم ریختی. چند ماه است که دنبالت هستیم.
من باز آن جسارت آذریام گل داده است، دست گلی
به آب دادهام!
پدر به طرفشان میآید و میگوید: نه... نمیگذارم
ببریدش... مگر چه کرده؟ کتاب نوشته!
ـ یک کتاب یا دو کتاب.... چه فرقی دارد
مردک احمق!
دست رد برسینهاش کوبیده میشود.
پدر فریاد زنان میگوید: کتاب نوشته... رسم
نامردی که ننوشته .نامرد ولش کن... جلوی چشای
من این قد نزنش!!!
او بر تن و
پیکرم میکوبد.
دستی مرا پس میزند.
دستی مرا به جانبی پرت میکند.
من درگیر میشوم. فایدهای ندارد. دیگر هیچ
فایدهای ندارد.
همسایهها بیرون میریزند مثل موش و سوسک و ملخ
و در برابر مامورین میایستند و با نخستین سوال مامور میگویند:
ـ بله... میناسمیمش. آذریست!
ـ آدمش میکنیم تا بشه مشهدی!
و مرا میبرند تا از منِ آذری چپ یک مشهدی راست
بسازند!!!!
آه... به احترام عشق به وطن و آزادی، فرزندانم
را در خاک بیگانه دفن کردم و امروز دیگر آن دختر هفده
ساله نیستم.
زنیام چهل و چند ساله با تجربههای عقیم و تلخ.
اما همواره هم چون موسی که برای قوم خویش دعا میکرد، این دعا بر لبانم است:
خدواندا!
کینهام را به دشمنان میهنم عمیقتر کن.
خوف روحم را چرکین تر کن
و توان آن بده که تخت سینهی ناکسان را بکوبم،
بی ترس از عواقب خوف انگیزش!
خدواندا!
خوف از ظالم را در من بمیران و کینهام را در
برابر دشمن میهنم افزون کن.
خدوندا!
من پر از عشقم. عشقم عشقم.
تو گریه میکنی. من اما به تو میگویم:
ما تنها عزاداران تاریخ نیستیم. بیا، با من
بیا.
تاریخ مسئلهی ما نیست! هست؟
پس اگر هنوز هم عاشقیم چرا از کنار عزای زمان
با قدمهای بلند دور نشویم؟!
بیا دور شویم... دورِ... دورِ.. دور