باز می گردم سوی رفتن، به جانب بازگشتن و در حالی که فرو می ریزم می ایستم.
آه ... در برخاستنم غوغایی فرو ریختن هاست و من می روم در حالی که ایستاده ام و از دریچه ی تاریک چشم هایم به روشنی روزنه ایی چشم می دوزم.
صدای گاه هایم از عمیق ترین فصول تنهایی می آید.
من در لحظه ی طلوع به غروب رسیدم و از لحظه ایی که هستی یافتم خود را در نیستی دیدم.
آغاز سحرگاه من در شبانی تیره و تاریک بود و از ستیغای نیمه روشن خاکستری خواستم تا مرا در شبانه ها جا دهد و ابدیتم در نیمه ـ روشنایی اش بماند و در آخرین نفس هایم غریب ترین بادهای جهان به گوش رسد و شاخسارانم مامن بی جفت ترین مرغان زمین گردد!
ای سایه ی سرگران
از کدامین گوشه ی عدم برخاسته ای؟ از پشت کدامین صخره ی ابدی؟
که خیزشت از سنگ ـآمیزترین بسترهای زمان جاریست!
کدامین بیراه ی جهان از جهنم ـ درّه ی زادگاه ِ روحِ ِ برزخی ات می گذرد؟
ای نسسیم های نا وزیده و ای بادهای متراکمِ خانه بر دوش
پژواک پرنده گی ام را بردارید و با خود به اقلیمی ترین سرزمین اساطیری ببرید، که سرنوشتم عصمتِ گناهم را نبخشید واز بی گناهی عصیانم نگذشت!
آه! هنوز دستانم بوی بیکرانگی سخاوت را می دهد و از دور پیشانی خورشید وارم پیداست.
هنوز چشمانم نگران خوشه ها و نیلوفران است. هنوز آن کاروان پنهانی خیال در بیابان اندیشه ام در رفت و آمد است.
هنوز کودکان و طفلان باستانیِ بازیگوش در سواحلِ یادم با بادبان حوادث بازی می کنند.
هنوز آن پیامبران دوره گرد در برابر چشمانم مذاهب منسوخ خود را تبلیغ می کنند.
هنوز در پناهگاه روانم اوراقی از کارنامه ی انسان بایگانی ست....و من این زخم دربه در،...و من این درخت افسوس مثل تنهایی روی ایوان ایستاده ام و به جغرافیای حیرت می نگرم.
ای پادشاه آفت
زانوانم در ماسه های غربت فرو رفته است و کودکانم خون از دماغ احساس می ریزند و خواب خنجر می بینند.
بسترم پر از مارهای افعی ست و عاطفه ام چشم به راه مسافری ست محال.
امشب
در شیون آه ها، در گورستان کهنه ی خاطراتم،در فراموشی یک خیال بکر و شفاف، یک رویای صادقانه ام.
امشب
اشکی معصومم که بر جنازه تو می چکد.