تلخ است که در سحرگاه روز ی آفتابی از چراگاه نیستی که در آن فربه شده ایی بنویسم.
بنویسم که تو از ریشه های مرگ بارور شده ایی و خود را به چشمه های کدر و برکه های ظلمت عادت داده ایی و ذائقه ات را همواره در جهت مخالف گیاه رعایت کرده ایی.
آه ...باید خود را از این وّهمِ افسانه ایی نیاکان وارهاند و در سایه ی دانایی پنهان شد.
عجب از تو
که دریچه ی قلبت هرگز به مجاورت برگ ها و مجالست پیچک ها گشوده نشد!
عجب از تو
که عمری در کنار برگ بوده ایی اما زبان ریحان و لهجه ی گیاه را نیاموختی!
در نگاه تو بیگانگی با عادتِ رویش مشهود است و پندار مه گرفته ات به بیکرانگی جهان نمی اندیشد.
عجب از تو
که آن چشمان مغرور زمینی ات بوی سیاهچال های قرون را می دهد و طبیعت کاسبکارانه ات از وزن نیلوفر در ترازوی زمان عاجز است!
به راستی که رگ های ما دوگانه اند و اصوات ما ناهمخون و فاصله ی ما به اندازه ی ستاره ها و سمت حیاتمان در جانب مخالف یکدیگر ست.
باید برخیزم و روی جراحت اندوهم گلبرک نعنایی بگذارم.
دیگر بس است در سلول محقر و ظلمانی تو ماندن!
دیگر بس است به اجسام عنصری شبیه گشتن و به افول دل و جان و اندیشه چشم دوختن!
دیگر بس است نگاه را به ولوله ی جوانه ها بستن و لب ها را با آهِ آتشینِ غنچه هایِ سوری معطر کردن!
امروز در هرم فرعونی ات، کنار جسد مومیایی شده ات می ایستم و مرگ تو را به خود تبریک می گویم.
صدای این پایکوبی ام را با سایه ام می شنویی؟ این صدای پایکوبی مرگ بر پله های شفاف زندگی است.
اکنون باید آرام گرفت و خود را در ابتدای جهان تصور کرد و توان این را داشت که به منظره تکوین حیات خویش نگریست.
باید جراحت روح را به بال پروانه ها سپرد و عصب های روان را به گلبرگ گلی نشکفته بخشید.
باید برخاست و نفس بلندی رو به خود کشید.
آری نفسی روبه خود!