۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

سخنی چند با مردم: قرار نيست عدالتی صورت بگيرد


كتايون آذرلی “مصلوب”

زمانی كه تصميم نهایی خود را، جهت “بيان” و “نوشتن” خاطرات زندانم “مصلوب” گرفتم، يكي از سؤال‌هایی كه از خود برايم مطرح شد، اين بود كه از نوشتن اين خاطرات چه هدفی را دنبال مي‌كنم و زمينه ساز چه شرايطی برای خود و يا ديگران خواهم بود؟
 چه چيزی را در جامعه و فرهنگ و اذهان عمومی به بار می آورم و يا چه چيزهایی را تا حدودی از ميان برمی ‌دارم؟

“كارولا اِشترن” در ماهنامه ی كافكا می ‌نويسد: “نويسنده چه تأثيری می ‌تواند بر جای بگذارد، آيا می ‌تواند جهان را دگرگون كند؟ دولت يا جامعه و يا دست كم فرد را دگرگون كند؟”
در پاسخ به اين نويسنده، يكی از منتقدين ادبي، مارسل رايش- رانينسكي می ‌گويد: هيچ كدام را!
او در كتاب خاطراتش می ‌نويسد:“آيا نمايش‌نامه‌های تراژدی و تاريخی شكسپير مانع قتل حتی يك آدم شده‌اند؟
 آيا اثر لٍسينگ توانست دست كم جلوی تشديد گرايشات ضد يهودی را در قرن هجدهم بگيرد؟
 آيا اثر گوته تحت عنوان Iphigenie ” بشر را انسانی ‌تر كرده است و يا دست كم، يك آدم پس از خواندن اشعار او، نجيب، خيرخواه و يا مهربان شده است؟
 اين پرسش‌ها جالب و قابل تأمل‌اند. اما چگونه می ‌شود به پرسش‌هایی اين منتقد پاسخ داد و ادعايش را رد كرد؟

در يكي از روزهاي ماه ژوئن سال 1880 در مسكو، داستايفسكی به افتخار پوشكين سخنراني كرد. در پايان سخنراني او جوانان فرياد زدند: “شما با كتاب‌هايتان از ما آدم‌های بهتری ساختيد!” و زُولا می ‌گويد:“كتاب همين را می خواهد” سپس همين نويسنده ادامه می ‌دهد:“آيا اين موارد استثنایی اند؟ آری!
اما اگر كتاب‌ها به طور عام هيچ تأثير سياسي ندارند، پس چرا اين كتاب‌ها و نويسندگان آن خطرناك می ‌شوند و گاه و بي گاه دولت، كليسا و آخر از همه دستگاه‌های سياسی چنين خشونت‌آميز و بی رحمانه عليه آن‌ها دست به كار می ‌شوند؟ زيرا نويسنده در مورد اين كه یک حقيقت وجود دارد شك و ترديد می ‌كند، چون نويسنده نمی‌‌خواهد گذشته را به حال خودش بگذارد، چون اجساد از زير خاك بيرون كشيده می ‌شوند و نويسنده وارد سراهای ممنوعه می ‌شود و مقدسات زير پا گذاشته می ‌شود. چون نويسنده جانب برندگان و پيروزمندان را نمی ‌گيرد، بلكه از بازماندگان و شكست خوردگان جانبداری می ‌كند و ادبيات در شرايط و وضعيتٍ خاصي، نيروی انفجاری بس عظيم‌تر از يك انبار پْر از ديناميت را دارد. (برگرفته از دفتر نوشتار به كوشش محمد ابوبی)

من با علم به اين فرضيات، كتاب خاطرات زندان خود (مصلوب) را نوشتم و به سراهای ممنوعه وارد شدم.
 مقدسات را زير پا گذاشتم و شك كردم كه يك “حقيقت” وجود دارد، “گذشته” را به حال خود رها نكرده و اجسادی را كه روحشان با قلبم پيوند خورده است و چون خون در رگ‌هايم زندگی می كنند از خاطر نبردم بلكه آن‌ها را بی ‌وقفه با حنجره‌ام فرياد زدم و در انتهاء نيز گفته‌ام كه اين اثر، “مصلوب” باعث رنجش پرهيزكاران می شود و آن‌هایی كه خود را سخت باور دارند، فرصتی می ‌يابند تا خشم و عصبانيت‌شان را بدين فرو بنشانند و به هر حال مرا محكوم كنند.” صفحه 37 مصلوب.
اما پس از چاپ كتاب “مصلوب” كه در شرايط بسيار بحرانی انجام گرفت (توضيح اين شرايط را در صفحات بعد خواهم داد.) هرگز تصور نمی ‌كردم در ميان كسانی كه دست به قلم برده و خاطرات زندان خود را نوشته‌اند، من تنها كسی خواهم بود كه می ‌بايست به توضيح نكات ريز و خصوصی خانواده و يا دوران كودكيم بپردازم، يا حتي پاسخگوی زبان و منطق بازجويان و شكنجه‌گران خود باشم. مثلاً نمی ‌دانستم بايد بنويسم كه اصل و نَسبم از كجاست و چرا بازجو می پرسد كه آيا تُرك آذربايجان هستم يا تبريز؟ هر چند كه خود همين سؤال بيانگر اين مثل قديمی ‌ست كه می ‌گويند: “خر چه داند قيمت نُقل و نبات را”!
و يا اين كه چگونه و چرا از سن چهار سالگي در راديو و تلويزيون همكاری داشتم و يا اين كه مراحل دوران تحصيلي‌ام را چگونه گذرانده و اصلاً چرا دوستاني داشته‌ام كه اغلب سن‌شان از من بالاتر بوده است و و و!
قطعاً اگر به اين امر مبادرت می ورزيدم كتاب خاطرات زندانم كه 370 صفحه است، تبديل به كتاب چهار جلدی بالغ بر 1579 صفحه مي‌شد!!( اشاره به کتاب خاطرات زندان ایرج مصداقی )

اما اكنون بنا به ضرورت، به دو مورد از شرايط خود و خانواده‌ام اشاره می ‌كنم و پس از آن به اصل موضوع می ‌پردازم.
من در سن شش سالگي وارد دبستان شدم و تحصيلات دوره ی ابتدایی و متوسطه ی خود را در مدرسه ی شبانه‌روزی “آريان” گذراندم كه با آموزش‌های نو‌پای اروپایی داير شده بود.
در سال 1358 وارد دبيرستان شدم. با ورود من به دبيرستان كه سالی از انقلاب 57 می ‌گذشت، پدرم را كه در دوران قبل از انقلاب مدير عامل “وليان” بود از كار بركنار كردند و او را سه سال و اندی پی در پی، جهت بازجویی به وزارت اطلاعات می ‌بردند. در اين دوران، من كه فرزند كوچك خانواده بودم (يك برادر و يك خواهر) زير فشار عميق روحي و عاطفی قرار گرفتم و از شرايطي كه براي والدينم بخصوص پدرم پيش آمده بود رنج مي‌كشيدم و همان طور كه در كتاب “مصلوب” نوشتم به او علاقه‌منديم بيش از مادرم بود.
 باری سختی و فشار زندگی، چه از نظر اجتماعي و فرهنگي و چه مادی، روز به روز بر ما افزونی می‌‌گرفت. اين شرايط هم چنان ادامه داشت تا اين كه در سال 1360 من تصميم گرفتم عليرغم ميل والدينم شبانه تحصيل كنم و جهت فشار كمتر مادی روزها مشغول به كار شوم. من اين تصميم را عملي كردم. در همان سال بود كه در يك انجمن فرهنگی- ادبی با “هايده آغایی راد” آشنا شدم كه دانشجو بود. اين دوستی باعث رفت و آمد به دانشگاه و آشنایی با ديگران بخصوص دكتر ناصح، استاد دانشگاه ادبيات فارسی مشهد شد.
آشنايي با "هايده آغایی راد" اين گونه آغاز شد و استحكام اين دوستی مرا به مسيری سوق داد كه “مصلوب” آفريده شد!

و اما در شماره 90 مجله آرش، تبليغ كتابی به نام “نه زيستن، نه مرگ” اثر ايرج مصداقی معروف به اصغر كه خود را از هواداران سابق مجاهدين معرفی می كند، قرار گرفت آن هم به پای نام من “كتايون آذرلي” و كتاب خاطرات زندانم “مصلوب”!
از قرار معلوم، از ديد تحريره و مدير و مسئول مجله ی آرش، آقای پرويز قليچ خاني، هيچ قسمتی از اين كتاب چهار جلدي، “نه زيستن، نه مرگ” ايرج مصداقی تشحيذ كننده‌تر و تحريك آميزتر و خواندنی ‌تر و با ارزش‌تر از نقد خاطرات زندان من توسط اين مؤلف نام برده نبوده كه آن را به پای تبليغ و معرفی اثر نام برده اين مؤلف چاپ كردند تا شايد آبِ سردی ريخته باشند بر روي آتش دلِ مصداقي!

سر دبير مجلة آرش، “مصلحت” را بر آن داشته و دانسته‌اند كه به مؤلف مذكور كتاب “نه زيستن، نه مرگ” مريزادي بگويند و دهنش را شيرين كنند و بر طاقِ بلندش بنشانند و شير و شكر شوند و رأی نهایی خود را بگيرند و به نقد “ايرج مصداقي” مْهر محتوم بزنند و نشان دهند كه گروهها و سازمانهاي سياسی “چپ” نه تنها انديشمند هستند (كه البته هستند و در آن شكی هم نيست!)، بل كه از كتاب خاطرات زندان من “مصلوب” پشتيبانی نكرده و نمی كنند و به ديگران نيز توصيه می ‌كنند (بنا به ادعای ايرج مصداقي) اين كتاب را نخوانند و نویسنده یک متقلب بدانند و از او پرهیز کنند و طردش نمایند و سرکوبش کنند و مبادا در جایی ، صفحه ایی ، مقاله ایی مستند از زندان و شکنجه از کتایون آذرلی کلامی بگویند!! که اگر بگویند و بنویسند ...وای بر تاریخ مکتوب زندان و زندانی و شکنجه !!

باری با تمام هتكٍ حرمت و ناسزا گویی و فحاشی و تهمت و برچسب‌هایی كه مؤلف كتاب “نه زيستن، نه مرگ” به من نسبت داده است، من درصد پاسخگویی به او و متقابل به مٍثل كردن نيستم و مخاطبم را “ايرج مصداقي” نمی ‌دانم، بل كه مخاطبم، شما مردمی هستيد كه “مصداقی” مدعی آن است که من با احساسات پاك شما مردم ستمدیده بازی كرده و در صدد آن برآمده‌ام كه با نوشتن خاطرات زندان خود “مصلوب” نَم اشكی از چشمانتان بگيرم، بي‌آن كه بگويد فايده ی اين نَم اشك ريختن برای من و سرنوشتی كه به آن دچار شده‌ام چه می ‌تواند باشد، جز آن كه: “ميراثِ گريه در قوم من، چون قصه‌های هزار و يك شب سينه به سينه است!” (مصرع شعری از مجموعه بانوی بارانی)

ايرج مصداقی در مصاحبه با تلويزيون آپادانا- برنامه نسيم شمال به سرپرستی آقای فرامرز فروزنده، به تاريخ 23 ژانويه سال 2005 ميلادی در پاسخ به مصاحبه‌گر می ‌گويد: “هر اتفاق و عملی را كه در زندان بر روی زندانی انجام می ‌گيرد، فرد زندانی نبايد كه بگويد و آن را بنويسد!!”
عجب! اين تناقض بدون ترديد از ذهنيتی برمی آيد كه جامعه را كاملاً يك دست و يك شكل می ‌بيند و می خواهد، راحتی خيالش نيز در همين نگاه يك قواره است و پاسخ تمام مْعضلات و مشكلات و حتی جنايات بشری را در همين سياست و نگرش ايدئولوژی زده خود می جويد و ديگری را كه از زوایای مختلفی به رويدادها و مسائل پرداخته است، دروغگو، بی ‌شرم، مْتوهِم، خيالباف، رؤيا پرداز، دزد، متقلب و سناريو نويس می ‌نامد و می ‌خواند.( این اندک صفات منحوث، صفاتی ست که ایرج مصداقی در کتاب خود و در مصاحبه اش به من منسوب فرموده اند!)

“مصداقي” خاطرات زندان مرا “مصلوب” به سناريوی يك فيلم هندی و يا كٍيسی جعلی برای پناهندگی در كشورهای اروپایی می نامد. اين تشبيه از سوی او، بی ‌شك اگر از سر ناآگاهي نباشد، بعيد است كه از نيت خيری سرچشمه گرفته باشد!
هر پناهنده اجتماعی و يا سياسی، در هر كشور اروپایی به خوبی می‌داند(ایشان ندانند،قضات به خوبی آگاهند) كه نه با تغيير مذهب، نه با نوشتن خاطرات زندان، نه وابسته شدن به يكی از گروه ها و احزاب سياسی خارج از كشور و و و هيچكدام دليل مْوثقی براي پناهنده شدن از سوی مسئولان و قضات در كشورهای اروپايي محسوب نمی ‌شود، آن چه اهميت دارد مسائل و مدارك قابل رؤيت از سوی فرد مزبور پناهنده و دلايل پناهنده شدن اوست.
 اين طرز تلقی از پناهندگی بيشتر برای كسانی جالب است كه در داخل كشور به سر می ‌برند و از حال و هوای پناهنده شدن به کشورهای بیگانه آگاهی ندارند.
 هيچكس با نوشتن خاطرات زندان خود نمی ‌تواند پناهنده شود، آن چه اهميت دارد سوابق فعاليت‌های سياسی و اجتماعی فرد مزبور جهت پناهنده شدن در داخل كشور است كه برای قضات خارج از كشور اهميت دارد.

مصداقي در كتاب خود “نه زيستن، نه مرگ” صفحه 422 پاراگراف اول مي‌نويسد: “من بايد با توصيفی كه از مادرم می ‌كنم، پيرزن شلاق زن را جای مادرم تلقی كنم و نه مادر بزرگم!
 ایرج مصداقی به جای من فكر می كند، به جای من احساس نشان می ‌دهد، تعبير و تفسير می كند و اجبار هم دارد كه من آن گونه به مسائل نگاه كنم كه او در ذهنش می ‌پروراند و به آن مي‌نگرد.او اصرار ویژه ایی دارد تا من مادرم را آن گونه به تصویر بکشم که او می خواهد!
 او كه نمی داند و يا نمی خواهد بداند، او كه نمی ‌فهمد و يا نمی ‌خواهد بفهمد، يك انسان می تواند به دلايل ژنيتكی و يا مسائل و مشكلات روحی و جسمی دچار پيری زودرس شود. اين مطلب برای مادرم پيش آمده بود و او در زير سنِ 45 سالگي درگذشت.

با اين وصف مصداقی در همان جا می نويسد: “آيا مادری كه فرزندٍ زنی 50 تا 60 ساله است می ‌تواند آن گونه باشد كه من توصيفش می ‌كنم.” همان مأخذ.
عجيب است! مصداقی كه در محاسبه كردن ارقام و تاريخ‌ها استعدادی ويژه و نبوغی ماهرانه دارد، مرا زنی 50 تا 60 ساله قلمداد می كند!
 به راستی او چگونه نمی ‌تواند بفهمد وقتي كه من در سال 63 هفده ساله بوده‌ام، اكنون كه در سال 1383 يا 82 يا 81 به سر می ‌برم، می ‌توانم چند ساله باشم؟

مصداقي از خوانندگان كتابش، در نقد خاطرات من “مصلوب” می ‌پرسد: “آيا برخورد پاسداران هنگام دستگيري من با والدينم (بخصوص مادرم) واقعی است؟”
او كه از قرار معلوم با طرح اين سؤال‌ها قصد روشنگری دارد و می ‌خواهد ذهن خام و ناپخته و بی ‌تجربة خوانندگان را (كه از نظر من نه خام هستند و نه ناپخته و نه بی ‌تجربه) روشن كند، مرا پاسخگوی رفتار ديگران می ‌داند و درصدد آن است مرا متهم كند چرا از كنش و واكنش رفتاری انسان‌های ديگر در كتابم حرفی نمی ‌زنم.
نه من پاسخگوی رفتار ديگری يا ديگرانم و نه انسان ديگری.
 در جامعه ی مرد سالارِ سنت زده و زن ستيز، اين برخورد كاملاً طبيعي است و با شئونات اخلاقی و سنتی آن‌ها (پاسداران) همخوانی دارد.
چرا دور می رويم؟ در همان بگو- مگوهای خانوادگی وقتی فرزندی عليرغم ميل والدينش عملی انجام می ‌دهد، پدر خانواده زنش را زير سؤال می ‌برد كه: آخر اين چه بچه است كه تربيت كرده‌ای! تا چه رسد به پاسداران كه برای تحريك روحيه من و پدرم درصدد تحقير و توهين به مادرم بودند.

مصداقی مدعی است كه من در هيچ يك از شرايطی كه واقع شده‌ام، چه در بازجویی ها و چه به هنگام دستگيری و ورودم به زندان “چشم بند” نداشتم!
 من به اين نكته در صفحات 105- 51- 29 و اشاره كرده‌ام. از آن گذشته، مگر تفاوتي دارد كه با چشم‌ بند شكنجه شد و مورد بازجویی قرار گرفت و وارد زندان و شكنجه‌گاه شد و يا بدون آن؟ اين امر از اين جهت صورت می ‌گيرد كه به مقدار ترس و هراس فرد زندانی افزوده شود و باعث تضعيف روحيه و شكستنِ نيروی استقامت او گردد.
جالب توجه است كه برای خوانندگان دو مورد از مواردی كه ايرج مصداقي در كتاب خود، “نه زيستن، نه مرگ” در خصوص وصفٍ حال و روزگار خود در زندان دارد اشاره‌ای بكنم: او در صفحات 213-212 می ‌نويسد:
“در بند قدم م‌زدم كه ناگهان پاسدار درِ بند را باز كرده، من و چند نفر ديگر از بچه‌های بند 2 سابق را صدا زد و گفت: چشم بند زده و براي جدا كردن وسايل افرادی كه سابقاً در بند 2 بودند و هم اكنون در بند به سر می ‌بردند، آماده شويم. آنان می خواستند وسايل افراد زنده مانده را از وسايل قتل عام شدگان تفكيك كنند و و
سؤال اين است: مصداقی كه چشم بند زده (به اضافة آن چند نفر ديگر) چگونه می توانستند به تفتيش وسايل بپردازند؟ آيا نبايد در جایی اشاره می ‌كرد و می ‌نوشت كه چشم بندش را جهت تفتيش برداشته است؟ و يا اين نكته ديگر كه مصداقی از آن در خاطرات خود روايت می ‌كند: او در صفحه 21 همان كتاب در پارگراف اول می ‌نويسد: “تا بعد از ظهر، رو به روی در شعبه بودم و لحظه‌ها را می ‌شمردم، آن كس كه از داخل اتاق برمی ‌گشت هيچ شباهتی به همان شخصي كه داخل شده بود نداشت. از زير چشم بند، پاهای باد كرده و كبودی را كه از مقابلم می گذشتند، ديده و سرنوشت خود را حدس زدم.”
به راستی مصداقی چگونه می ‌توانسته است با “چشم بند” اطراف خود را ببيند و افراد را پس از ورود و خروج به آن جا تشخيص دهد؟
اگر قرار بر انگشت گذاشتن و گرفتن انتقادات و ايرادات باشد، در جای- جای اين كتاب “نه زيستن، نه مرگ” نكته‌ها بسيار است!

مصداقی در مورد نحوه ی بازجویی من می ‌نويسد: “بازجو به كسی حكم زندان نمی دهد، آن هم در اولين جلسه ی بازجویی”
بايد بگويم: اولاً حكم مرا در اولين جلسه ی بازجویی ندادند، بل كه در سومين جلسه ی بازجویی صادر شد. (صفحات 49 تا 39) كتاب مصلوب.
سپس مصداقی اضافه می ‌كند: “كسی نيست كه شكنجه را تجربه كرده باشد و در آن شرايط هزار بار مرگ را آرزو نكرده باشد، نه اين كه با شنيدن چهار سال حبس دچار چنان وضعيتی از نظر روحی شود كه دست نگهبان را با يك ضربه عقب براند و بعد
من در صفحات قبل از بازجويي سوم در كتاب مصلوب نوشته‌ام كه شلاق خورده، كتكم زده، گرسنه و تشنه‌ام گذارده و صد جور توبيخ و توهين و ناروا شنيده‌ام. از قرار معلوم اين‌ها براي من شكنجه محسوب نمی ‌شد و نمی ‌شود!از قرار وعلوم باید در زندان سنگسار یا زیر زمینم خاک می کردند تا این آقا بفهمد و باور کند که چه عذابی کشیده ام!
 سپس همين مؤلف می نويسد: “معمولاً اين عمل را برای ارعاب و ترس و هراس و به اعتراف آوردن زندانی انجام می ‌دهند.”
به اين ترتيب بايد پرسيد، مگر غير از اين را با من انجام داده‌اند؟ من از كجا می ‌توانستم بفهم كه فلان رفتار و عمل و واكنش بازجوها و يا شكنجه‌گرانم از كجا ناشي می ‌شود؟ من كه آموزش بازجویی و شكنجه كردن را نياموخته‌ام! و چندين بار به زندان نيفتاده‌ بودم تا تجربه‌گر شرايطي باشم كه آن را شناخته‌ام. اين تجربه ی عجيب زندگيم برای نخستين بار در سن هفده سالگی ام صورت گرفته بود.
مصداقی همين گونه يك ريز می ‌بافد و می ‌دوزد. گاه در نقش زندانی سخن می ‌گويد و می ‌نويسد، گاه در نقش منتقد! گاه بازجو می شود و گاه قاضی! خودش سؤال می كند و خودش هم جوابش را در جيبش دارد!

او پديده ی “تابوت” را منحصر به زندان قزل حصار می ‌داند و اگر در يك رويداد، طبق تجربيات و آگاهی های سرشار او از زندان و حتي نحوه ی شكنجه كردن و عوارض ناشی از آن، روايتی همخوانی نداشته باشد، همه را باطل و بی ارزش و جعلی می داند و چنانچه طبق تجربيات و آگاهي‌هايش باشد آن را منحصراً به زندان تهران و كرج (قزل حصار- اوين- گوهردشت) مربوط می ‌داند و از نظر او جزء همين سه زندان، زندان ديگری وجود خارجي در ايران ندارد!
او می ‌پندارد كه با يك حكومت قانون‌مندٍ درستكار روبروست كه قوانين ساخته و پرداخته‌اش را مو به مو در سر تا سر كشور، به طور يكنواخت و يكسان، با رعايت كليه ی موازين شرعی- عرفی- اخلاقی و انسانی و قانونی انجام می دهند!

مصداقی با صراحتٍ بی شرمانه‌ای در خصوص تجاوز جنسی كه در زندان بر روی من انجام گرفت، می ‌نويسد كه من دروغ محض گفته‌ام. الحق به اين نرم آهنی و نرم چشمی مصداقی!
كدام زنی است كه در جامعه سنتی ايران زندگی كرده باشد و نداند باكره بودن چه ارزشی برای عموم مردم دارد؟
 كدام زنی است كه نداند چنين اعترافی در سطح جامعه و ديد و نگرش عام و خاص او را به چه سرنوشتی سوق می ‌دهد؟ كدام زنی است كه به دروغ می آيد و پيشانی خود را جهت بيان چنين ارزش عرفی- اجتماعی و سیاسی مْهر می ‌زند؟
اگر قرار بود كه دروغ بنويسم، نخستين كاری كه می كردم كتابم را با نام مستعار چاپ می‌كردم، نه با نام اصلی خودم! مصاحبات خود را با چهره ی ناشناس انجام می دادم، نه با چهره اصلی ام!و نام  و چهره ی اصلی ام را پنهان می نمودم . اما من که استوار و عریان در برابر نگاه مردم ایستادم!
من به خوبی می ‌دانم بيان همين مطلب چه ضربه‌ایی به بيضه ی اسلامِ عزيز مْلايان مْفت خورِ چشم شور نزده است و آن را به درد نياورده، اما اين ضربه و درد هرگز به اندازة آن چه كه آن‌ها با من كردند نيست و نخواهد بود!

حاصل بيست و سه سال و اندي رنج و عذاب و تنهايي و درد، دروغ نيست، حقيقت است، حقيقتی به نام “مصلوب” كه من آن را نوشته‌ام و تجربه کرده ام.
جالب توجه است كه ذكر كنم مصداقی، خودش در جلد اول كتاب “نه زيستن، نه مرگ” صفحات 294 تا 290 در خصوص تجاوزات جنسی در زندان توسط بازجويان يا شكنجه گران طوماری ارائه می دهد كه خواندنی ‌ست و در تأييد كتاب خاطرات من و آن چه كه نوشته‌ام، اما از نظر اين مؤلف، پس از آمار داده شده از سوی او هر كه بيايد و نمونه يا آمار تازه‌تری ارائه دهد مردود است و استناد به دروغ و تحريف و جعل اسناد!!
مصداق می ‌نويسد: “كسانی كه در دوران شاه و خمينی شكنجه شده‌اند به خوبی آگاه هستند كه آويزان كردن از ناخن و يا حتي انگشت امكان ناپذير است.” و به عنوان فاكت، بخشی از كتاب “مصلوب” را می آورد و مابقی نوشته را قيد نمی ‌كند!
من در خصوص كشيدن ناخن‌هايم (ناخن‌های چهار انگشت دست راستم) به وضوح توضيح دادم كه به چه صورت بوده است و من در چه شرايطی قرار داشتم. وقتی ناخن‌های دست راستم را كشيدند، از آن جا كه بر روی آن تخت با مچ‌های بسته بودم، از شدت درد قفسه ی سينه را بالا كشيدم و فرياد زدم و احساس كردم همه ی وجودم از دستم آويزان شده است. به راستی آن لحظه‌ها و ساعات هولبار و درد‌آميز را با چه كلمات، با كدام واژه، يا صفت و موصوفی می ‌توانستم بازگو كرده و بنويسمش؟
من نوشته‌ام: احساس كردم از دستم آويزان شدم. سپس جمله ی بعدی را می نويسم و می ‌گويم: “نه، من آويزان نمی ‌شدم، من كشيده می ‌شدم. انگار به صليب كشيده می ‌شدم، من قوس گرفتم.” صفحة 85 مصلوب.

مصداقی می ‌نويسد: من از شكنجه به عنوان “حد” ياد می كنم. اما من تمام اين جمله‌ها و اصطلاحات را از زبان همان پيرزن شكنجه‌گر می ‌نويسم. من آن چه را كه شنيده و به چشم ديده‌ام و با پوست و استخوان خود آن را لمس كرده، روايت نموده‌ام. مگر كسانی كه به اين امر گمارده می ‌شوند تحصيلات حقوقی دارند؟ آن پيرزن مفلوك سوادش در حد اَكابر هم نبود، اگر بود كه چنين دست در دست دژخيمان نمی ‌گذاشت و به نام خدا و پيغمبر و قرآن و اولاد پيغمبر (خمينی) چنين به تاراج من آستين بالا نمی زد.
سپس همين مؤلف ادامه می دهد كه: “من آن قدر از مسائل سياسی دور هستم كه نمی ‌دانم “مجاهدين” ، “چپ”‌ها را “نجس” يا “خائن” ندانسته و نمی‌دانند”.
مصداقي آن گونه كه خود می ‌خواهد همه چيز را تعبير و تفسير می ‌كند. اين نگاه و برداشت توابان از ما بود و نه من از مجاهدين و يا مجاهدين از ما. صرف نظر از اين نگاه، آن چه براي من اهميت داشت و دارد اين بود و هست كه همه ی ما، چه چپ‌ها و چه مجاهدين، فارغ از هر نقطه نظر سياسی، “انسان” بوديم.
 “انسان” بودن چه ارتباطی به داشتن اطلاعات سياسی و يا عدم آن دارد؟!
مصداقی كه كژ خاطر است می ‌نويسد: من اصلاً نمی ‌دانم قپانی نوعي بستن دست است، نه نوعي از دستبد!
 عجب! دست‌ها را به هم گره می ‌زنند، آن هم از پشت؟ پس با چه می ‌بندندش؟ حتماً با پر قو!
من به دست‌هايم نگاه مي‌كنم و هنوز آثار زخم‌ها را از فشار دستبند قپانی می ‌بينم و زير لب می گويم: حريفٍ باخته، با خود هميشه در جنگ است!
مصداقی در خصوص آزادی دوست من “مهين” می ‌نويسد: “كه مهين بايد در اواسط سال 68 آزاد شده باشد اما او دقت ندارد كه من قبل از آن نوشته‌ام كه هر كس از زندانيان اگر راغب به مسئله مصاحبه می شدند مورد عفو قرار می ‌گرفتند، حتي اگر حكم او را داده بودند!
به راستی آيا من بايد قوانين مْلا درآوردی اين دژخيمان را حل و فصل كنم؟ اين‌ها عبادتشان با باد معده باطل می ‌شود، قوانين نوشته شده‌اشان كه ديگر جايی خود دارد!
مهين دو بار مصاحبه می ‌كند و در مصاحبه دوم مورد پذيرش قرار می ‌گيرد و قبل از من از زندان خارج می ‌شود.
نكته بسيار جالب توجه‌ای كه لازم می ‌بينم در اين جا به آن يك اشاره كلي كنم اين است كه اساساً ايرج مصداقی با طرز تفكری كه دارد، مردگان را زنده و زندگان را مرده تلقی می كند.این امر اما برای فرهنگ عزا مقدور و مقتنعم است. لازم و ملزوم است ، تا ما جای آن که به زندگان چشم بدوزیم، دیده ی قهرمان آفرینی به مردگان داشته باشیم. ما باید زندگان را مرده و مردگان را به نفع فرهنگ عزا زنده بپنداریم!!!
او در نقد كتاب من صفحه 430 می ‌نويسد: “در دوران قتل عام زندانيان در سال 67 در مشهد تنها دو زندانی زن به نام‌های شمسی براری و شيرين اسلامی كه هر دو از زندانيان مجاهد زيرِ حكم بودند، اعدام شدند.” “آيا حضور 8 زندانی اعدامی در بندی كه متعلق به زندانيان حكم دار است، آن هم در سال 66-65 تعجب آور نيست؟”
نه! این تعجب آور نیست ! تعجب آور اين است كه: خانم شيرين اسلامی اصلاً اعدام نشده و سْر و مْور و زنده و حيّ و حاضر در كنار همسر و فرزندانش زندگي مي‌كند.
شيرين اسلامی، يكی از همبازی ‌های دوران كودكيم بود. در زمان شاه آن‌ها جزء خانوادة مْتدين بودند و چادر به سر می ‌كردند. در دوران انقلاب شيرين اسلامی گرايش به مجاهدين را سر می ‌گيرد و عاقبت در دوران دبیرستانش زندانی می‌شود.(ما هردو هم سن و سال هم بودیم)
برادر و پسر خاله ی او در جبهه ی جنگ شهيد می ‌شوند. برادر او “حسين” و پسرخاله‌اش “رضا” نام داشتند. شهادت اين‌ها در جبه ی جنگ همانا و آزادی بی قيد و شرط سركار خانم شيرين اسلامی همان!
اكنون او در مشهد يكی از كنيزان حلقه به گوش نظام جمهوری اسلامی درحرم مطهر امام هشتم امام ر ضاست است!
سؤال اين است: به نظر شما خوانندگان اين عجيب نيست؟!

مصداقي در خصوص عدم ملاقات من از سوی خانواده‌ام می ‌نويسد:
 “آيا خانواده‌ای كه شاهد دستگيری دخترشان بوده‌است، سال‌ها منتظر می ‌ماند كه از سوی ارگان‌‌های دولتي جهت بودن او در زندان نامه‌ایی دريافت كند؟” همان كتاب صفحه 433
بايد گفت اين مؤلفٍ زيركِ نكته سنجِ با دقت، كه از هوش و حافظه و جان سالمی برخوردار است، آن گونه كه خودش خواسته كتاب را خوانده است. خواهر و برادر من در شهر ديگری زندگی می ‌كردند، و از آن گذشته والدين من به فاصلة چند ماه يكی پس از ديگری ميی ميرند.(مرگ زود رس در خانواده ی پدری و مادری ام ارثی ست. در ضمن والدین من دختر عمو وپسر عمو بودند) “مْردگان” چگونه می ‌توانستند در جستجوی من برآيند؟ اگر چنان چه هم نامه‌ایی به آدرس خانه پدری ام ارسال شده بود، كسی در آن جا زندگی نمی كرد تا گيرنده ی آن باشد! البته به طور حتم ايرج مصداقي مرگ والدينم را نيز زير سؤال می ‌برد كه اصلاً آن‌ها به چه اجازه‌ایی مرده‌اند!
جالب توجه است كه اين مؤلف در كتاب “نه زيستن، نه مرگ” جلد سوم صفحه 222 می ‌نويسد: “خانواده‌ها به زندان و مراجع قضایی مراجعه كرده ولی پاسخی دريافت نكرده بودند.”
اين شرايط، از قرار معلوم شامل حال خانواده ی من نمی ‌شده است!
من که در آن دوران میان چهار دیوار سلولم زندانی بودم از کجا می توانستم بدانم آیا خوانواده ام در جستجوی من هستند و یا نه ؟ بخصوص که من دوسال نخست اسارت خود را بدون ملاقات گذرانده بودم! از سویی من به طور کمال از عدم داشتن ملاقات خود در این اثر نوشته ام. هم احساسم را نوشته ام و هم تردیدها و کمان هایم را!
مصداقی در خصوص وضعِ حمل “راضيه” می ‌نويسد و مدعی آن است كه من می ‌خواهم فرزند او را هم چون امام علی قلمداد كنم!
 اولاً در روايت من فرزندی به دنيا مي‌آيد كه دختر است و نامش ياس. دوماً من در كجای اين كتاب از امام علی و پيغمبر و كعبه و مولود و مسجد نوشته‌ام؟
او مدعی است كه فرزند راضيه از نظر من مولودی هم چون حضرت علی است كه در كعبه به دنيا می ‌آيد يا در مسجد! كدام مسجد؟
سپس ادامه می ‌دهد “تناقض عدم خونريزی به هنگام زايمان حضرت علي قبلاً حل شده است زيرا قرار بوده است كه او امام شود!” همان مأخذ.
الحق به حل اين تناقض! اين حل تناقض است يا ترويج خرافات؟
راضيه برای معاينه به بهداری زندان مراجعه می ‌كرد و در اين كه چنين نوشته‌ام شكی ندارم اما اين ايرج مصداقی است كه نمی ‌داند معاينه ی زن باردار به صورت داخلی و از طريق زهدان قرار نمی ‌گيرد تا چه رسد به اين كه زايمان طبيعی چگونه است!
 زنان از اين پديده ی شگفت،تجربه‌ها دارند و می دانند كه در يك زايمان طبيعی خون فواره نمی ‌زند تا نمازخانه يا مسجد خداوند را نجس كند. در يك زايمان طبيعی كيسه ی آب رحم پاره می ‌شود تا خروج جنين با سهولت انجام گيرد، پس از خروج جنين، جدایی و پاره شدن بند ناف از جداره ی رحم است و خونريزی كه محصول ريزش ديواره ی رحم است انجام می ‌گيرد. اين خونريزی هم چون دوران ماهيانه زنان است با اختلاف طول مدت و شدت خونريزي. مگر راضيه را می خواستند ذبح كنند كه خون در هنگام زايمان فواره بزند و مسجد و نمازخانه ی باری تعالی را نجس كند؟!

مصداقی كه ژاژ خواهی‌اش فزونی گرفته است می ‌نويسد: “كسی نمی ‌تواند پس از فروپاشی يك حزب يا گروه هوادارا آن باقي بماند.”
مگر كليه احزاب و گروهها كه پس از حكومت ملايان در ايران از هم فرو پاشيدند، هنوز هوادار آن حزب يا گروه باقی نمانده‌اند؟
 مگر تعلق فكری و ايدئولوژی به آن‌ها ندارد؟
 به عنوان مثال: نظام پادشاهی در ايران از ميان رفت اما هنوز هستند كساني كه چه در داخل و چه در خارج به اين گونه نظام پايبند هستند و فعاليت می ‌كنند و هواداران آن نيز باقی مانده‌اند.

به راستی اين نقد كتاب خاطرات من است يا سين جين كردن من؟
این نقد و انتقاد از من است یا حذو هتک من؟
این روشنگریست یا ترور شخصیت؟
 ايرج مصداقی در چند نقش بازی می ‌كند؟
در نقش بازجو، منتقد، نويسنده، شاعر، قاضی، زندانی شكنجه‌گر؟!

مصداقی در خصوص تشكيلات و تظاهرات در دبيرستان‌ها سخن می ‌راند و مدعی است كه چنين فعاليت‌هایی وجود خارجی نداشتند.
 او كه به علم غيب هم دست دارد و از عالم بالا با خبر، از همان عوالمی سخن می ‌راند كه اغلب غيب زدگان دچار آنند.
 شرايط در شهرستان‌ها بسيار متفاوت بود بخصوص شهری مثل مشهد كه اساساً شهری ست مذهبی و زيارتگاهی.
در آن دوران چه در دبيرستان روزانه و چه شبانه‌اش، بودند كسانی كه در جمع‌های پنج يا هفت نفره در سطح دبيرستان به طور غير علنی فعاليت می ‌كردند (بخصوص چپ‌ها، چه اقليت و چه اكثريت و چه شاخة اشرف)
 در آن دوران در دست داشتن يك كتاب، يك نشريه تايپی كه بويی از حزب يا گروه را داشت اگر در دست يا كيف كسی ديده یا پیدا می شد، او را بلافاصله توسط “انجمن اسلامی” كه نقش توابان را در هر كلاس و دبیرستانی بازی می كردند، به مدير و مسئولان معرفی می كردند.
 هر معرفی یی از اين افراد،از سوی  مدير مدرسه و توابان يا همان “انجمن اسلامي‌ها”، به عنوان يك پوئن و درجه ی درستكاری و وفاداری به اسلام و انقلاب مطرح مي‌شد. خانم “سيگارودي” كه مدير دبيرستان ما بود از اين درجات بسيار دريافت كرد!اکنون او در پیاده روی های شهر استکهلم سوئد گام بر می د ارد و دلشاد و راضی ست!

مصداقی مرا متهم به اين می ‌كند كه علم فقه هم نمی دانم! او مي‌نويسد “من اطلاعی ندارم كه به عمل نزديكی دو زن در شرع “مساحقه” می ‌گويند.” (همان كتاب صفحه 427)
عجيب است! اين مؤلف نابغه در تمام امور و علوم بر اين باور است كه من در نوشتن خاطرات خود به زير يك بغل كتاب فرهنگ لغات را گذاشته و به زير بغلِ ديگرم فرهنگنامه ی سياسی و بالای سرم هم كتاب فقه و شرع!
اگر از صد نفر زنداني و يا مردم بپرسند كه در شرع به عمل نزديكی دو زن چه می ‌گويند پاسخ همه منفی است. آن‌ها می ‌گويند يا همجنس باز و يا همجنس‌گرا.شاید هم اصلا بی جواب بگذارند این سوال بسیار مهم را!!!!

من در نوشتن و بازگوكردن مطالب و خاطرات زندانم كه بيست سال از آن می‌گذشت سعی كردم با همان افكار و احساسات و عقايد آن‌ها را مطرح كنم و عواطف و عقايد امروزه خود را به هيچ وجه ادغام نكنم. بعد اين مؤلف می ‌نويسد من بارها و بارها اشاره كرده‌ام كه هفده سال بيش نداشتم.
 به طور قطع من چنين نوشته و گفته‌ام تا به خوانندگان با زبانِ بيی زباني يادآور شوم، با من كه هفده سال بيش نداشتم و سياسي به معناي رايج كلمه اش نبوده‌ام، چنين كردند وای به حال آنهایی كه سياسی بوده و هستند!

ايرج مصداقی كه خود را علامه ی دهر علوم سياسی و اجتماعی و روان‌شناسی (بخصوص روان‌شناسی شكنجه) و فقه و حقوق و آمار می ‌داند و از مسائل سياسي ديروز و امروز ايران كاملاً آگاهی دارد برای من عجيب است كه نمی ‌تواند حدس بزند وقتی كه بازجويم مرا متهم به داشتن اسلحه و اسم شب و غيره و ذالك می ‌كند، مراد چيست؟
 چرا او به ذهنش خطور نمی ‌كند كه هايده آغايي راد جزء و يا هوادار گروه اشرف بوده باشد؟ اين ادعاها و اتهامات در غياب من از سوی هايده وارد شد تا جان سالم از معركه به دَر بُرُد كه نمی ‌بُرد!
مصداقی يا نمی ‌فهمد يا نمی ‌خواهد بفهمد كه من يك قرباني، از شرايط ويژه ی يك انسان ديگر به نام هايده آغايي راد بودم. او می ‌نويسد: “من بدون دغدغة خاطر هر چه كه می ‌خواهم می گويم و می ‌نويسم.”
دغدغة خاطر از چه كسی و چه چيزی؟
از قوانين قرون وسطا‌یی جمهوری اسلامی يا از اعيادی و اُوباشش و يا از خود فروخته‌گانش و يا از سنتٍ زن ستيزشان!
اگر مراد مصداقي اين‌هاست، بايد بگويم آخر خط رسيدن به همان نقطة سياه است كه به آن مرگ می ‌گويند و هر انسانی دير يا زود با آن مواجه می ‌شود.
 براي پاسخي روشن‌تر به اين تهديد آشکار از سوی این زندانی سابق و این پژوهشگر خاطرات زندان و این حامی و هوادار حقوق بشر باید با صدای بلند بخوانم:

            گيرم كه در باورتان به خاك نشسته‌ام
            و ساقه‌های جوانم
            از ضربه‌های تبرهاتان زخم‌دار است
            با ريشه چه می كنيد؟

            گيرم كه بر سر اين بام
            بنشسته در كمين پرنده‌ایی
            پرواز را علامت ممنوع می ‌زنيد
            با جوجه‌هاي نشسته در آشيانه چه می كنيد؟
            گيرم كه می ‌زنيد
            گيرم كه می بْريد
            گيرم كه می كشيد
            با رويش ناگزير جوانه چه می كنيد؟
                                               “شعر از مانی”

اكنون به چند نكته اشاره می ‌كنم و از خود و شرايطم می ‌گويم و می نويسم تا ذهن و دل ايرج مصداقی و امثال او را روشن كنم.
بر اثر شكنجه، من اعصاب ماهيچه‌اایی دست راستم را از دست داده‌ام. بدين ترتيب از كارهايی كه ظريف هستند تا حدودی عاجز هستم، مثل گرفتن يك فنجان، يك قابلمه و يا بستن دکمه های پیراهن، حتی كارهايي مثل سوزن دوزی. نه اين كه اين‌ها را نمی ‌توانم انجام دهم، بل كه می ‌گويم به سختی انجامش می ‌دهم.
 مثلاً همين قلم كه در ميان انگشتانم قرار دارد و سعی می ‌كنم با آن بنويسم، گاه بی ‌آن كه اراده كرده باشم از نوشتن باز می مانم، ماهيچه‌هاي دستم كاملاً سفت و سخت می ‌شود و خطوط نوشتن كلمات نظم خود را از دست می دهد.
 گاه اشياء از دستم می افتند و من تعادل نگهداری آن‌ها را ندارم. زيرا اساساً احساسی را از قسمت آرنج تا نوك انگشتانم نمی ‌كنم. اما كارهایی سخت مثل جارو كشيدن بيل به دست گرفتن و و و برايم ساده‌تر است!
 دستم گاه روزها و ساعت ها هم چون يك چوب خشك در كنار بدنم قرار می ‌گيرد، ماهيچه‌ها سفت و رگ‌هايش متورم می ‌شود و ناچارم آن‌ها را ماساژ دهم، چنان چه ماساژ دادن دستم توفيري نكند، دارو استفاده می كنم. استفاده از دارو عوارضي بسيار دارد و من به ناچار اين عوارض را همواره و هميشه تحمل كرده‌ام.یکی از این عوارض بی خواب ست که به دلیل خوردن داروهای انرژی افزا و خون رسانی در بدن و بخصوص در دستم مورد استفاده قرار می گیرد.

كليه ی نقاشيی های خود را، بخصوص آنهایی را كه در ايران كشيده‌ام با وسيله‌ایی به نام “اِربراش” بوده، پمپ كوچك رنگي كه با فشار يك دكمه عمل مي‌كند!ما بقی را اما همواره با تکیه دادن چوبی زیر دستم کشیده ام!
اكنون نمی‌دانم چرا كشيدن نقاشی از نظر ايرج مصداقی غير قابل درك و يا عجيب است!؟
مگر من از یک افلیج مادر زاد کمتر شده ام ؟
مگر اراده ای انسانی ام را توانستند خورد و نابود کنند؟
مگر غرور انسانی ام را توانستند بگیرند؟

ایرج مصداقی مرا به خاطر اين كه اصلاً چرا نفس می ‌كشم نيز محكوم می ‌كند، می ‌دانيد چرا؟
 زيرا در نگاه او و امثال او زن ضعيف است!
 زن اساساً چه در بيولوژي‌اش، چه در ساختار روحيه‌اش، چه در عاطفه‌اش و چه در كنش و واكنش، همه و همه، ضعيف و پاسيف و غير فعال است. اما او و امثال او نمی ‌دانند آن چه مرا راغب ساخت كه پس از خروجم از زندان به “هنر” بپردازم، در حقيقت توانایی درك و تجربه ی واقعيت زندگيم بود كه نياز به “بودن” را، به “هستي” را در من ضرورت بخشيد.
 ساده بگويم ساده بگويم من می ‌خواستم “زندگي” كنم، نه روزمره‌گي!
 مي‌خواستم ابتدا به خود و سپس به آنهایی كه با خصومت و ددمنشی به تاراج وجودم، روحم، عاطفه‌اموو آستين بالا زدند بگويم:
آهای.... من زنده‌ام. زنده‌ام. زنده‌ام و زندگی را با همه ی بی عدالتي و خشم و عذابی كه بر جان و تنم فرو آورده‌ايد دوست دارم.
ايرج مصداقی در تلويزيون آپادانا (همان روز و تاريخ مذكور) در پاسخ به مصاحبه‌گر “فرامرز فروزنده” كه به او می ‌گويد: كتاب چهار جلدي‌تان در خدمت جمهوری اسلامی ‌ست و شما در اين كتاب بيش از همه كس، عليه خانم كتايون آذرلی نويسنده كتاب “مصلوب” نوشته‌ايد و او را محكوم به دروغ گفتن و دزدی و تقلب و كرده‌ايد.
او يك باره از جا می ‌جهد، هم چون اسپند روی اجاق می ‌شود و در پاسخ می ‌گويد: اگر وقتش را داشته باشم 1700 صفحه ديگر عليه او مي‌نويسم!(چه جالب! نمی دانستم در چشم و دل و جان او این اندازه مهم شده ام!!!!)
آقاي فرامرز فروزنده از او تمنا دارد كه آرام باشد و سپس آثار شكنجه‌هایی كه بر روی بدنم قرار دارد را به نمايش می ‌گذارد (من بيش از پنج بار با اين مصاحبه‌گر با ذوق و با شعور و آگاه به كار خود مصاحبه كرده بودم).

باري، ايرج مصداقی در اين مصاحبه كاراكتر و شخصيت خود را نه تنها به من و مصاحبه‌گرش “آقاي فرامرز فروزنده”، بل كه به كليه بينندگان و خوانندگان اثرش “نه زيستن، نه مرگ” نشان داد. او كه در اين مصاحبه تاب و تحمل انتقاد را نداشت و نمي‌توانست و يا نمي‌خواست نام نويسنده كتاب “مصلوب” را به زبان آورد، نشان داد كه در زندان و بيرون از آن چه آموخته و چه نياموخته است!!
و اما
در تاريخ جنون‌آميز و خونين ملّت من و شما قرار نيست “عدالتي” صورت بگيرد، قرار بر اين است كه به جرم افشای ظلم و ستمی كه بر من روا شده و تمام زندگيم را از من ستانده است، دروغگو، حقه‌باز، متقلب، دزد، فاحشه، وو و لقب بگيرم، و به مُسلَخ كه نمی ‌بُرُندم، هيچ! سنگسارم كنند.
قرار بر اين نيست “عدالتی” صورت بگيرد، قرار بر اين است بار ديگر در لوای آزادی و روشنگری (از همان دست آزادي‌هایی كه هايده آغايي راد به آن اعتقاد داشت و از همان روشنگرهایی كه ايرج مصداقی دادِ آن را دارد!) ميان رابطه‌ها و ضابطه‌ها، سياست ‌بازی ها و تبليغات مطبوعاتی نخبگانی چون پرويز قليچ خاني سنگ آجين شوم.
قرار بر اين نيست “عدالتی” صورت بگيرد، قرار بر اين است كسانی كه نان را از قَبُل ديگران می خورند و مظلمه‌اند، چهره ی من و ما را كم رنگ‌‌‌ يا بی ‌رنگ كنند تا خودشان رنگی بگيرند، دستي بيفشانند و پایی بكوبند و به نام “نقد” فحاشي كنند و ناسزا بگويندُم و بنويسند و باز هی بنويسند و سنگ پاره‌اي بيندازند و در اين آشفته بازار مغشوش و مشكوك برای خود جا باز كنند و به ميدان هنر و ادبيات و سياست و وو و پا بگذارند و با ساده لوحی و همان كليشه‌هایی كه به سادگی مقبول می افتد دست به قلم برده و اگر قادر به حذف فيزيكی ام نيستند (كه هستند)، حداقل ترور شخصيت كنند و در ادامه ی همان جامعه و فرهنگٍ سنتی “زنِ خوب پارسای فرمانبردار” گام بردارند و كليشه‌وار اما با پُلَشتی و سلطه بر ابزارهای خود همگان را به رنگ خود بخواهند! غافل از اين كه من از بدو تولد اِتيكتٍ زنِ خوب پارسای فرمانبردار را از جبين خود پاك كرده‌ام، آن قدر پاكش كرده‌ام كه نه فرمانبردارم و نه پارسا و نه خوب!
ايرج مصداقي، مؤلف كتاب “نه زيستن، نه مرگ” با صغرا، كبرا چيدن و شبهه افكنی ها و القائات درصدد برانگيخته كردن افكار عمومی به نام روشنگری برآمده (كدام روشنگري؟) تا سور مورد نظر خود را كه به نفع جمهوري اسلامي و ايادي و اُباشش است دريافت كند و كلاه شرعی ‌اش را بر سرش بگذارد.
اين جار و جنجال‌ها و زد و بندهاي سياسی و مطبوعاتی برای مخدوش كردن چهره ی بدعت‌ها، كار تازه‌ای نيست “و تفكر سنتی و ايدئولوژی زده تاب بر هم خوردن ملاك‌ها، ارزش‌ها و معيارهای نهادينه شده را ندارد” و با خصلت محافظه كار اين مؤلف “ايرج مصداقي” كه با هر عادت شكنی سر ناسازگاری دارد، می ‌آشوبد و هر چيز را هم شكل و در جهت ارزش‌ها و روش‌های ايدئولوژی و تفكر خود می ‌داند و بر بی اعتبار كردن خاطرات نويسی تمام زندانيان سياسی دست و آستين بالا می ‌زند و خط بطلان بر آن‌ها می ‌كشد.

و اما برسيم بر سر موضوع ديگری كه از سوی اين مؤلف “ايرج مصداقی” با آمارگيری و اندازه‌گيری های طولی و عرضی و زمانی و مكانی اش مطابقت ندارد!

با صراحت و صداقت و يقين به شما مردم می ‌گويم كه در برابر انتقادات تاريخی و يا رويداهای سياسی، يا هواداری اين و آن به هر حزب يا گروه كه من “كتايون آذرلي” در كتاب “مصلوب” از آن ياد كرده‌ام، هيچ رويداي را بنا به تخيل يا تصور يا آرزوی خود ننوشته‌ام. می ‌دانيد چرا؟ زيرا نه چنان تخيل و تصورهای رنج‌باری را در ذهن دارم و نه چنين آرزوهای خونين‌بار را برای خود و یا مردمم!

من آن چه را كه پس از بيست و چندی سال در ذهنم باقی مانده و همواره زنجم داده است به رشته ی تحرير آوردم. اكنون حذف و يا باور اين اثر نه “تاجی بر سر من می ‌گذارد و نه تاجی از سرم بر می ‌دارد!
 در آن دوران كه چاپ كتاب “مصلوب” قرار بود توسط انتشارات فروغ- شهر كلن آلمان صورت بگيرد من با حادثه ی اتومبيل‌ رانی روبرو شدم و فرزندم را در اين حادثه از دست دادم.(پسرم، ایلیاد، یک ماه به جهان چشم دوخت و چشم از جهان  نیز فرو گرفت!سه سال پس از این حادثه چهارمین فرزندم را که دختر بود"ماریا" بر اثر ایست قلبی از دست دادم)
 اين حادثه كه بزرگترين شوك زندگيم پس از وقايع “مصلوب” بوده، هرگز تا اين لحظه به من اجازه نداد تا عاطفه و احساس خود را منطبق با منطقِ “مرگ” كنم. پس از اين حادثه هيچ چير نتوانست احساس ضربه خورده ی مادری را در من تسكين يا بهبود بخشد و يا حتی سركوب كند!
در اين بحران روحی بود كه من می ‌بايست نسخه ی تصحيح شده ی مجدد “مصلوب” را به انتشارات مذكور تقديم كنم. ناشر(انتشارات فروغ\ کلن\ آلمان) كتاب را بازبينی كرده و براي تصحيح چند واژه ی اختصاصی آن را به سوی من بازگردانده بود. من پس از تصحيح، ناآگاهانه نسخه ی تصحيح شدة دوم را (نه نسخة غلط گيري شدة سوم) به سوي او ارسال كردم و ناشر بنا به اعتماد به من آن را به زير چاپ برد.
خوانندگان اين كتاب “مصلوب” به وضوح می ‌توانند دريابند و ببيند كه اين اثر نه تنها ويراستاري نشده است بل كه مملو از اشتباهات تايپي است. واژه ی “كمونيست كارگری” يكي از اين اشتباهات گويشی در نوار موجود صدای من و هم چنين در تحريره است. (من ناچارم ابتداء افكار خود را بر روی نوار پياده كنم و سپس آن را به دست تايپ بسپارم).
من از اين بابت از خوانندگان و شما مردم پوزش می ‌طلبم و متأسفم كه بيش از اين تاب و تحمل شرايطی را كه به من تحميل شده و نامش را هم گذاشته‌ام “سرنوشت” نياورده و نمی آورم!
اما به راستی كدام مادري است كه مرگ فرزند خود را به چشم ببيند و تاب آورد؟
“مصلوب” با مرگ فرزندانم متولد شد و اين تولد و آن مرگ نمكی بود بر روی زخم‌های كهنه ی جان و تنم!!

اكنون پس از دو سال و اندي كه از اين حادثه می گذرد، دچار بيماری تُمور مغزی شده‌ام و دو بار نيز مورد عمل جراحی قرار گرفتم، با اين حال و احوال سعی خواهم كرد بار ديگر “مصلوب” را كه تمام زندگی ام است به چاپ برسانم و چنان چه عمری باقی نماند بازماندگانم آن را تقديم حضورتان خواهند كرد.
اميدوارم بيان مطالب قيد شده در خصوص مرگ فرزندانم و بيماری خودم، بنا به ادعای “ايرج مصداقی” باعث گرفتن نَم اشكي از چشمان شما خوانندگان عزیز و گرامی نشده باشد!
باري

            سری افراشته، اما
            دست‌ها حلقه به گردِ زانو
            تب طوفان در سر
            برق حريقی در چشم
            دشنه‌ای در پهلو
            اين چنينم در اين برزخ يا دوزخ
            يا هر چه كه هست!
                                               “سعيد يوسف”
تحریره ی نخست پاییز دو هزار و چهارشنبه\ آلمان
\کاسل
 تحریره ی دوم بهار دوهزار و ده آلمان \کاسل
pdf