اگر با وجود تو نباشد مرا که تا عمق تنهایی
خزیده بودم نیازی به دیگری یا دیگرانم نیست،
و شاید آن چه را که دارم میپذیرم یا تحمل میکنم
فقط به خاطر همین باشد، یعنی حضور تو.
در جایی نوشتم که:
مرا تا تو فاصلهایست
و من آرام.آرام از این فاصله
در درون خود خیس میشوم.
امشب هم بارانیام و نشستهام کُنج همین مطبخِ دلنشینم که پنچرهی بزرگی دارد رو به
آبیِ دلتنگ.
امروز خورشید نتابید و شب هم هیچ ستارهای مرا
به نام صدا نزد... و این چنین است که اغلب شبها بیستاره و روزها بیخورشیدم!
حالا دیگر عادت کردهام که روزـ شمار شبهام
باشم و شب زندهدار روزهام!
میبینی این زندگی سرسام آور مرا؟
راستی از نخستین شبی که من
عروس اقاقیا شدم چه مدت میگذرد؟
از همان
شبی که در آن جمع اغیار من بر خلاف سنت و عادت و قانون و اجبار، لبانی را بوسیدم
که به شهد شراب آغ شته بود و طعم گس آن روی لبهایم نشست و مرا برای بوسهای دوباره عطش آلوده کرد؟
همان شبی که من نترسیدم از این اغیار به نام ـ
آشنا، تا مبادا مرا و تو را بینند که لبی را میبوسم، لبهای تو را.
اگر با وجود تو نباشد مرا که تا عمق تنهایی
خزیده بودم، نیازی به دیگری یا دیگران نیست.
اما باز هنوز، همین چهار دیوارست با خطوط نیمه
ـ پرشدهی کاغذها و با طرحهای از این و آن و آن چه و این چه، و موسیقی آرامیکه
همیشه نواخته میشوند تا ترس مرا از شنیدن تیک.تاک ساعت کوچک عقربه شمار بگیرد، همان
ساعتی که با گذرش زمانِ بوسهی مرگ را اعلام میکرد.
باز دارم در این اتاق کوچک گام برمیدارم، آن
هم آرام.آرام
با دلتنگی.
باز دارم در این اتاق کوچک گام
برمیدارم تند و تند همه از سر بیتابی و شتاب.
نمیشود. نه، نمیشود!
آن سالها فراموشم نمیشود، و تو هی نگو؛..
بانو جان، بیا از خر شیطان پیدا شو و فراموش کن!
بانو جان، بیا آن چهار سال را به پای همین چهار
ساعتی که باهم گذراندهایم فراموش کن. اصلا... بیا بخاطر همین چهار دقیقهای که با
همیم همه را فراموش کن!
و... من
بی آن که به تو پاسخی دهم، سری میجنبانم به چپ و سری به راست که یعنی؛ نه... نمیتوانم!
نمیتوانم وقتی میبینم، پا زخمی، دست زخمی، سینه
زخمی، دل زخمی، روح زخمیست!
این زخمها را نمیتوانم فراموش کنم حتی با
دوست داشتن تویی که برایم همواره کنار این سایهها خورشیدیتری!
هنوز هم میان همین چهار دیواری، در همین قفس
خوش رنگ و لعابی که با دستهای خودم برای خود ساختهام و کردمش دهکده نقاشی و شعر
و موسیقی و نثر، و گاه در این چهار دیواری هی بیتاب و
مُردد راه میروم.
گاه میایستم و به چشمان او که "هیچ"
است نگاه میکنم و باز بیتفاوت به غضبِ نگاهش، راهم را از سر میگیرم
و قدم زنان میروم سراغ دفتر
و قلمم و از سر حسادت او که "هیچ " است به
دست میگیرم، به سینه میفشارم و باز از سر بیخودی در خود غرقاب میخورم و دور میشوم
از بنی آدم که اعضای یکدیگرند و گم میشوم در آغوش او که "هیچ" است!
این رکن دوم تنهایی من است!
همین
"هیچ" را میگویم که در مقابل دیگران در یک لحظه مینشیند و در
برابر من هر لحظه!
هنوز هم میان همین چهار دیواریم، در همین چهار
دیواریی که از سایه یک "هیچ" فرار نمیکنم، بل که چشم در چشمش میدوزم و
مثل یک بچه پُر رو خیرهاش میشوم تا مگر او از رو برود و نگاه مرا باور کند که هان؛ زندگی را دوست میدارم و از نگاهش نمیگریزم،
همین نگاهی که در آن قضاوتی نیست، تفکیکی نیست، سیاه وسپیدی، مردی و زنی در کار
نیست. جنسیت در کار نیست.
من تا این را میگویم، او که "هیچ"
است مقابلم مثل یک بن بست همیشگی مینشیند. نگاهش یخ زده و سرد، نگاهش گچیست!
…و من میان
گیرودار این نگاه و لبخند است که مینویسم برای
"هیچ."!
که میکشم و طرح میزنم به نام
"هیچ"!
که شکل میگیرم و رنگ میبازم به پای
"هیچ"!
هنوز هم میان همین چهار دیوارست که میگریزم از
قالبهایی که میخواهند مرا در آن بریزند و فرمم دهند آن هم همه به نام دوست داشتن
و مهر و همه به پای "هیچ"!
آنها میخواهند مرا با این قالبها محک بزنند
و اندازهام بگیرند،... و من در همین جاست که نه از آنها یا آن دیگری، که بیش از
همه از خودم به وحشت میافتم و به اخطار میگویم:
هی... بس است!
کبوتر وحشی....
از این بام به آن بام پریدن بس است!
بمان!
بال پریدن آغاز نکن!
قصهی بودن بنویس.
نغمهی ماندن بسرا.
اما بیهوده است. من دام و دانه را دیدهام و
حماقت را که تا استخوان فرق سرشان بالا بود!
آنها اگر دوستم میداشتند، اگر با پر پروازم
آشنا و با روح سرکشم دمخور بودند، دام نمیساختند و دانه نمیریختند و به حیله دستآموزم
نمیکردند، به بندم نمیکشاندنم!
باز کنار پنچرهام ایستادهام و دارم برخلاف
گذشته که به یک "هیچ " فکر میکردم، به تو فکر میکنم، به تو که نبض
حیاتم شدی.
من یقین دارم که نه آن قصه و نه آن نغمه حقیقی
نبوده و نیست. اگر بود، من و تو نبودیم و ساحت بی تسخیر "بودن" نبود! من
و تو هستیم و همین بودنست که شکل متناوب عادت و سنت را برهم میریزد و رنگی میبخشد
سفید، به ایامیکه تکراری و قرمز است. درست مثل چراغ قرمز رانندکی، یا مثل یک
اختطاری با صدای سوت یا آژیر پلیسی!
همیشه بیهوده بوده و هنوز هم هست تا من به این
اخطارها و به این نغمهها و قصهها دل بسپارم
و عادت کنم.
نازنین...
همه میخواهند از پیوند به رهایی برسند، اما
من خواستهام از "رهایی" به "پیوند" برسم، و این دو شق، بی
بدیلاند!
این یعنی طرد شدن، بدنام شدن، دور شدن، بی کس و
کار شدن، درس عبرت برای دیگران شدن!
این یعنی رنگ ایام و شکل هرکس نشدن، و رفتن چون
گرکدن تنها شدن.
…و من به
یقین میدانم به این راهی که سر سپردهام، تنهایم و تنهایام را دوست دارم و حرمتگذار
آنم.
از این روست که آن را با کسی جز تو آشنا نکردم
و نخواستم که رد پای کسی در آن باشد.
این همه سال نبودنت، گواه مدعای منست. بیست و
نه سال انتظار کم نیست، هست؟ نیست!
همیشه در اتاقی، پشت پنچره دختری بود با کتابی
بر این دست و قلم و کاغذی بر آن دست دیگر.
همیشه بود کسی این گوشه اتاق با چهرهای در خود
فرو رفته، اندیشه کنان و تنها!
این تصویر کودکیهای من تا به امروزست.
باز میمانم کنار پنچره و به تو فکر میکنم و
به روزی که قالبها را از هم فرو ریختم و یک نه بزرگ گفتم به آنهایی که مغز و جان
و روح و تنم را برای آری به قالبها میخواستند.
به یادآوریاش سخت نیست. همین دیروز بود که
داشتم یازده
ساله میشدم! این سن و این سال برایم سنگین بود، درست مثل حمل بار یک سنگ بزرگ! من
اما بارش کردم روی همین شانههای استخوانیام و به آنهایی که برایم مثل شبح بودند،
گفتم؛ نه!
بدین ترتیب تضادم با همه چیز و همه کس آغاز شد
تا رسید به جامعهای که خود از درون پر از آشفتگی و تضاد بود.
باز نشستهام روبروی همین پنچره و به تو فکر میکنم
و حس میکنم نمیخواهم نزدیکتر از آن چه که با من شدهای، نزدیکترم بیایی.
نمیخواهم بیشتر از این که با من پیش رفتهای،
پیشتر بروی.
نمیخواهم آلوده به دامان عرفت کنم.
آلوده با دامان عرفم کنی.
شکلامروز و دیروزت کنم.
شکلامروز و دیروزم کنی.
نه، من از این قالبها گریخته و میگریزم و خوب
است که تو سفره خواه نیستی و من هم سفره چین!
خوب است که هر دو از هم دوریم و باز به هم
نزدیک!
خوب است که هر دو بی دام و دانهایم و باز در
بند!
و این به چشم من زیباست که تو گرم کار خودی با
یاد من و من گرم کار خودم با یاد تو.
زیباست که تن به بستر عادت نمیآوریم. به دام و
دانه روز پایبند نمیشویم و به این تهیِ بزرگ تن نمیدهیم.
خوب است که عشق را جار نمیزنیم و مهر را
فریاد. این صمیمیت میآورد.
این سکوت خوب است و این پنهان کاری دلنشین، تا
آن جا که از چشم اغیار دور میشویم و به رنگ دیروزها و امروزهای تکراریشان در نمیآییم
و میرویم بی این و کیش تا لحظهها برایمان چه بیاورد!
در زمان گم شدن بهتر از رنگ دیروزها و امروزهای
تکراریست.
... و من مدتهای مدیدیست که در پشت زمان گم
شدهام. با زمان و در زمان گم شدهام.
میخواهم آن را به حافظه زخمیام بسپارم. اما
بیهوده است.
برای به خاطر سپردن همین شب باید چند بار از
این و آن بپرسم که مثلا امروز کدام شنبه بود و امشب کدام شب!
باید چند بار از این و آن بپرسم که هان... امروز
کدام تاریخ از روز و ماه است!
راستی روی کمر کدام قمر پا گذاشتهایم؟
امسال چندمین سال تبعیدمان است؟
آه… باید چند
بار قد بکشم روی تقویم. چند بار سر بزنم به دفترم. چند بار خطوط درشت صفحه را
دنبال کنم و بعد بی درک آن باز گردم به درونم که از حس زندگی و زنده بودن پر است.
این اعداد و ارقام رنجم میدهند و در ذهنم تلخ
و سنگین مینشینند.
من زمان را نه از روی تقویم که از تغییر فصول میشناسم
و روز و شب را نه بر اساس ساعت که با دمیدن ماه و طلوع خورشید، و این همه اما
ودیعه تلخ تجربههای "مصلوب شدگیام" است!
و... من با آن، پوزخند تلخ آدمی را به خود
خریدم. من نه لبخند زندگی، که قهقهه مرگ را شنیدم و... باز بیتابانه رفتم، گریختم
از هرچه به بندم میکشید.
من گریختم ازتیک تاک ساعت که نشان عبور زمانست.
گریختم از تلنگر زبان که نشان ددمنشیست.
گریختم از تمسخر نگاه که اوج بی مایهگیست.
باز نگاهم میرود ازپنچره بیرون و گره میخورد
به بارش نم.نم باران.
میدانم امروز نه آن خورشید سوی آسمان تو آمد
و نه من آن را سوی آسمان تو فوت کردم.
حقیقت این است که دیگر عادت کردهام به آسمان
ابری... مثل شنیدن صدای خودم در این تنهایی که همیشه بارانیست.