زیستن در پوچ یا خودکشی
کتایون آذرلی
|
در عصر حاضر و در هم جواری دنیای سرمایه داری، یگانه مسئله ایی که فلسفی تلقی میشود و میتوان آن را جدی تلقی کرد پوچ انگاری و یا همان نهیلیسم است. خودکشی اما فرایند بیچند و چون این تلقی از جهان و زمانهی حاضر است.
عصر حاضر، عصر اشباح سیستم است که به مالیخولیای بیتفاوتی و خنثی شدگی معنا و مضمون منجر شده است و حتی توّهم که مستلزم فاصله بین واقعیت و مجاز است با بیرنگی تمام جلوه گر این عصر است.
عصر حاضر، عصر رواج ظاهر و نمودهاست که معنی و آرزوها و آرمانهای متعالی بشری را در چنپرهای از سیستمهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی محبوس کرده است.
در چنین وضعیتی، عصر سلطهی مجاز و شبیه سازی نهیلیسم قد اعلم میکند تا سیطرهی کمیت و ظاهر سازی امور و غیبت هر گونه معنا و مرجع را نمودار سازد. بدین ترتیب تصاویر وانمود سازی شده، کل واقعیت را احاطه میکند و دلالتش را هم ضامن حضور خود میداند.
این پوچ گرایی نسخهی اصل ندارد و بدلی ست مثل تصاویر مجازی و دیچیتالی که ساختگی و ترکیبیاند و نگاتیوی هم ندارند و ما در همین عصر بدون نگاتیو است که بههاویهی فریب سازیها و مجازها و وانمودگیها پا میگذاریم و لنگان. لنگان عبور میکنیم تا قلمروی آزاردهنده و بد، و نه حتی بد و آزاردهنده که به قلمرو بیتفاوتیها و بازدرنده گیها و امتناع و فریب سازیها و مَجاز پنداریها.
این عصر، عصر نابود ساختن است. مسابقه در امری خنثی ست. مسابقه انواع بیتفاوتیها و بیاثرشدگیهاست. پایان یافته گی سرنوشت جهانی ست که اشباع شده است. افسرده جانی از ذله شدن روح است. از برون افتادگی از پرگار هستی ست. رنج شورانگیز ناشی از آزردگی و آگاهی از فرودست بودن ست.
نهیلیسم*، ناخرسندی طاقت فرسایی ست که سیستم مَجازی و یا اشباع شده آن را رقم میزند و این در شرایطی پدیدار میشود که امید به ایجاد تعادل میان خیر و شر، بین حقیقت و دروغ، امید به موازنه بین ارزشهای درون یک سیستم و بالاخره امید بیشتر به ارتباط بین نیروهای انسانی از میان رفته باشد.
در این شرایط پوچی و خودکشی همسایه دیوار به دیوار هم میشوند. حال اگر نهیلیسم را یک پدیدهی فلسفی و اجتماعی معنا کرده باشند، خودکشی را هرگز بسان یک پدیدهی اجتماعی توضیح ندادهاند. بل که آن را بیشتر عملکردی فردی روانی تلقی نمودهاند. چنین عملی؛ یعنی خودکشی همواره در سکوت قلب و در انزوای فرد صورت میگیرد؛ یک شب: شلیک یک گلوله، باز کردن لوله گاز و بستن هر دریچه، خوردن ده دانه قرض خواب و روی آن یک بطری ودکا، پرت کردن خود از هر بلندایی، حلقه آویز کردن خود از هر جایی، پایان دادن بخشیده به این سیر قهقرایی عصر است. یعنی؛ سناریوی زیستن بسته.
برای خودکشی علل بسیار است. هم چنان که رسیدن به فلسفهی نهیلیسم. اما ارتکاب به خودکشی همواره از روی انیشیدن نبوده است. بل که چیزی ست که حس میشود و ارتکاب به آن از قوای حسی بهره میگیرد. این گونه خودکشیها بازار گرم کن نشریهها وروزنامههاست که غالبا از بیماریهای لاعلاج روحی و روانی سخن به میان میآورند و یا از تراژدیهای زندگی خصوصی و عشقهای خنده دار. در این مقال اما توجه به این گونه خودکشیها نیست. بل که به آن دسته از خودکشیها توجه میشود که از پس ِ اندیشیدن سر چشمه گرفته است و اعترافی ست به پوچی این جهان و هر چه در آن هست و نیست.
خودکشی در کنار همسایه دیوار به دیوار خود، یعنی نهیلیسم ؛ اعتراف است. اما اعتراف به دنیایی که بتوان در آن بدترین دلایل را توجیه کرد، دنیای خودمانی ست. در چنین دنیایی انسان بیگانه از خود و از جهان پیرامون است. این بیگانه گی، تبعیدی ست بدون دست آویز. زیرا از امید قلمرو موعود محروم است. مبدایی وجود ندارد تا ماخری باشد. همه چیز در گردشی سرگیجه آور در حال عبور و گذر است و در جدایی بین هنرپیشه و دکور و صحنهی زیستن، حس پوچی ست که بیش ار هر چیز نیشخند بر آدمی میزند.
اکنون در صحنهی عصر حاضر، این “پوچ” است که فرمان میدهد: تکرار یا زوال. تکرار یا پایان. تکرار یا مرگ؟ کدام؟ سکوی سنگین این معامله، مُوّرب به سوی پایان است، سوی مرگ!
اما قبل از آن که به عدم توازون این ترازو بنگریم نگاه کنیم به چند تضاد و تیرگی رابطهی میان عقیده ایی که: ” زندگی میگوید اما زیست” و اندیشهی نهیلیسمی که دست رّد به این فرمان میزند.
“شوپنهاور” در مقابل میزی پر از غذا داد سخن از مرگ سر داد. “کامو” از نهیلیسم به دامن پر امید رُمانیسم چنگ زد. “نیچه” فراز سوسیالیسم را در سر پروراند. “صادق هدایت “در غربت و دور از هر چه آشنا و همگن، تسلیم نهیلیسم شد. “اونامونو” عمر خود را در پنچهی شک شیطان افکند و اندیشید و اندیشید و مالیخولیای خود را بلعید تا زنده بماند. “مرلین مونرو” ازهراسِ فنای زیباییاش، (بی آن که اسیر تفکر نهیلیسم باشد) مرگش را خوراک سالانهی روزنامهها و نشریات نمود تا از فنای خویش جلوگیری کند. “پرگرینو” پس از آن که نخستین کتاب خود را به چاپ رساند برای جلب دقت و نظر به تالیفاتش خودکشی کرد. “لوکیوس آنا یوس سنکا” فیلسوف و نمایشنامه نویش و سیاستمدار رومی رگ خود را زد و به فرمان مرگ آری گفت. “آنترو دو کینتال” شاعر پرتغالی که دردمند و بدبین بود، بدبینی خود را با مرگ خویش پایان داد.
این چند نمونه، شرایط ِسبقتِ تردیدناپذیری را فراهم میآورد تا در راه پیمایی که همه روزه اندکی بیشتر ما را به سوی مرگ پیش میبرد، همراه و هماهنگ نماید و به آن نقطه ایی برساند که دیوارهای پوچی آن را بدل به ” گریز “ساخته است. گریز به دامان مرگ اما تاییدهی کامل پوچ است.
بیشتر کسانی که به دست خود به زندگیشان پایان میدهند انگیزهای جز عشق ندارند. عشق متعالی به حیات و تمنای ادامهی حیات و پی بردن به عبث بودن این تمناست که به سوی مرگ میراندشان. این درد، سوگ ناک و ابدی ست و هر چه بیشتر از آن بگریزیم بیشتر در دلمان جا میکند. انسان در برابر راز هولناک مرگ و میراییاش، رو در روی این ابوالهول، راه و رفتارهای گوناگونی پیش میگیرد تا خود را از اندوه زادن و به جهان آمدن تسلی بخشد. اما همزمان به خاطرش خطور میکند که این زندگی را مشغله و مشغولیتی بیش نداند و هم زبان با مولوی بلخی میگوید جهان نمایشی ست که خدا برای تماشای خودش بر پا کرده است و “ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز”. “لعبت باز” به بازی میگیرد تا نمایشش هر چه خوش نماتر و تماشاییتر شود.
هنگامی که شک به ما هجوم میآورد و آینهی ایمانمان را به بیمرگی روح مکدر میکند، خواهش ِ سوزان و عمیقی، نگرانی ما را برای بقای نام و نشانمان تشدید میکند. تلاش و تقلایی که برای تفرد بخشیدن به خودمان و به نوعی باقی ماندن در یاد دیگران و بازماندگان داریم از همین نکته ناشی میشود. این تنازع و تلاش، هزاران بار شدیدتر از تنازع بقای روزمره است. به عنوان مثال: اگر کسی مدعی باشد که به خاطر دلش مینویسد و یا نقاشی میکند و یا مجسمه میسازد و یا آواز میخواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارائه میدهد و اسم و امضایش را در پای اثرش میگذارد، بیشک دروغ میگوید. چرا که دست کم میخواهد ردپایی از خود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند. هر ادیب و هنرمندی که مدعی باشد از شهرت بیزارست، شیادی دروغزن است.
تا نیاز گرسنگیمان فرو نشست، خودخواهی و یا نیاز دیگری در دل ما بیدار میشود که خود را بر دیگران تحمیل کنیم و در آنان بقا بیابیم. انسان عادتا سرش را در راه زر میدهد ولی زرش را فقط در راه خودخواهیش میبازد. حتی اگر از ضعفها و بدبختیهایش لاف میزند در طلب و طمع به دست آوردن چیزی ست که لاف زدنی تر باشد. گویی به کودکی میماند که برای جلب توجه اطرافیان، انگشت مجروح باند پیچیدهاش را به رخ میکشد. و خودخواهی مگر چیست جز سودای لذت هر چه بیشتر برای بقا ئ هر چه طولانی تر!
” تلاش پی گیربرای بقای نام و نشان مان، عطف به گذشته نیز میشود، گذشته ایی که میخواهد بر آینده چیره شود. ما زنده گان با رفته گان پنچه در پنچه میافکنیم، چرا که ما را در سایه نگه میدارند. بهشتِ اشتهار چندان گسترشی ندارد به وقتی که نام نوابغ و هنرمندانی خطوط برجستهی تاریخ و کتابهایند! نام و آوازهی عظیم گذشتگان، سهم ما را تاراج میکند. جایی که آنان در خاطر خلق مییابند جایی را که ما در آرزوی به دست آوردنش هستیم، غضب میکند. از این روست که آدم عصر نهیلیسم طغیان میکند. ترشرویی مشاهیر عالم ادب، هنگام قضاوت دربارهی تازه به شهرت رسیدگان، از همین جاست. اگر هر دم از باغ ادب، بری برسد زمانی خواهد رسید که بایست نقدها را عیار گرفت و همگان نگران خواهند شد که مبادا از محک تجربه رو سیاه بیرون آیند. ” (۱)
شور عظیمی که در انسان هست یکی همین بیتابی ست که میکوشد اگر ممکن باشد نام و یادش را از هجوم فراموشی حفظ کند. پس لاجرم التجا بردن به دیوارههای پوچی در سایه هم سایهی دیوار به دیوار خودکشی چندان هم راه ناکارآمدی نیست.
جست و جوی نام حتی به قیمت مُردن از سر غرور نیست. از بیم ابتر ماندن است. اگر در آرزوی همه چیز شدن هستیم فقط از آن روست که میخواهیم از هیچ بودن بگریزیم. باری با خودکشی ما آرزومند نجات دادن خاطره و یاد و نام خویشتنیم! بدین سان این گره گور هم چنان باقی ست: رسیدن به پوچ و خودکشی. سرشت پوچی در آغاز بوده و تا انتها خواهد ماند و تکراره روزمره هر روز نیشخند پوچ را پُر رنگ تر میکند: نقش این ظاهر بسته بندی شده خوش رنگ و لعاب را در برنامههای مکرر هر روزه امان میتوان به وضوح دید: در ساعت مشخصی از خواب برخاستن. در ساعت مشخصی به سر کار رفتن و هشت ساعت کار مفید کردن با فاصله دو ساعت استراحت. باز در ساعت مشخصی تری سوار قطار شهری شدن و به خانه آمدن و باز استراحت و باز پختن و خوردن و بار دیگر در ساعت تعیین شده ایی به خواب رفتن و باز تکرار روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنچ شنبه و جمعه و باز در سایه سار نور خورشیدی چای سبز نوشیدن و در سرمای دلسوز زمستانی قهوهی گرم ِ تلخ نوشیدن و باز تکرار همان استراحت و همان کار و همان پختن و فراهم آوردن و خوردن و خوابیدن. فقط یک روز و آن هم فقط یک گاه ” چرایی” بر میخیزد و همه چیز در این خستگی و تکرار و زوال رنگ تعجب به خود میگیرد. همان گاه که از خستگی زندگی ماشینی پوچ سر از بالین خفته بر میدارد تا ما را در برابر این سوال بنشاند که این همه تکرار روزمره گی از برای چیست و چرا؟
اکنون حضور پوچ به برهم زدن کارتها یاری میرساند. این اعلام خطر با برقراری یک کلمه آغاز میشود و آن زمانی ست که از خود میپرسیم این همه تلاش و تقلا برای چیست؟ وقتی در پایان راه مرگ استقبال کنندهی ماست! و بعد... به مرور زمان این نتیجه به دست میآید: خودکشی! با خستگی از تکرار ِ مکررات ست که پوچ نمایان میشود و چهرهی مرگ خودخواسته را پُر رنگ مینمایاند. این تذکرات متکی به هیچ اصلی نیست ولی مسلم است که برای مختصر شناسایی از اصول پوچ کفایت میکند.
در زندگانی همواره زمان است که ما را با خود میبرد. اما هنگامی هم فرا میرسد که ما باید آن را ببریم و این ممکن نمیشود مگر با مرگ و خودکشی. با این حال روزی فرا میرسد که انسان احساس میکند و میفهمد که در موقعیتی قرار گرفته است که باید خط منحنی را بپیماید و خطرناک ترین دشمن خویش را بشناسد، یعنی مرگ را. غلظت بیگانهگی انسان با جهان در همین پوچی نمایان میشود.
در رسیدن به همین نقطهی سیاه ست که بندی از شعر م. امید مشهور به ناامید، روان شاد مهدی اخوان ثالث ورد لب مینشیند و در تقابل با مرگ زمزمهاش میکنیم که:هان زندگی اما میگوید باید زیست. باید زیست. باید زیست. این زمزمه از سر بیخردی و ناچاری نیست. بل که از روی میل است. میل است زیرا عقل در برابر این پوچی به تضاد میرسد و شعور نیز. شعور و عقل که به تضاد میرسند پر رنگی “پوچ” نمایان میشود.
“مرگ” یک برهان کور است که ادعا میکند پر واضح و روشن و مسلم در برابر زندگی نسشته است. “پوچی” اما حاصل این رویاروی ست وهمان قدر به انسان مربوط است که به دنیا نیز.
“پوچ” یگانه رابط زندگی و مرگ است و این کشمکش تمام، زادهی بیحاصلیی ست. زیرا برای انسان مضطرب این عصر، دنیا نمیتواند چیزی به او عطا کند. در برابر این اشتغال خاطر انسان، از واقعیت و انواع استدلال آن تجاوز میکند، تا آن جا که دیگرنمی اندیشد مگر به خود و حرف نمیزند مگر با خود!
“در تمدنهای ماقبل مدرن جهان سحرآمیز بود، فضای درون و برون در شبکهای از ارتباطها و تطابقات با یکدیگر پیوند داشتند، هر چه در درون انسان بود، معادلی نیز در کائنات داشت. صور، باورها و مضامین متافیزیکی آنها، فضایی از آن خود داشتند و این فضا که جهانهای مختلف را در خود سامان میدادف سطوح متضاد هستی را به هم نزدیک میکرد. در روزگار ما دیگر چنین نیست. فضای پیوند حضوری اضداد جایگاه خود را از دست داده است. زیرا زمینهی متافیزیکی آن دیگر وجود ندارد. اکنون این پیوند حضوری به حوزهی میان فرهنگها محدود شده، به حوزهای که در آن گذر از لابه لای فرهنگها، خلق ترکیبهای گوناگون را ممکن میکند. اکنون ناجورترین و ناهماهنگ ترین امور به هم میپیوندند، بیآن که میان آنها حلقههای واسطی باشند که عمل تبدّل و دگرگونی را تسهیل کنند. اینک حوزه ایی از صور التقاطی ایجاد شده که در غالب موارد از تاریکی و آشوب ناخودآگاه متلاطم انسان مدرن حکایت میکند. این عناصر ناجور به اشباحی تبدیل شدهاند که چون مکانی از آن ِ خود ندارند، تخیل بیمارگونهی انسان را احاطه میکنند.” (۲)
اکنون چنین نمایان میشود که زندگی هر چقدر هم معنا نداشته باشد، باز بهتر مردن است. از سویی دیگر زندگی کردن به طور کلی قبول یک تجربه و یک سرنوشت است با سعهی صدر! اگر این سرنوشت را پوچ بدانیم، زندگی نخواهیم کرد. مگر این که بکوشیم این پوچ را که وجدان برملایش ساخته، در مقابل خویش حفظ نماییم. زیستن، زنده نگه داشتن “پوچ” است و خودکشی پایان بخشیدن به این پوچی ست. این جاست که دیده میشود تا چه حدی تجربهی پوچی از خودکشی دور میشود. خودکشی مانند پرش، قبول حدود است. آن جا همه چیز تمام شده، انسان به تاریخ اصلی خویش باز میگردد. او آیندهاش را، آیندهی تنها و هراس انگیزش را، تشخیص داده، به آن جا پرتاپ میکند. خودکشی، “پوچ” را منحل ساخته، آن را به مرگ میکشاند. خودکشی درجهی آخرین ِفکرِ فردِ محکوم به “پوچی” ست. خودکشی ارزش خود را وامدار به زندگی ست. ” پوچی” اما ارزش خود را در درون خود وام دارد. “پوچ ” انسان را به ابدیت حواله نمیدهد. بل که این عمل را “مرگ” رویاروی انسان مینهد. ابدیت از آن ِ “مرگ” است. معناگذاراین هستی، “پوچ” است. این اوست که هستی را در تقارن تکرار مکررات برای آدمی معنا میکند. ” پوچ ” چهان منجمد و محدود را میبیند که در آن هیچ چیز ممکن نیست. اما در عین حال همه چیز به او عطا شده است و در پس این عطاشده گی نیز انهدام هست و نابودی!
انسان پوچ میتواند به پذیرش این جهان و زیستن در آن تصمیم بگیرد. اما مصرانه در کنار این تصمیم باید پذیرفته باشد که امید را سرسختانه از زندگیاش بزداید!
انسان پوچ باید بپذیرد که در میان این همه افسانه و اسطوره، یگانه اسطوره و افسانه ایی که دخیل حال اوست ” افسانه سیزیف ” است. او، این انسانِ پوچ “سیزیفی”(۳) ست در برابر خداوندگاران آلپ. با بیهودگی عجین و از امید دور و ناپیدا!
اما به راستی چگونه میتوان در چنین جهان سرد و محدود و محکوم به پوچی و فنا، بیامید به فردایی زیست؟ انسان پوچ با بیعلاقه گی به زیستن زندگی میکند تا واپسین بانگ مرگ، اما چگونه و چطور؟
پاسخ این پرسش را آلبر کامو در رساله خویش، چنین پاسخ میدهد: “اگر من خود را قانع سازم که این زندگی چهرهای غیر از پوچ ندارد، اگر بیابیم که جملگی تعادل آن به این مغایرت دایمی میان عصیان وجدان و بیداری من و ظلمتی که در آن دست و پا میزند مربوط است، اگر بپذیرم که اختیار من معنایی ندارد: مگر نسبت به سرنوشت محدود آن؛ آن وقت باید بگویم آن چه که به حساب میآید بهتر زیستن نیست، بل که بیشتر زیستن است. من بر آن نیستم که از خویش بپرسم آیا این حالت مبتذل یا نفرت انگیز، ظریف یا تاسف آور است. در این جا، از برای همیشه، سنجشها و داوریها به نفع قضاوتهای عمل، از هم تفکیک شدهاند. من میخواهم تنها نتایج آن چه را که میبینم تحصیل کنم، و هیچ چیز را به معرض پیشامد نگذارم، مگر این که فرض و قیاس باشد. بر فرض این که زیستن بدین طریق شرافتمندانه و یا با رستکاری همراه نباشد، در این صورت، شرافت راستین به من فرمان میدهد شرافتمند نباشم. “(۴)
این بیشرفی را “پوچ” به ما میآموزد. اولین درس اخلاق او در این زیستن ِتودر توی ِهیچ اندر هیچ، همین بیشرفی ست. انسان پوچ مگر کیست؟ جز کسی که برای انکارابدیت کاری نمیکند و با اتکا به هیچ قوهی تخیّل و یا اوهامی، جهانی دور از دست رس در آن سوی ابرها نمیسازد.
انسانِ پوچِ بیشرفِ مگر کیست؟ او همانی ست که چشم اندر چشم روشن ِ “پوچ” انداخته است. سرنوشت محتوم خود را پذیرفته است. به بیارزشی این جهانی دچار آمده است. او آن کسی ست که تمام فضائل اخلاقیِ اخلاقیون پیامبران خاکی و آسمانی و اسطوره ایی را زیر پا گذاشته است. “هستنِ “خود را در اختیار “هست” معنا کرده است و “هست” را در همین پوچی! نه در اندیشهی پاداشی ست برای بودن خویش و نه در سودای نامی ست از برای بودن خود. نه در پی فضائل بیشمار خدایان است و نه در پی ستایش آدمیان. او “هست” تا زمانی که فرمان مرگ برای او منع عبور صادر کند. او “هست” تا زمانی که “پوچ” به او فرمان عبور دهد. این تناقض بین “بودن” و “هستن” و”پوچ”، ذات نامتناهی آدمی ست. انسان پوچ بیشرف، همانی ست که با در نظر گرفتنِ اخطیار ِ پوچ، هر دم از این دم ِ هستی را که اختیار کند میتواند به فرمان پوچ پایان دهد، با چه و چه وسیله ای؟ با خودکشی خود!! این تمامیت اختیار ِ انسان پوچ گراست. نهیلیسم فرمان میدهد: بکش خودت را!
... پس در باور و قبول این نظریه هنوز راهی در اختیار هست. در اختیار این که بخواهیم به این “پوچ” ادامه دهیم و یا ندهیم!
تا زمانی که به فرمان “پوچ “اقدام نکنیم اسیر ِ در بندِ حکم نارسیدهی مرگیم. او که از راه برسد هم حکم ” پوچ ” را کامل میکند و هم فرمان خود را. اما اگر در قصد جنگ تن به تن ِ با فرمان مرگ باشیم، نخست به فرمان ِ ” پوچ ” صلا در میدهیم و چنان چه به بیشرفی پوچ دچار آمده باشیم، به فرمان او خودکشی میکنیم!
این تعریف و تعبیر من از انسان پوچ بود. اما بخوانیم نظریه آلبر کامو را در این خصوص: متاسفانه خطوط این رساله کاملا سفید است!! هیچ تعبیر و تعریفی از انسان پوچ در این بخش نیست مگر گفتمانی از این و آن، که اساسا در خوانش ما را ره به جایی نمیبرد!!(۵)
لاجرم در این شرایط بینامی و پوچی اتکا میبرم بر پانزدهیم نامهی “سنانکور اوبرمان”، آن جا که نوشت: “انسان فناپذیر است.... شاید چنین باشد، ولی بگذارید مقاومت کنان فنا شویم و اگر نابودی در انتظار ماست، هرگز آن را سرنوشتی عادلانه نپنداریم.”(۶)
و اما این سطر، سطرِ... ختم قائله پوچی و خودکشی ست.
——————————-
* مطالعه بیشتر مراجعه کنید به: فلاسفه بزرگ. تالیف آندره کرسون. ترجمه کاظم عمادی. و یا: از هگل تا نیچه، انقلاب در اندیشه سده نوزدهم. کارل لوویت. ترجمه حسن مرتضوی
۱ـ آلبر کامو. افسانهی سیزیف. ترجمه محمد علی سپانلو \ اکبر افسری. نشر دنیای نو. تهران 1382
۲ـ افسون زدگی جدید. هویت چهل تکه و تفکر سیار. داریوش شایگان. ترجمه فاطمه ولیانی. انتشارات فرزان. 1380. فصل ششم. شبح سازی جهان. بخش نخست: گاه فرشته. گاه شیطان.
۳. سیزیف یا سیسیفوس (به یونانی: Σίσυφος) قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آئلوس و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه گذار و پادشاه حکومت افیرا و مروج بازیهای ایسمی (Isthmian Games بازیهایی که از لحاظ اهمیت در ردهٔ بازیهای المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار میشدند) به حساب میآید. علاوه بر آن از او به عنوان حیلهگرترین انسانها نام میبرند چون نقشههای خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش درهادس مشهور است. او میبایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای بغلتاند و همیشه لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج میشد و او باید کارش را از ابتدا شروع میکرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمیرسند کاری سیزیفوار میگویند.
سیزیف نقشههای خدایان را فاش میکرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.
سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به جهان سایهها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیلهگر خدای جهان پایینهادس را فریب داد و به دروغ گفت که میخواهد برای مدتی کوتاه به دنیا برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند. وقتی که پای سیزیف دوباره به خانهاش رسید، با رضایت از زندگی در کنار همسرش لذت برد وهادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.
مجازات سیزیف درهادس این گونه بود که او میبایست صخرهای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قلهای بغلتاند. و همیشه لحظهای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج میشد و او باید کارش را از ابتدا شروع میکرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمیرسند کاری سیزیفوار میگویند.
و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند میکرد و با دستها و پاهایش آن را به جلو میراند آن را از دامنه تا قله میغلتاند و میپنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه میکرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج میشد و به پایین باز میگشت.» (از: ادیسه هومر -سرود ۱۱ ام. ۵۹۸-۵۹۳ )
۴ـ آلبر کامو \ افسانه سیزیف. رساله اختیار پوچ. ترجمه محمد علی سپانلو. 1382ص117
۵ـ مراجعه کنید به رسالهی البر کامو. سیزیف. بخش انسان پوچ.
۶ـ درد جاودانگی \ بخش شالوده عمل \ نوشته اونامونو، ترجمه بهاالدین خرمشاهی. موسسه امیر کبیر. تهران 1360