۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره یک

فرض را بگیریم که روح، پرنده‌ایست در قفس گرم ِ کالبد، تن، پیکر.
اگر چنین باشد از خود می‌پرسم روحِ من از جنس و شکل و نوع کدام پرنده است؟
غازم؟
جغدم؟
کبوترم؟ 
گنجشگم؟
قناریم؟
عقابم؟
اگر روحم از جنس کبوتران باشد، پس چرا با کبوتران دیگر نمی‌پرم؟ پرواز نمی‌کنم؟ جفت نمی‌شوم؟
اگر روحم از جنس پرندگان است، از نسل و نوع کدام پرنده اس؟
وحشی‌ام؟
دست‌آموزم؟
خانگی‌ام؟
 نه!
احساس می‌کنم روح من کبوتر نیست. اگر کبوتر بود، رام و نرم و خاموش بود. اگر هم می‌خواندم، مثل قناری، مثل مرغ عشق، مثل کلاغ، گنجشگ، حداقل آهسته و خوش و نرم می‌خواندم، زمزمه‌ام دلکش بود و مهرآفرین.
اگر هم از جنسِ وحشی‌اش باشم، دیگر باید در طول این سالیان دراز اُنس می‌گرفتم، خو می‌گرفتم با قفس و دانه، و آسمان را از خاطر می‌بردم، پر  ِپروازم را فراموش می‌کردم.
مگر پرندگان وحشی را رام نمی‌کنند، دست‌آموزشان نمی‌سازند؟ اهلی و پای بند آشیانه‌اش نمی‌کنند؟
نه! چیزی که به نام روح و به صفت پرنده در من است یک کبوتر وحشی نیست که دست‌آموز و اهلی و پای بند آشیانه و دانه شود. این پرنده وحشی‌ست، اما دست‌آموز نمی‌شود، که یک"باز" وحشی‌ست.
یک باز وحشی که از سقف و دیوار و جمعیت هراس دارد و به آبادی و آدمیزاد با چشم دلتنگی می‌نگرد.
با نوازش بیگانه است. به تنهایی خو کرده، خو گرفته به اوجِ پروازش.
دام کجاست؟
دانه چیست؟
از دل ِکوهستان "باز"ی را بردار و بگیر و بال‌هایش را ببند و بیاورش بگذار درون یک قفس طلایی بزرگ.
بهترین دانه را به او بده.
بهترین جای خانه را برای او بگذار.
قفسش را همان جا بگذار.
بهترین و نرم‌ترین بستر را برایش فراهم کن.
بهترین دانه و آب را با مهربانی و لطافت و احتیاط و مهارت پیشش بگذار.
چراغ برق زیبایی را در قفسش نصب کن.
با بهترین و دلچسب‌ترین آتش‌ها فضایش را گرم کن.
دورش را بگیر و هی.... از خط و خال و طوق زیبا و چشم قشنگ و بال و پرهای رنگین و زیبایش، ستایش کن.
نوازشش کن.
با انگشت نرم و مهربان بر سر و پر و پشتش بکش.
نوازشش کن هر روز و هر شب و هر غروب و هر طلوع و هر نیمه شب و هر وقت و بی قت، هر لحظه از او غافل نشو... .هر چه می‌دانی. هر چه می‌توانی.
هر چه به خیالت می‌رسد از نواختن و خدمت کردن و مهربان بودن با او دریغ مکن. چه خواهد شد؟ هیچ!
او هم‌چنان سر در زیر بال خواهد گرفت و در سکوتی سهمگین، که هم سکوتی‌ست وحشی و هم خطرناک، در کمینگاه ِ فرار است.
گریز!
او در چشم‌های همیشه نگرانش، در چهره‌های مکرر و مهربان، در نوازش‌های صمیمیت‌بار، در آب و دانه و...و...و... جز یک چیز نمی‌بیند. جز یک چیز نمی‌خواهد.
گریز!

از میان شلیک کلماتِ محبت‌آمیز و عشق آفرین و تحسین برانگیزی که به سویش پرتاب می‌شود، هیچ واژه‌ای جز "گریز" او را نمی‌خواند. او نیز نمی‌شنود. تا کلمه‌ای، اشاره‌ای، کنایه‌ای، نشانه‌ای از ماندن را احساس می‌کند، با ل‌هایش را به شدت و به سراسیمگی از هم می‌گشاید و سرش را دیوانه‌وار به دیوار می‌کوبد و بی قرار می‌شود. نمی‌داند چه می‌کند!
پس از تلاش‌های جنون‌آمیز و بی ثمرش، با پر و بالی شکسته و ریخته و سر  و پای خونین و مجروح، باز....کز می‌کند گوشه قفس و سر در زیر پر می‌برد و آرام می‌گیرد و با چشم‌هایی که از کینه و درد به سویت می‌تابد، به اندیشه‌ای دردناک فرو می‌رود؛ گریز.

همه مهربانی‌ها آزارش می‌دهند و به چشم‌هایی که به او مهربانی می‌کنند جز دشمنی چیز دیگری نمی‌بیند... و چه دشمنی بدی! دور از اخلاق و وجدانِ اهلی شدن!!

آن هم دشمنی با کسانی که می‌خواهند او این جا باشد. در خانه باشد. جای گرم و ‌امن داشته باشد. سرحال باشد. خوشبخت باشد. اهلی شود. آن‌ها غرضی ندارند! نه چشم به گوشتش دارند و نه می‌خواهند پرش را برای متکاشان بکنند، نه شیر و تخم مرغ و جوجه دارد که شکمشان را سیر کند. هیچی... هیچ!
 فقط "باز" است. زیباست.
 پَلواری که نیست.
گوسفند و گاو و بوقلمون و مرغ که نیست!
"باز" است.
از او فقط خوششان می‌آید. همین و بس!
مگر مردم برای چه قناری و کفتر نگاه می‌دارند؟ برای منفعتی‌ست؟ برای آن که چاقشان کنند و بفروشند و بکشند؟
نه... فقط برای گرمی‌ست!
اما این "باز" هم چنان در کمین فرار و گریز، خاموش نشسته است.
نمی‌جوشد.
سپاسگزار نیست.
حق شناس نیست.
مهربانی و فداکاری صیادش را با سردی و بی تفاوتی جواب می‌دهد.
چه تلخ!
حتی اخم هم دارد. مثل این که آزارش می‌دهند. شکنجه‌اش می‌کنند.
این دیگر چه جانوریست؟ وحشیِ.. .وحشیِ... وحشی!

خاک بر سرت!
برای تو ای باز  ِوحشی، همان صحراها و شکاف کوه‌ها و در و دشت‌های بی کس و هولناک خوب است تا از طوفان‌ها شلاق بخوری، از بارها تازیانه، تا بی آب و دانه بمانی.
در پیچ و خم ابرها گم و سرگردان شوی.
در تیر رس صیادان یک لحظه آرام نباشی.
زمستان‌ها و خزان‌ها و آوارگی‌ها و تنهایی‌ها و سختی‌ها همه در تعقیبت باشند تا گوشه‌ای بیفتی و تنهایِ تنها بمیری و دلی و چشمی هم از مرگت خبردار نشود.
از گورت هم نشانی نباشد.
خاک شوی و بر باد روی.
هیچ اندر هیچ شوی.
اما چه کند این "بازِ" وحشی؟ دست خودش که نیست؟ اهلی نمی‌شود که نمی‌شود. او را خانگی خلق نکرده‌اند.
نمی‌تواند خانگی شود. با آن‌ها که هم جنس او نیستند، اهلی هستند، خو نمی‌گیرد. نمی‌تواند که بگیرد.
نه این که نمی‌خواهد، خیلی هم می‌خواهد. آرزو دارد. چه تصمیم‌ها و چه فریب‌ها و چه تمرین‌ها و تلقین‌ها کرده که خانگی شود. اما نمی‌شود. نمی‌تواند از پَسَش برآید.
وقتی یاد آسمانش می‌افتد. دل.دل. می‌زند. پر و بال می‌کوبد. می‌خواهد بپرد تا افق‌های دور و مبهم. می‌خواهد گم شود در دل آسمان. پنهان شود در سینه‌ی کوه‌ها و صخره‌ها.
همه چیز در قفس برایش کینه است و دشمنی.
نوازش‌ها؛ آزار.
ستایش‌ها؛ دشنام.
مهربانی‌ها؛ خصومت.
خدمت‌ها؛ خیانت.
.... و آشنایی...آخ...آشنایی‌ها... زهر... زهر... زهر...!
هر نگاه ستایش‌آمیزی نیشتریست که به جانش فرو می‌رود.
هر نوازشی پنچه‌ای می‌شود که حلقومش را می‌فشرد.
آه.... چقدر تحمیل یک زندگی بی درد برای یک روح دردمند زجرآور است!
چه زشت است عشق در قفس!
و.... چه شگفت‌انگیز است روح آدمی‌در آن هنگام که از ابتذال  ِروزمره‌گی فراتر می‌رود و در اوج می‌پرد.
فریاد زدم:
دَرِ قفس را باز کنید.
آسمان مرا به من بازگردانید.

بال پروازم تشنه‌ی پریدن است، تشنه‌ی پریدن.