۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

ظلمت آفتاب


به یاد "بهجت " و برای آن روان خسته از تیرگی ها


به صورتش زُل می زنم و به حرف هایش گوش می کنم.
 وقتی چهار ساله بودم ، مادرم رو از دست دادم و پدرم به چهلم مرگ مادرم نرسیده بود ، رفت و با زن دیگه ایی که خواهرش براش نشون کرده بود عروسی کرد.
من و خواهرم کنار نامادریمون بزرگ شدیم.اونم چه بزرگ شدنی....!
سیزده سالم که شد و پوست صورتم گل ـ به ای شد و انار سینه هام جوونه زد ، منو به عقد حسین در آوردن.
حسین آقا بیس وپنچ سالش بود و توی مغازه ی  پدرش مسگری می کرد. من قبل از عروسی اصلا اونو ندیده بودم.شب عروسی که شد برای اولین بار شوهرم رو دیدم! من اصلا تصورش رو نمی کردم که اون مرد زندگیم باشه، اونم حسین، بچه ی کربلا مسگر!
ـ چرا صورش رو نمی کردی؟منتظر کس دیگه ایی بودی؟
ـ نه !من فقط یاد گرفتم منتظر ناجی عالم باشم همون که میاد و دنیا رو روشن می کنه و بساط ظلم رو جمع.
از اینا گذشته ...من از همون لحظه ی اول ازش بدم اومد.به دلم ننشست.کسی هم از من نپرسید که اونو پسندیدم یا نه ؟
کسی ازمن نپرسید اصلا میخوام زنش بشم یا نه؟
کسی به خواست ِ دل من کاری نداشت!
بزرگ ترها باید برام تصمیم یک عمرم رو می گرفتن .حالا از خودم می پرسم که ؛ خُب... خودتون هم می اومدین و باهاش زندگی می کردین ! نکبت ها ...خودشون می دونستم چه لقمه ی کوهی رو برام گرفتن!


درِ اتاق با صدای کش داری روی پاشنه می لرزد و گشوده می شود.کلثوم قابلمه به دست به اتاق می آید و آن را روی اجاق می گذارد و سپس آرام می آید رو به روی پشتی چمپاته می زند و زانوهایش را به بغل می گیرد و رو به پشتی می نشیند و می گوید:
ـ چایی می خوری ؟
لحظه ایی ساکت می ماند و بعد از جایش بر می خیزد و با یک سینی و دو استکان بر می گردد.
آب سماور می جوشد و بوی چای تازه اتاق را پُر می کند. کلثوم در داخل هر دو استکان چای می ریزد و  بار دیگر رو به روی پشتی می نشیند و می پرسد :
ـ گفتم ...چای ... می خوری؟
لحظه ایی ساکت می ماند و نگاهش را می دوزد به نقش گلهای قالی و با انگشت اشاره دست ِ چپش روی نقش قالی دستی می کشد و آرام .آرام خودش را رو به جلو و عقب تکان می دهد. انگار خودش را در درون گهواره ایی تاب می داد.گهواره ی کودکی.
ـ چایت رو بخور سرد میشه. ..ها!
قند را به دهانش می گذارد و استکان چای را سرش می کشد و رو به پشتی می گوید :
ـ امروز صبح... فاطمه خانم ، زن اکبر نجار رو میگم ...ها ، اومد و بهم خبر داد ، زن حاجی حکم آبادی بچه اش رو زاییده، اونم یه پسر! تا اینو گفت ، من توی خودم صد بار مُردم و زنده شدم.دلم می خواست منم یه بچه داشتم!
سپس سکوت می کند و به حالت مُبّهمی در خود فرو می رود و یک باره سرش را میان دست هایش پنهان می کند و روی خودش مچاله می شود و می گرید و می نالد:
ـ نزن...مرد..نزن ! تو رو جونه بی بی خدیجه نزن! من که کاری نکردم ، حرف بدی بهت نگفتم !
چند لحظه به همان حال در خود مچاله شده می ماند و می گرید. زمانی که کمی آرام می گیرد رو به پشتی می گوید:
ـ برات آش پختم. واسه سینه ات خوبه ! چاییدی از بس زیر بارون موندی ...مرد !
لحظه ایی ساکت می ماند و خیره به پشتی ، نگاه غضب آلودی به پشتی می اندازد و می پرسد ؟
ـ چی گفتی ؟ گفتی ...نمی خوری ؟ ای ...به ...جهنم ، به دَرَک !
از جا با حالتی خصمانه بر می خیزد و همین طور که به طرف اجاق می رود، می گوید :
ـ منو باش که به فکر توام تا مبادا مریض بشی ، بعد تو ...تو... بهم میگی آش نمی خوری! خُب نخور. چکارت کنم !
کلثوم قابلمه را از روی اجاق بر می دارد و به لنگه ی در که می رسد قابلمه را محکم به طرف  صحن حیاط می اندازد. قابلمه وسط حیات پرتاب می شود و صدایش در سکوت آن جا می پیچید. پرندگان از روی شاخساران درخت های حیاط به نا گاه می پرند و از آن جا دور می شوند.
 کلثوم لحظه ایی می ایستد و به حیاط نگاه غضب آلودی می اندازد، به محتوای قابلمه که وسط آن ریخته شده است و قابلمه نیز افتاده است کنار حوض رنگ زده ی آبی .
دَر را آرام می بندد و بی تفاوت به اتاق باز می گردد.


روی پوست تن کلثوم عرق سردی نشسته است. قلبش به تندی می تپد و نفس به سختی می کشد.
 از روی تخت بر می خیزد و به طرف پنچره می رود . پرده را پس می زند و آن را می گشاید و آسمان را می بیند. یهنه ی آسمان  یکدست آبی ست. خورشید می تابد و فصل ، فصل بهار است.
ناگهان با دیدن آسمان صورتش را میان دست هایش می گیرد . لحظه ایی بعد شانه هایش نرم و ریز
می لرزند. او گریه می کند و رویش را برمی گرداند به طرف پشتی و شکواییه آمیز می پرسد :
ـ آخه واس چی همه جا تاریکه ؟
کلثوم با نگرانی به اطرافش چشم می دوزد و دستش را روی قلبش می گذارد و نفس عمیقی می کشد و فریاد کنان می گوید :
ـ نه...نه ..نمی خوام ! مگه زوره ...نمی خوام !
 نا گهان هر چه روی میز هست با یک ضربه ی دستش پرت می کند روی زمین و بلند فریاد
می کشد.
 چهار نفر با روپوش های سفید وارد اتاق می شوند . دو نفر دست هایش را می گیرند.
کلثوم جیغ می کشد و خود را با فشار به آن سو و این سو می کشاند :
ــ نه  نمی خوام ...این همه سیاهی رو نمی خوام ! این همه تاریکی رو دوس ندارم ! ولم کن مرد دِ.... چرا دستام رو می بندی ؟ پا گیرم کردی بس نیست ؟ می گم ولم کن . جون ِ بی بی خدیجه ولم کن !
دو نفر او را بر تخت خوابانده اند و سعی می کنند تا دست هایش را به دو طرف  بندند. دو نفر دیگر هم پاهایش را یکی به طرف زاویه ی چپ و دیگری به سوی زاویه ی راست تخت با سگگ می بندند. کلثوم  فریاد می زند. اما به محض این که مایع غلیظ زرد رنگ داخل آمپول را  به رگش فرو می برند، طولی نمی کشد که دو حدقه ی چشمش خیره به سقف می ماند و کف سفید رنگی آغشته به بزاق دهان از کنار لبش می ریزد روی چانه و گونه هایش. لحظه ایی بعد دو حدقه ی چشم بسته می شود . پرستاری با دستمال تنضیف گوشه ی لبش را پاک می کند.


آفتاب از روزنه ی پنچره در اتاق می تابد. کلثوم چشم هایش را می گشاید. کسی از او می پرسد :
ــ حالتان امروزچطور است ؟
او سرش را به طرف صدا بر می گرداند و دلخور و غضب آلود می گوید :
ــ بهتره بری حال آسمون  رو بپرسی ، نه حال منو !
ـ اما من میخوام حال ترو بپرسم !
کلثوم سرش را به طرف پنچره بر می گرداند و نگاهش را می دوزد به آسمان :
ــ چطور می تونم خوب باشم وقتی آسمون با من سر آشتی نداره ! آخه چطوری ؟ وقتی همه جا تاریک و آسمون دیگه خورشیدی نداره !
صورتش را از پنچره بر می گرداند و نالان می گوید :
ــ ای ...وای ... با این همه تاریکی چکار کنم ؟ چرا همه جا تاریکه ؟ چرا من ترو نمی بینم ؟
همه میگن من خیالم برداشته .خورشید هست . آسمون هم آبیه . فقط تو نیستی حسین آقا ! میگن تو مردی ! جوون مرگ شدی ؟ آخه پدرتون خوب، مادرتون خوب  مرد شصت و سه ساله ی ابتر، میشه جوون  و اگه بمیره میشه جوون مرگ؟ پس من چی ؟ من که جونیم رو با دستای خودم چال کردم . خودم رو چال کردم . آرزوهام رو چال کردم. یکی این وسط پیدا نشد و نگفت زن حسابی آخه واسه کی ، واسه چی ؟ آی پدر بی کسی بسوزه ... !
آخه تو به من بگو مرد، اینم شد زندگی ؟ سیاه اندر سیاه ! آخه میشه آسمون خورشید نداشته باشه ؟
ــ سیاه بهتره یا مشکی ؟
کلثوم سرش را به چپ و راست تکان می دهد و لب هایش را  جمع می کند به بالا :
ــ دیگه چه فرقی داره. سگ برادر شغاله !
ــ چرا فرق داره ! مثلا من اول چایی رو می ریزم توی استکان و بعد آبش رو !
کلثوم قهقهه می زند :
ــ تو هم مث ِ حسین آقا چایی می خوری ... ها ! اونم مث ِ تو اول چایی رو می ریزه و بعد آبش رو . اما من اول آبش رو می ریزم و بعد چایش رو ، تازه از این گذشته ، من اول صورتم رو می شورم بعد دستام رو ! از اینم که بگذریم ، اول خواهرم به دنیا اومد و بعد من !
ما دو قلو بودیم . هیچ فرقی با هم نداشتیم .جز این که من یه دقیقه دیرتر از اون اومدم دنیا و اون یه دقیقه زودتر از من ! من یه دقیقه از اون کوچک تر بودم و اون یه دقیقه از من بزرگ تر !
ــ از چه وقته که حس می کنی توی تاریکی موندی ؟
او لحظه ایی به گوشه ایی خیره می شود و انگشتان دستش را نوازش می کند.گردنش کمی خم به جلوست. طوری که مردمک چشمانش زیر پلک ها پنهان شده است و نمی توان  آن ها دید .لحظه ایی بعد سرش را که به بالا می آورد اشک در آن حلقه زده است :
ــ از همون اول ، از همون روزی که نامادریم ، تنها عروسکی رو که داشتم گذاشت توی ماشین چرخ گوشت و منو با زور نشوند جلوش و گفت تا نگاش کنم . من گریه می کردم و پا به زمین می کوبیدم . نمی خواستم ببینم اون با عروسکم چیکار می کنه ! اما می گفت ؛ اگه جُم بخورم کتکم می زنه .
 بعد همین جور که گریه می کردم دیدم که زن بابام عروسکم رو گذاشت توی دهنه ی چرخ گوشت و همین طور که روی لباش لبخند چندش آمیزی نشسته بود و یه نگاه به من داشت و یه نگاه به دهنه ی چرخ گوشت ، عروسکم رو از لنگِ پاهاش گرفت و فرو کرد توی چرخ گوشت . عروسکم از اونور چرخ گوشت مث ِ گوشت چرخ کرده اومد بیرون. با بیرون اومدن تن ِ چرخ شده ی عروسکم  کم.کم سیاهی جون گرفت و اومد بیرون تا رسید به شب عروسیم با حسین آقا !
حسین آقا رو دوس نداشتم.از همون اول ازش بدم اومد .اما با خودم گفتم یه روزی ازش بچه دار که بشم شاید مهرش به دلم بشینه . اما کدوم مهر و کدوم دل !؟ با خودم گفتم شاید اگه بابای بچه هام بشه  منم یه جورایی پا گیرش میشم اما بعدش کاشف به عمل اومد که ؛ آقا اجاقش کوره !
 بی بی خدیجه ، مادرش رو میگم ..ها ... ، اول نمی خواست قبول کنه . اصلا باورش نمی شد . تا این که رفتیم دکتر .اول منو بردن پیشش . آخه همه می گفتن؛ حتما این منم که اجاقم کوره ، هنوز هیچی نشده بود مادرش براش هَوّی منو هم نشون کرده بود ! تا این که دکتر بردنم و او گفت که من بچه ام میشه و حسین آقا اجاقش کوره ! هیچ کس باورش نمی شد و باز منو بردن دکتر . ده تا ...شایدم بیست تا دکتر بردن ! همشون گفتن ؛ بچه ام میشه . اون روزا اصلا فراموشم نمی شه ، بی بی خدیجه به زمین و آسمون فحش دنیا رو کشید و زد توی سرش . حسین آقا هم رفت و ریش گذاشت و این جوری قیافه اش که نکبت بود ، نکبت تر شد. خاله اش هم رفت دنبال جعفر رمال تا براش دعا بگیره .اما دعاهای جعفر رمال هم کارساز نشد که نشد !دیگه منم نا امید شدم و این جوری از حسین آقا بیشتر بدم اومد !
یه روزی توی حیاط ، زیر نور خورشید نشسته بودم ، دلم گرفته بود . از چی ؟ یادم نیس! به آسمون که نگاه کردم دیدم ابرا دارن روی خورشید رو می گیرن. اول فکر کردم می خواد بارون بگیره، اما بارون رو چی به اومدن... اونم توی فصل تابستون ! بعد آروم . آروم خورشید رفت زیر ابرا . من همون روز خیلی ترسیدم  ! رفتم پیش مینا خانم ، زن همسایه مون ، بهش گفتم ؛ نگاه کن خورشید داره میره زیر ابرا ... میخواد بارون بگیره ...ها ! اونم یه نگاه به من و یه نگاه به آسمون انداخت و گفت ؛ خورشید داره گُر .گُر می سوزه کلثوم خانم، این حرفا کدومه !
من اون هیچی بهش نگفتم و اومدم خونه ، اما هر چی بعد از اون روز به آسمون نگاه کردم از خورشید خبری نبود که نبود. اما من  چه با " خورشید " و چه " بی خورشید "  هر چی بچه توی محله مون بود می شناختم، حتی بهتر از خودشون می دونستم که چه وقت به دنیا اومدن .کدوم ماه ؟ کدوم سال ؟ کدوم روز ؟ اما تا می اومدم از بچه ها با حسین آقا حرف بزنم ، اون خدا بیامرز تَرکه رو بر می داشت و خیس . خیس به تنم می کشید و کتکم می زد. فحشم می داد . بعد هم به بابا و مادرم فحش خار و مادر می داد و خوب که کتکم می زد با زور لباسام رو از تنم می کند و  زور . زورَکی با من می خوابید!
بعد که کارش تموم میشد لباسام رو به طرفم پرت می کرد و می گفت ؛ بپوششون !
 لباسام رو که می پوشیدم بهم می گفت ؛ " حالا یه چایی واسه خوش دستیم درست کن ، مادر جنده " !
ــ شما چیکار می کردی ؟ گوش می دادی به حرفش ؟
کلثوم انگشت اشاره ی دست چپش رو می مالد روی چشم راستش .
ــ هیچی ! کاری نمی کردم ! به بدبختیام با این مرد فکر می کردم. حالا هر چی میرم پایین . میرم بالا. همه جا سیاهه ! از این قرص ها گرفته تا در و پنچره و دیوارها و خونه ها و کوچه ها ، حتی آدما هم سیاه شدن  !
وقتی سیاهی همه جا رو گرفت ، با خودش تموم بچه های محله رو هم برد. بعد کنار دَرِ همه ی خونه ها پُر شد از خُنچه های سیاه که روش یه عکس سیاه و سفید زده بودن و به دورش نوار سیاهی هم کشیده بودن .
حالا هر روز یه خانمی آمپول به دست میاد این جا که لباسای سیاه به تن د اره . وقتی ازش می پرسم که واسه چی سیاه پوشیدی ، بهم می گه ؛ سفید پوشیدم . بهش میگم ؛ شوخی ات گرفته !حالا منو سیاه می کنی؟ اونم من ؟ منی که پشت ِ دست ِ سیاهی رو خوندم!بعد هم بهش گفتم ؛ تو هم سیاه شدی ! اما اون میگه؛ اگه بخوابم حالم بهتر می شه.
اما من که حالم بد نیس ! این دنیا حالش بد شده ، دیگه خورشید نداره !
کلثوم لحظه ایی ساکت می ماند و سپس انگشت اشاره اش  را به چشم چپش نزدیک می کند و کمی به انگشتش نگاه می کند و آن را روی پلک هایش می گذارد و می گوید :
ـ سیاهه ....سیاه ِ سیاه ! نه این جوری نمیشه چیزی رو دید !
اون روزی هم که مادرم برای همیشه رفت همه جا سیاه بود . همه سیاه پوشیده بودن و چای سیاه
می خوردن و حرفای سیاه می گفتن .هوا بوی  آب مونده رو می داد. بابام با دستاش روی سرش می زد و می گفت ؛ دیدی چه خاکی به سرم شد ! لباس سیاهش رو تنم کردم .
من چیزی از حرفای بابام نمی فهمیدم. ملا تقی به بابام گفت ؛ زمین دلش وَرَم کرده . باید یه گودال بکنیم ! ملا تقی سر یه گودال وایستاده بود. توی گودال سیاه ِ سیاه بود !
مادرم رو لای یه پارچه ی سیاه پیچیدن و گذاشتن توی اون گودال تاریک و سیاه . من همون روز بود که صدایی رو از ته گودال شنیدم که حرفای سیاه می گفت.
چشمان کلثوم بار دیگر مملو از اشک شد و ادامه داد :
ــ  سال هاست که چشام مث ِ این ستاره ها دنبال خورشید می گردن!
لحظه ایی عمیقا به چشمانش نگاه کردم و نبضش را گرفتم که آرام می زد. او پلک هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد نفس عمیقی بکشد. چیزی مثل کشیدن یک آه بلند از حنجره اش بیرون آمد و زیر لب زمزمه کرد : من خسته ام .من از این روزگار  خسته ام. خیلی هم خسته ام !


در چشمان کلثوم نوری نمانده بود نفس هایش بریده و بریده از گلو بیرون می آمد. حرارت تنش رو به پایین بود و وجودش از کرخی و گنگی گواهی می داد.  دستم روی نبض دستش بود که کند می زد. اما چشم هایش اندکی باز بود و به  پنچره نگاه می کرد. آرام زیر لب گفت :
ــ باید "خورشید " همین جاها باشه . پشت این تاریکی !
کلثوم به پنچره نگاه می کرد. لحظه ایی  شعاع نور خورشید در چشمانش درخشید .او لبخندی زد و همین طور که بی رمق  روی تخت دراز کشیده باقی مانده بود چند بار سعی کرد خودش را به طرف تابش نور بکشاند. اما بی فایده بود. در وجودش رمقی نمانده بود.
تابش نور خورشید آرام . آرام در اتاق پهنا گرفت. لحظه ایی بعد تمام نور پشت پلک های بسته ی کلثوم نشست.

ساعت چهار بعد از ظهر روز شنبه جنازه ی زنی از اتاق 173 بخش بیمارستان روانی "شفا" وارد سردخانه ی بیمارستان شد. نامش کلثوم ملکیان بود.
از پشت میز مطبم برخاستم و پرونده ی درمان او را بستم  و به سوی پنچره ی اتاقم رفتم و به بیرون نگاه خود را دوختم.
خورشید در آسمان می درخشید. پرنده ها پرواز می کردند. گل ها شکفته و شاخه ها سبز بودند.عابرین از کوچه ها و خیابان ها عبور می کردند و زندگی در شکل عادی خودش در گذر بود .

زمستان 1370
ایران




* "بهجت " نام یکی از زندانیانی ست که در دوران اسارتم او را تجربه کردم. وضعیت و موقعیت او را در دفتر خاطرات زندانم "مصلوب" نوشته ام.اما هریک از این عزیزانم در دوران اسارتم این تقاضا را از من داشتند تا اگر رها شدم، زندگیشان را همان گونه که تجربه کرده ام و شنیده ام ، نوشته و از آن قصه ایی بیافرینم. اکنون که  سه سالی از رهایم می گذرد لحظه ایی فرا رسید تا آفریننده ی زندگی بهجت باشم.
اکنون کارکتر این قصه در ذهنم صاف و شفاف ، نشسته است .کارکتری که زندگی و سر نوشتش، در یک نقطه ی تلاقی او را در من آفرید و نه من او را !