میدانی... نازنین
تحمل دردهای بزرگتر ،رنجهای عمیقتر، تحملِ
بار "انسان" بودن، "انسان" ماندن، در گنجایش من بیش از اینها
میگنجد که بخواهم با حماقت ِ هر روزهی تکرار آن را بیازمایم.
انگار حسی در من هست که به من میگوید؛ عمیق
باشم. عمیق بنگرم. عمیق بخواهم. عمیق فکر کنم و دوست بدارم و در عین حال وسیع باشم
و سر به زیر و سخت، تا تن به ابتذالِ سطح ندهم...که همه چیز در سطح است که میگندد
و فاسد میشود و میپوسد و دست دوم و یا دست چندم میگردد.
تهاجم سنگین ِ آب ساحل، چشمها را به روی
حقیقتِ تلخِ ِ بادهای ِ نرمیکه بذر ِ طوفان را در نطفهی دریا میکارد، میگشاید.
از سویی نهایت ِ آرامش پس از طوفان است، آرامش قبل از طوفان فریادهای بیش نیست که
چون گلی گیسوی خود را با آن میآراییم تا بی فردا زندگی نکنیم.
به راستی آیا نهایت آرامش در واپس خفته است؟ در دیروزها؟
این نه دروغ است و نه حقیقت! که خستگی نسلی رو
به زوالست که بی خرد میاندیشند و بی دل زندگی میکنند و من این جا دل را به چیزی
خوش کردهام، به چیزی که توانِ گفتنش را ندارم. توان بر زبان آوردنش را ندارم و
همهی این ناتوانی بیشمارم را بر سر قلمم فرود میآورم تا بر سر آن سنگینی کند، همین
یا همان حرفهایی که عقل را به ستوه میآورد. جان را میگدازد؛ یعنی: عشق!
اکنون دیرگاهیست که دیگر به تمام مطالب و
موضوعاتی که گرایش به آنها را داشتم، از دست دادهام و حس میکنم مثل بادبادکی که
بترکد، درون و بیرونم یکی شده است.
حالا مدتهاست که دیگر نیازی ندارم که دیگران
بفهمندم یا باورم کنند. عمری گم شدن در خود و در تنهایی زمینه ساز شرایطی شد که به
آن دچارم. در واقع میخواهم کنار این تنهایی، بد رنگیِ ایام را از روی ِطرحِ
ِزندگیم، هستیام بزدایم. میخواهم فراموشش کنم. در این میان اما نه گریزی از آن
چه اتفاق افتاده دارم و نه توانی برای ماندن!
اگر با
وجود تو نباشد، منی که تا عمق تنهایی در خود خزیده بودم، فرو شده بودم.... نیازی
به دیگری یا دیگرانم نیست. چرا که نه از هجوم خالی اطراف میهراسم و نه از حماقت
چشم و دلها، که همهی چشمم به دستهای خودم هست تا بار دیگر با آن ساخته شوم،
برُویم.
امشب دلتنگی عمیقی بر من حاکم شده است. کاش
حداقل قدرت این را داشتم که هم چون ژید برای خود "ناتانائیل" بیافرینم
تا مونس دردِ سرم باشد و همدم بی عقدهام در همه حال!
در اتاقم، میان انبوه کتابها و بومهای نقاشی
و طرحهای مختلف و رنگارنگ و سیاه و سفید، کنار همین گیاهانی که در گلدان کاشتهام،
گلدانهای سفالی که با دستهای خویش ساختمشان، کنار مجسمهها و تندیسهای پیکرههای
نیمه جانی که آفریدمشان، مینشینم و ساعتهای طولانی، مات و مبهوت با خود
کلنجار میروم و بر روی تمام مطالبی که بر اهمیتشان محک زده و میزنم، تامل میکنم
و میبینم توفیری در هیات وجودیشان ندارد، چیزی تغییر نمیکند!
مسائل دیگر هم که بنا به مصلحتند و با داعیهای
بر تزویرشان محک میزنند، برایم غیر قابل تحملتر از آنند که حتی لحظهای به آنها
فکر کنم.
بهرحال شاید یکی از دردهای آدمیسطحیگرایی
باشد و مصلحت گرایی!
شاید درد مسخ شدن باشد در مسلخی به نام زندگی!
اکنون برای فکر کردن حوصلهای ندارم. میخواهم
بروم و روی کاغذی طرح چشمیرا بکشم، با یک قطره اشک که به خاطر همه چیز فرو میریزد.