۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره سه

مطلب برای نوشتن و حرف برای گفتن بسیار بود. اما انگار سنگینی ملایمی‌تمام حجم لحظه‌ها را پر کرده است و چون بغضی ناگشودنی بی آن که بر گونه‌هایم بنشیند، در گلویم خفه می‌ماند.
امشب به خود گفتم، آرام باش!
البته نه این که بی قرار شده باشم، نه من همیشه بی قرارم! ‌اما از سویی نمی‌خواهم از واقعیت‌های موجود نیز بگریزم.
نمی‌خواهم نقضش کنم، که نیست، که مثلا هرگز نبوده است!
این واقعیت‌ها هستند و برایم دیر زمانی‌ست که مملوس شده اند! با این حال این چه که "هست" واقعیت است، اما "حقیقت" نیست!

این جا کرخی دستم در قدرت و لمس و درک "واقعیت" عقیم شده است و دیگر نمی‌توانم بین این دو را تمیز بدهم، در حالی که هر دو هستند و در عین حال تا این حد در تضاد با هم!

من هرگز در اندیشه‌ی این نبودم که با کلمه‌ی "دوست داشتن"، محبت کسی را به خود برانگیزم.
اگر این واژه را گفتم و نوشتم، نه برای این که صرفا گفته باشم.
نه برای این که عقده‌ام را خالی کرده باشم.
نه برای این که با کلمات بازی کرده به سراغ قلبی آمده باشم. سعی هم نکردم تا از این راه، محکی بر وجود خود و یا دیگری بزنم.هرگز!
من این واژه و حسی را که از آن دارم بدون در نظر گرفتن تمام قالب‌ها بر لب آوردم و نوشتم، بدون در نظر گرفتن تمام چال‌ها و چاله‌ها!

این لحظه که می‌نویسم برای این نیست که کلمات را به سرگرمی‌گرفته باشم و روی کاغذها مثل آدامس کشی، کششان بدهم، بل که "نوشتن" خودم را در برابرم می‌نشاند تا بنشینم و ببینم که چه بودم و چه هستم و چه باید باشم.

اگر این جا بودی به تو می‌گفتم که چقدر لحظه‌ها برایم سنگین شده‌اند و حال سال‌هاست که دارم این سرما و سنگینی دقایقم را حس می‌کنم و دم نمی‌زنم.
اگر این جا بودی به تو نشان می‌دادم تا ببینی این لبخند عاریتی که بر لب دارم به راستی که ماهیت خود را از دست داده است.
اگر این جا بودی به تو می‌گفتم که برایم حتی آدم‌ها فقط حضور صامت اشیا نیستند، همین اشیایی که حس می‌شوند، ‌اما قلابی!
اگر این جا بودی به تو می‌گفتم این نشستن‌ها و برخاستن‌ها صرفا از این روست که چالم نکنند!
به تو می‌گفتم، سال‌های مدیدی‌ست که آدم‌ها راضی و قانعم نمی‌کنند.
حضورشان آرامم نمی‌سازد، بل که به تشویش و بی‌قراری‌ام می‌افزاید و این افزودگی بیش از حد و توان من است.
اگر این جا بودی به تو می‌گفتم؛
نمی‌خواهم بیندیشی که دوست داشتن تو می‌تواند جای خالی خیلی چیزها را برایم پر کند. گاهی اوقات جایِ خالی ِخیلی چیزها را نمی‌توان پر کرد. خالی‌تر از آنند که بتوان پُرش کرد!
...و حالا همین "نداشتن "ها‌ست که به من "داشتن" می‌دهد!
از این روست که می‌گویم دوست داشتن برایم فقط یک نیاز نیست.
نیازمند این نیستم که با دوست داشتن تو یا دیگری، راغبتان کنم تا دوستم بدارید!

من روحی سرشارم.
وجودی رها از هر قید و بندی.
انسانی جاری که در این جریان پیدا کردن و سرشار بودن و رها ماندن و این روان شدن و این فرا رفتن، با وجود تو بُهّت زده نیست. زنده است.
...و در این حس زنده بودن است که می‌خواهم آن گونه که زنده‌تری، زندگی کنی
....و در این "بودن" و"ماندن" و" شدن" یقین بدان، نه روزی به تو خواهم گفت که "برو" و نه خواهم که گفت "بمان"!
من وجودت را در مالکیت‌ها به انحصار نمی‌کشم، که در انحصار و تملک و تصاحب و مالکیت‌هاست که همه چیز می‌گندد، بو می‌گیرد و می‌پلاسد.
با "دوست داشتن"های اجاره‌ای و قراردادی و فصلی و مازوخیستی و سادیسمی هم دچارت نخواهم کرد. چرا که تو را هم چون خود، اسیروار، آزاد می‌خواهم!

می‌دانی نازنین
واژه‌هایم، کلماتم تعهدی‌اند به خیلی چیزها. به کارشان نبرده‌ام که فقط این صفحات سفید را سیاه کنم. بکارشان برده‌ام تا بگویم تو را هم چون یک اندیشه،. یک قلم دوست می‌دارم.

امشب که می‌نویسم، حضورت را در کنار خود تازه کرده‌ام. این جایی که همه بی حضورند.
همه‌اشان وقتی هستند که فریاد می‌کشند.
با صدای بلند حرف می‌زنند.
سر و صدا به پا می‌کنند.
با صدای بلند می‌خندند و گریه‌هاشان را پنهان می‌کنند تا وجودشان به رسمیت شناخته شود و من مثل همیشه در جمع این‌ها تنهایم.
غریبم.
 اصلا غریبه‌ام!

گویی این‌ها به "عادت" معتادند و با این اعتیادشان زنده‌اند، زندگی می‌کنند.
اگر حرف می‌زنند.
 اگر راه می‌روند.
 اگر می‌خورند و می‌خوابند.
 اگر نفس می‌کشند و...و...و... همه از روی عادت است. از روی غریزه است، یعنی؛ تکرار ِمکررات!
این جا دست‌ها و چشم‌ها و لب‌ها با هم بیگانه‌اند و برای من بیگانه‌تر از این‌ها، خودشان!

کلمات برایم زنده‌اند.
زنده بوده اند، زنده‌تر از آدم‌ها.
کلمات بازیچه‌های من نیستند.
ابزاری‌اند که با آن روحم را صیقل داده و می‌دهم.

در این سکوت با تو حرف‌ها گفته‌ام و تو شنونده و خواننده‌ی خوب و یگانه مخاطب منی.

با تمام مکافاتی که تا کنون در زندگی از دست و دل این آدم‌ها به سرم آمده است و بدین ترتیب از من بسیار به یغما برده اند، هنوز یک چیز را نتوانسته‌اند از من بستانند و آن کودکی‌های من است.
احساس می‌کنم هنوز هم همان دختر بچه‌ی بازیگوشِ شیطانی‌ام که در دست‌های طبیعت گم می‌شد.
 من هنوز همانم.
 دلم می‌خواهد بدوم و بروم بالای درخت، جیغ بکشم. ذوق کنم.
وقتی چیزی بر خلاف میلم هست اعتراض کنم. گریه کنم. فریاد بزنم و بگویم: نه!
وقتی چیزی سرشار و شادم می‌کند، بخندم. قهقهه بزنم، آن قدر که از خنده روده بُر بگیرم و بعد... بِدَوم... بِدَوم... بِدَوم روی سبزه‌ها، روی چمن‌ها بغلتم. لا به لای شاخه‌ها گم شوم. باز بخندم... بخندم... به آن‌هایی که آن پایین‌اند و حرف‌های گُنده.گُنده می‌زنند.

می‌دانی.....
من از سبزی برگ چنان سبز می‌شوم که خودم در حیرتم، اما در عین حال کنار زندگیم چنان بی تابی‌ها و بی قراری‌هایی را از یاد می‌برم و چنان خاموشم و ساکت که به وجود خود شک می‌کنم.
همان زمان که "سکوت" چنان پرم می‌کند که احساس می‌کنم خود ِ من شده است.
می‌خواهم به زبانی از حس بودنی که دارم بنویسم، اما برای بیان احساسم کلمات عقیم‌اند.
می‌خواهم بگویم باران می‌بارد و جای یک خورشید در قلب من خالیست.
پنچره‌ها را باز کردم.
پشت پنچره‌ها باد نمی‌آید.
مینا نمی‌خواند.
اطلسی‌ها پژمرده اند.
پشت پنچره"خلوت" تنهاست.
می‌خواهم بگویم؛ من آسمان را با رنگ‌های زیتونی و زرد و نارنجی و آبی دوست دارم.
می‌خواهم بگویم؛ فواره‌های بی رنگ را دوست دارم.
می‌خواهم بگویم؛ بوی خاک خوب است. می‌توان آن را چون عطر گلی بویید.

می‌خواهم بگویم؛ تو بی رنگی و.... من این بی رنگی را دوست دارم.