۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره چهار

منِ تنها، منِ عاصی، منِ سرکش، می‌نویسم که من نطفه‌ی همان شیطانم، همان شیطانی که بذر عصیان را در خود نهفته دارد، نه فرزند آدم!
در نتیجه اگر می‌خواهی به هر نام و صفتِ ریز و درشتی که به من می‌دهی، با من سر کنی باید با من در زمان، در لحظه بپری، پرواز کنی و هر گاه که دوست داشتی بروی و بازگردی. آن گاه مرا د ر لحظه خواهی یافت.
این که می‌نویسم باید در لحظه با من سر کنی، بدین قرار است که حس کنی هر دم در کنارت هستم. در کنارم هستی!
نه این که بیایی دستم را بگیری، دستت را بگیرم و بیاورمت و بیاوریم به زیر سقف کلبه‌ای، آلونکی، قصری تا من از تو و تو از من چیزی بسازی به نام "عشق"، چیزی به نام "دوست داشن"، آن هم اجاره‌ای، قرار دادی، سنتی، عهدی، رابطه‌ای سنتی و عرفی، حسی تکراری، بانکی متحرک، ماشینی اتوماتیک، عروسکی کوکی، شیشه‌ای!

می‌گویند؛ برای حرف‌هایی که گفته می‌شود، ابتدا باید خود را ثابت کرد! ‌اما من در صدد این نیستم که به اثبات خودم بنشینم. آن چه از من باقی می‌ماند، آن چیز از من نشات می‌گیرد، مرا ثابت خواهد کرد.
حال بگذار تا نفی‌ام کننند. تا طردم کنند.
نفی من مرا معدوم نخواهد کرد. هم چنان که شیطان را!

آه... برای من همه چیز، زندگی‌ست و مرگ.
زوال است و زایش، آن هم بدون هیچ تعبیر و تفسیری.
و... من می‌خواهم در این زندگی، در این هستی جاری باشم، نه مرداب، نه چشمه، نه برکه!
می‌خواهم رود باشم، رودی که به اقیانوس می‌پیوندد، نه به دریا!
...و شاید برای همین است که شیطان را دوست دارم که هم روح زندگیست و هم شریک مرگ.

برای من همواره تفاهم و تضاد در کنار هم‌اند که معنا می‌یابند و این دو جدا از هم برای من معنایی ندارند.
انگار همه می‌خواهند اهورا مزدا بپرسند.
بودا را مقدس بینگارند و فرشته.
انگار همه در جستجوی پاکی‌اند و همه آنی را بیش از همه دوست دارند که "مریم" خطابش می‌کنند، همان مریم ِ مقدسه‌ی آویزه‌ی بیت المقدس که از شجره‌ی طیبه‌اش نوش کرد و....و...و... قصه‌ها آفریده شد!!

انگار اغلب آدم‌ها می‌خواهند "مقدس" باشند.
 بزرگ باشند.
قهرمان باشند. ‌اما برای من تمام این مقولات تا سر حد ابتذال مشمئز کننده است.
مگر این تقدس است که معنای عشق را، معنای دوست داشتن را، معنای آدم بودن را کامل می‌کند؟!
هِه... به گمانم خاک را باید تقدیس کرد و مقدس شمرد که زوال و زایش را در خود نهفته دارد.

آن شب، در شلوغی و ازدحام آن جماعت، هر چه نگاه کردم جز استخوان پوک شده و اجسام متحرک، ارواح سرگردان چیزی ندیدم، چیزی نیافتم!
حال به من بگو خود را چگونه با این‌ها تقسیم کنم؟
حس می‌کنم حضور آن‌ها زندگی را ضایع می‌کند و من بیش از آن که دلم برایشان بسوزد، برای خدایشان می‌سوزد!
ما این همه گشتیم و نیافتیم، او این همه آفرید و نیافت!
نمی‌دانم چرا "انسان " بودن مطرح نیست؟
چرا زن بودن و مرد بودن مطرح است؟
همه‌ی این‌هایی که ادعا می‌کنند "خوب"اند و یا "خوب‌تر" از دیگری و دیگران، کافی‌ست که در برابر این سوال بنشانیمشان، فقط کافی‌ست از آن‌ها بخواهیم تا خودشان را تعریف کنند.
آن گاه خواهی دید که از پاسخ به‌این سوال هم طفره می‌روند.
این‌ها یا چشم‌هاشان را گرفته‌اند و یا گوش‌هاشان را، و چسبیده‌اند به روزمره‌گی‌هاشان تا فقط لذت ببرند و خوش باشند و لذت هم که نبرند، راضی و قانع‌اند!
حق هم دارند. اگر این گونه نباشند احتیاط نکرده‌اند. بنا بر مصلحت عمل نکرده‌اند، که اگر مصلحت پیشه نکنند، سرشان دیگر مال خودشان نیست تا چه رسد به روزمره‌گی‌اشان!

من از درهای بسته. من از تقلب نگاه‌ها و حرف‌ها بیزارم و... آن شب همه جا پر بود از این تقلب‌ها.
آن شب می‌خواستم در برابر کسی بنشینم و نفس بکشم که واژه و مرام تقلب در مسلکش بی معناست.
اما هیچ کس نبود و تو "همه‌ی مرا" دیدی که کنارم چه تنها نسشته بود! چه غریب نشسته بود!
حال، این گونه آدم‌ها وقتی به بن بست زندگی‌اشان می‌رسند و تمام راه‌ها و مسیرهای زندگی را پایان یافته می‌یابند. وقتی از چیزی به نام "عشق" سر خورده می‌شوند و دیگر نمی‌توانند کمبودهای درونی و بیرونی‌اشان را جبران کنند و یا پاسخی درخور مناسب به آن بدهند، به چیزی که به آن "عرفان" می‌گویند پناه می‌برند و بعد از میان این همه، چیزی را بیرون می‌کشند که به همه چیز شباهت دارد جز عرفان!

دنیای ادبیات ما، پر از عرفا و مضمونی‌ست به نام عرفان.
این مجموعه درست شبیه یک خانقاه بزرگ و شلوغ است و غالبا تکراری. درست مثل روشنفکران و نویسندگان و شاعران و استادان و دکتران و مهندس‌هایش. همه و همه نسخه‌ی بدل دیگری‌اند، منتهی یکی خوش قد و قواره‌تر از آن دیگری، بر روی کاغذی مرغوب‌تر و جلدی اعلاتر، وگرنه مضمون یکی‌ست! محتوا یکی‌ست!
همین اهل عُرف "منوچهری" را زمینی کردند و اهل طبیعت و "مولوی" را آسمانی نمودند و اهل خورشید زدگان!!

بهرحال همه‌ی انسان‌ها از لحاظ فکری و روحی به یک مرحله‌ی ثبات می‌رسند که دیگر شکل گرفته‌اند. درست مثل آهنی در قالب خودش یا هر قالب دیگری.
این جاست که خطاها و لغزش‌ها پذیرفتنی می‌شوند و در عین حال با آن نیز محک زده می‌شوند!
زندگی چنین انسانی صرف حرف زدن نیست، که عمل نیز هم راه است، هم پایش.
حال یکی در سن سی سالگی به‌این ثبات می‌رسد، یکی هم پایش آن وَرَ خط است و هنوز نرسیده است.
معمولا و در فرم رایجش این ثبات با شناخت همراه است، شناخت "خود"!
...و برای همین است که درصد بیشتر مردم در جستجوی چیزی هستند که احساسِ کمبودش را در زندگی بیرونی و درونی شان دارند، ‌اما دقیقا در همین مرحله است که کمتر آن را به دست می‌آورند و به ثبات هم نمی‌رسند!

اگر ‌امثال "شهریار"ها روی خود قیمت می‌گذارند، به دلیل همین عدم ثبات و شناخت خود است.
یعنی هنوز از مرحله‌ی کودکی به در نیامده و به بلوغ روحی نرسیده است. حال هر چند کلمات و جملات قُلنبه بنویسد و دیوان شعر سه کیلویی تحویل جماعت بدهد!

مدح خامنه‌ای یعنی چه؟* (در دیوانش این مدح موجود است.)
مدح خامنه‌ای یعنی، چشم و گوش و دهان خود را بستن و دوختن و نه واقعیت را دیدن و نه حقیقت را نوشتن!
(سکوت اما حرف دیگریست و کار دیگری.)
لذا مدح او می‌کند تا گزندی بر وی وارد نشود و جیره‌اش قطع نگردد و چراغش خاموش نشود.
این هم یکی دیگر از تقلب‌ها!
مگر آن دیگری... همین کار را در خصوص خمینی نکرد، دقیق و درست در اوایل دهه‌ی شصت!
یعنی اوج بگیر و ببندهای این حکومت اسلامی!(در اسلام به جهت حضور ولایت فقیه، و به فرمان الهی، جمهوریتی وجود ندارد! لذا می‌نویسم حکومت)
این دیگری اما مگر کیست؟ م. ‌امید. متخلصِ ِ نسبی ِ نا‌امید، مهدی اخوان ثالث!
او که خود را "م. امید" می‌خواند و می‌گفت که اهل مصاحبه و این حرف‌ها نیست، دم پیری و معرکه گیری نه تنها به مصاحبه‌های طولانی و خروار.خروار تن د اد، بل که گفت، خمینی مظهر آزادی‌ست!
او در پاسخ به آقای مرتضی کاخی که از ایشان سوال می‌کنند که: همین مردم انقلابی با شناختی که از شما دارند و می‌دانند همیشه با آن‌ها زیسته‌اید(!) و برای آن‌ها شعر گفته‌اید، علاقمندند بدانند نظر شما درباره‌ی امام خمینی چیست؟
 این فرزند خلف طوس و فردوسی هم نه می‌گذارد و نه بر می‌دارد(!) می‌فرمایند: "ایشان را یک مرد مبارز و مقاوم می‌دانم که به حق بر مسند روحانیت خودشان نشسته‌اند و به حق به بهترین وجهی آن شور مذهبی را در مردم ایجاد کرده‌اند و ایمان‌های فروخته را بیدار کردند.
(خمینی) مرد پیروزمندی است. کسی است که از مذهب چیزهایی را بر کشید و گوشه‌هایی از مذهب مترقی را نشان داد که تا به حال به ذهن کمتر خطور می‌کرد. کمتر روحانی در این  زمینه‌ها به گوشه‌هایی از مذهب و چهره‌ی مترقی مذهب و جهات مترقی آن توجه کرده بود. ایشان از روزی که مرجع تقلید شیعه شدند با یک دید مترقی آن جهات زنده و پیشرو و عالی و درخشان مذهب را برکشیدند و مردم را به آن توجه دادند و ذهن مردم را بارور کردند. ایشان را یک مرد مبارز عالی مقام و رهبری واقعا بزرگ برای مردم مستضعف به قول خودشان در مبارزه با طاغوت می‌شناسم. مبارزه با اهریمن و آن چه اهریمنی است."**
یکی دیگر هم هست نامش احمد عزیزی‌ست مولف شطیحات برای مدح خمینی و حکومت اسلامی، یکی دیگر هم هست سردبیر صفحه ادبیات روزنامه خراسان، شجاع الدین ابراهیمی‌ با کلام‌واره‌های در نثر ملحون و اتودهای اپیزودییک!
باز هم نام ببرم؟
نه! تا همین جایش بس است!
خُب! این از اهل قلمان‌مان و شاعران و ادیب‌هامان، آن نیز از روشنفکران و مُنّور اندیشانمان.
 بعدیش هم که اسماعیل خویی‌ست. که در مرز شصت سالگی، آن هم با از سر گذراندن آن همه تجربه‌های ریز و درشت و کوچک و بزرگ، و در پی آن همه دکتر زدگی و صد صفت پنهان و آشکار گلوگیر دیگر در شعری می‌نویسد: "من چاک زیر ناف ِ تو را دوست دارم"*** طفلک در این مرز سنی‌ست که چاک ِزیرِ نافِ زنی را کشف المحجوب نموده است!
حال چه توقعی باید داشت از مردم عادی و بی ادعا! دم همین مردم بی ادعا گرم!!

من نمی‌دانم چرا معمولا تصور می‌کنیم، کودکان همه بچه‌اند!
در صورتی که این‌هایی را که به عنوان "آدم بزرگ" می‌شناسیم، در واقع  از لحاظ جسمی بزرگند، نه روحی و فکری!
این‌ها که بزرگ نیستند!
مگر نه‌این است که انسان وقتی بزرگ می‌شود که قدرت تشخیص ِ خوب و بد را از هم دهد؟
اما این‌ها که هنوز خوب و بد را تشخیص نمی‌دهند تا چه رسد به حرف از حق و حقیقت!
هر چه به ضرر شکم و زیر شکم و نان نرخ به روز خوردنشان باشد.
 هر چه به ضرر موقعیت‌شان باشد.
 هر چه زندگی‌اشان را تهدید کند.
هر چه بر مصلحتشان نباشد،"بد" است و هر چه غیر از این باشد، "خوب" است!
این است تز زندگی‌اشان، رسمشان، مرامشان!
یعنی یک عمر سگ دو زدن که این "بد" را از دست دهند و آن "خوب" را به چنگ آورند!
هر چه به نفعشان باشد، حق است و هر چه به ضررشان، "نا به حق"!
این است فلسفه‌ی زندگیشان!
حال برای من که قلم را به گونه‌ای دیگر تجربه کردم، اگر در مقابلم چنین شاعران و اهل قلمان و ادیبانی قرار بگیرم، برایم ارزشی ندارند وقتی می‌بینم و می‌خوانم که حرفشان با عملشان، با نحوه‌ی زندگی و آرمان‌هایشان هماهنگی ندارد. حتی یک روده‌ی راست در شکمشان پیدا نمی‌کنم تا چه رسد به یک واژه!

نویسنده‌ای که چنین درمانده می‌نویسد و در جستجوی انگیزه‌ای برای نوشتن است، به دنبال بهانه‌ای‌ست تا بتواند بنویسد و نشان دهد که چشمه‌اش نخشکیده و یا بدل به لجنزار و مردابی نشده است، و باز... از سر بدحالی نمی‌تواند بنویسد، انسانِ رنجور و درمانده‌ایست و از آن درمانده‌تر، وقتی‌ست که مدح و ثنای خونخواران و مستکبران را می‌گوید.

زندگی در گذر است و درجا ماندن را نمی‌خواهد و نمی‌پذیرد.
زندگی این گونه نوشتن را پشت سر می‌گذارد و چنین نویسندگان و شاعرانی را نادیده می‌گیرد.
موضوع این است:
برخی از نویسندگان و شاعران ما از ته دل حرف زدن و نوشتن را از خاطر برده‌اند.
حرف‌هایشان، کلماتشان دیگر شعار است. شعار.
 --------------------------
* مراجعه کنید به دیوان شعر شهریار، بخش نخست
و یا آرشیو مصاحبه صدا و سیما جمهوری اسلامی. تلویزیون دوـ در سال 1361

** صدای حیرت بیدار. گفت و گوی مهدی اخوان ثالث با مرتضی کاخی. چاپ تهران 1371 ص 234

*** این شعر در سایت شخصی ایشان موجود بود که با اعتراض من در برنامه‌هایی که در رادیو همصدا ـ سوئد اجرا می‌کردم، شنوندگان عزیزی که سر سپرده‌ی ایشان بودند، به گوش مبارکشان رساندند که خذف شد!