۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

نامه ای برای تو - تقدیم به ایمان شیر علی

به تماشا سوگند وبه آغاز کلام که:
صدایت را از کوچه هایِ بن بست دلتنگی ودرد می شنوم واز منتهای این اندیشه وصدا به بام پیوند واتحاد می رسم وبا نگاهی تلخ اما آشنا باتو ازهوایِ استبدادِ این سی دهه عبورمی کنم وسوگند می خورم به موسیقی صدایت که رستاخیز عشق وآزادی وبرابری وعدالت اجتماعی را ازدریچۀ نگاه تو تماشاگرم.


به تماشا سوگند که:
پیراهن سپید لحظه هارا پوشیده ام وبه سمت "آه"تو پیوسته ام تا در آینۀ زمانه به دردهای ممتد انسان در دوزخِ ظلم وستم بیندیشم ودر ایلغاره های ظلم وداد به سرافرازی قامت آدمی بنگرم.

ایمان
من از دریچۀ اندیشۀ توست که به آیندۀ بشر که توامان باعدالت وآزادی وبرابری وعشق است،می نگرم.
من با بُهتی به بغض آمیخته، وسخت درسکوتی تلخ ودیرینه،چونان غریبه ایی درپشت لحظه های کبودِانتظار نشسته به تو می نگرم.
آه ...ازاین درکِ دل گزا،که نهایت سکوت به صدامی رسد ودرانتهای صداست که فریاد شگفته می شود.

ایمان
درسرزمینی که سیم های خاردار مرزهایش را تسخیر کرده ودر هر محله زندانی گسترده شده است، تواز راهی نمی روی که بوی اسب وشمشیر،تفنگ وداردارد.
باورکن،فانوس ابدی لاله برمزار تنهاترین شقایق ها روشن خواهند ماند ،آن قدر روشن وشبتاب تا وادی خاموشان وظلمت پرستان را روشن کند وخط بکشد روی مرگ وبرگ"، خط بکشد روی قانون خشم وخشونت.خط بکشد روی مرگ رازقی.

ایمان
آن جا که تویی...شهریست با معماری "دار"و"گلوله" و"حبس"و"بند" و"زندان" و"تجاوز" و"قتل".
این جا که منم،شهریست با خانه های سفید تمدن که درزیر آسمانش قانون ناموزون حیات جریان دارد و بُغرنج های عصرِتحول،نگاه اشباحِ آدمگون را خسته وچهره هارا شگسته است.اما راز استحالۀ من وتو در تابوت دردها ورنج هایست که بردوشمان سنگینی می کند.

باورکن ایمان
بربرهای خداشناس، روحمان را درتاریکخانۀ قلبشان ارّه کرده اند.اما ما با تکه .تکۀ تنمان قد می کشیم سوی آزادی وعشق وبرابری وعدالت اجتماعی.
بربرها همه جا حضوردارند وبا دندان هایشان که وحشیانه سفیدند به لت وپارکردن گوشت وپوست انسان پرداخته و می پردازند.اینان در پشت خلنگزارسرنیزه ها به چشم اندازهای وحشت می نگرند ولبخند می زنند ودر پنچ قاره جهان طاعون توطئه وجنگ وچپاول را وسعت می بخشند. اما سلطه گرایی یگانه فلسفه"فاشیست" گستر ِآنان است.آنان مُلّبس به کسوتی پلید وهویتی اهریمنی اند.
اینان گاه در هیات قصابان،اجاق های آدم سوزی اختراع می کنند واز گیسوان زنان برای مزدوران خود پتو می بافند وگاه ازقتلگاه جانباختگان گلوبندی برگردن دختران تجاوز شده می بندند.
این انبوه چنگیزیانِ مهاجم،روزی تن ها را تنپوش تاول ها می سازند وروزی درهر شهر فوارۀ قرمز رگ ها را به آسمان می دوزند.
این خونخواران،حریق ولولۀ درد ایجاد می کنند وریسمانی ازسقف هرخانه تا حنجرۀ هرمبارز آویزان می کنند ونیمی ازآزادیخواهان را درگور ونیمی دیگررا به غل وزنجیر گرفتارمی کنند و
آنان را به جرم یک فریاد ازحنجره مثله می سازند ودراعلامیه اعدام،اعلام می کنند:
دست بی زنجیر دراین سرزمین انداختنی ست.
اینان هرجاده را به گورستان ختم می سازند وبه محاکمۀ آفتاب می نشینند وبرای زندانی کردن نور،بازداشتگاه می سازند ومی خواهند با توطئه های ضدبشری خود،پایان هرسیاهی را،آغازتیرگی دوباره رقم زنند و انسان ها را ازهیبت وقدرتِ هراس انگیزِخود بهراسانند وهرکجای خاک را به بندیانِ قلعه های خوف تبدیل سازند وبا نمایش تازیانه های خود کام مردمِ مبارز را زهرین ومرگین کنند.
اما باورکن ایمان
بلوغ خورشید ازسمت تو می تابد نه ازجانب آسمان،که تو نه شمشیر به دستی ونه "دار"بست افراز.

به تماشا سوگند وبه آغاز کلام که :
دوست داشتن تو زخم خای مرا التیام بخشیده است، واگرتونبودی..."زادگی واژه" هایم نبود.
واگرتونبودی...یادِ یارانم به شفافیتِ شرقیِ، بادهانی برای انتشارِهزارفریاد ظهورنمی کرد.
اگرتونبودی...ازاستخوان پدران ومادرنمان که بر رویش شهرصنعتی ساخته اند،فریادی برنمی خاست.

ایمان
تودرست گفتی
هوا به درد نمی خورد وقتی درجهانی زندگی می کنیم که مرگ مشکل نیست!
تودیدی...آن هایی که دردالان های دراز جهل،زیرپای ستم پوسیدند وجمجمه اشان یگانه جایگاهِ خواب بود،باصدایت باورکردند؛فصل پرتقال نزدیک است.به شرط آن که از ژرفنایِ غارهایِ قیرگون ِغفلت سربیرون آوریم وبنگریم؛
آسمان کجایش آبی تراست
وکدام سو به دریا می پیوندد.

ایمان
امروزهرکه ازکنار رود آمل می گذرد اعتقاد دارد تو قطره ایی از موجِ حقیقت هستی.
ومن ....اگر روزی به آمل ِ توسفرکنم
باخود شاخه گلی پارسی خواهم آورد تا هنگامی که با روح پدرت قدم می زنم، در معبد بزرگ تنهاییم
انسان را به انسان تقدیم کنم.
آن روز توخواهی دید تصویرما چون مهتاب بردریای شمال خواهد افتاد وبا گونه ایی اشک آلود خواهیم خندید ودریا به دریا در ساحل عشق وآزادی وبرابری قدم خواهیم زد.

حال ایمان به من بگو
"آن چه اکنون می گذرد درشأ ن کیست؟
وآن چه ازاین معنا بازمی یابیم شایستۀ کدام الفاظ است؟"
بگو تابنویسم
"روی خاک به اندازۀ ستاره ها،گام هایی روان بوده است وهم چنان روان خواهد ماند."
بگو تا بنوبسم
ا"ین سرزمین به گام هایی فرومانده نیز می اندیشد واندیشیده است."
بگو تا بنویسم
"این سرزمین حافظه اش می انبارد ومی انبارد وخطی می شود در فرصت شهاب،
که سنگ از ستاره های فروریخته به نجوا می افتد وباسنگ یا استخوان که فرومی رود در خاک
وذره .ذره حکایت را باز می گویند،" سخن بسیار گفته ام.

ایمان
بگو تابنویسم
که صدایت به آوازِ کم رنگ آزادی وعدالت اجتماعی وبرابری وعشق اعتبار بخشیده است.

با مهر
کتایون آذرلی
شهریور 1388


جملاتی که در گیومه آمده است نقل به مظمون از شاد روان محمد مختاری است.