۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

نامه ای به وطن - بهار 1388



به نام آینه و خورشید. به نام لالایی و لبخند. به نام "بابا آب داد"،"مادرنان"!
به نام "سارا نان دارد"، "دارا آّب"!
به نام تمام مدرسه های ویران و دختران قطعه . قطعه شده!به نام شیرخوارانی که در لالایی آتش به خواب رفتند!به نام پدرانی که با سوغاتِ جسد از سفر ِ آوار برگشتند! به نام مادرانی که تنها یادگار کودکانشان یک جفت دمپایی ست!
 به نام ایران و ایران زمین که من این نامه را برای تو و به همه ی آدرس های جهان می نویسم.

سلام بر بهار دل ها، سلام  بر تو ای ایران تن ها!
 که هزاره ی بهار بار دیگر رسید و من از پسِ این هجرت ناخواسته، از پسِ این غربت بی پایان و این جداییِ مکرر، به تو نرسیدم!
 من هنوز از تو دورم  و تو بی خبر از من!
من مثل پرنده ایی  که  بر آشیانه ی ویرانش نشسته باشد، خموش و غمین، من مثل آهویی سرگردان در واحه ها،
 من مثل صلیبی در گورستان خاطره ، من مثل ستاره ایی فرو مرده  و خاموش، ابری بی آسمانم بی تو ای وطنم.
بی تو در هر بهار شده ام  تابوت آرزویی که بر شانه های لحظه ها سنگینی می کند.
این جا من ایستاده ام بی تو ، نه حماسه ، نه شعر. این جا من مانده ام  خیره بر تو!

ایران من
بی تو قدر مصاحبت پونه ها را در ضیافت نهرها نمی دانم.بی تو ابری دربدر و آواره ام که از سرزمینی به سرزمینی کوچ می کند. بی تو من، سرنوشت سایه ایم  در غروب بدرود ، محکوم !
بی تو من آفتابی تاریکم که به بی سرانجامی سرنوشت تابان خویش حیران مانده است.بی تو من نگاهی سرگردانم، آهی خانه بر دوشم.

ایران من
 در هر بهار.... بین ما سرگردانی وادی هاست و غربت واحه ها. در هر بهار بین ما،ابدیت سایه هاست و ویرانی سده ها!
...و در هر شبِ زخمی تو، خون ستاره ایی می چکد، نعش درختی می افتد، پرنده ایی پُر بال و پر، بی بال و پر،  پر. پر می شود.
جوانه ی هر لاله ایی ، اسیرِ اسارت خار می گردد، و... در منظرِ نگاه ِپریشان وسرگردان من،
میان این همه بهار سال های گرفته در ابر، میان این همه رگبار خشم و خشونت، میان این همه نی لبکِ جوانه ها در این مرداب تنهایی و درد، به تو می نگرم و با تو هستم .... تو!

من  از دامان ِ گریز تو ای ایران من
بر خلاف سر نیزه ها سخن گفتم و چشمان هیچ عاشقی را با ابریشم  تُرّدِ  گیاه نبستم!
من به هراس کبوتر از ترس قفس، لبیک نگفتم!
من به شلیک زمان، در سلول گیاه علامت توقف دادم!
 دام از دامچه ی بچه آهو گرفتم! و بی تو ای ایران ِمن،به دست هر صیاد، به دامِ هر قفس افتاده اسیر گفتم: اسارت، ممنوع!

ایران من
 تو را هنوز به یاد دارم در سپیده دمانِ دماوند، در ستیغ الوند، در گستره ی البرز، در پسِ
این خاطرها ی پر حسرت ،و هم چنان می روم  تا انتهایِ این بیابان تنهایی ، و با یادت تن خکشیده ام  را سبز می کنم!
تو را به خاطر می آورم در خرمن گاه هر گندم، در مرداب هر نیلوفر،در شبانگاهانِ دود آلوده ی کوچ آمیزی که با هم از فلات های خشک گرسنگی می گذشتیم.

 تو را به یاد دارم در قحط ـ سال هایِ تهی انبار خرمن هایِ سوخته ی ناباوری به گاهی که انگشت های خسته ات در پیچ و تاب دوک های بیهودگی گره می خورد و آن گلیم ناتمام آویخته بر درگاه بُهت و آن آینه ی زنگار گرفته که ما را به غلظت کدورت خود می برد.

تو را به یاد دارم در آن آینه ی اوستایی، شورانگیزتر از سرودهای زردتشت، رنگین تر از نگاره های مانی در حالی که
دستت در اشراق شبنم می سوخت و چشمت به منتهی الیه آفتاب می نگریست.
تو را به یاد  دارم در بارگاه کسرایی که یک دستت در زنجیر و دست دیگرت بر رباب آویخته بود و خسرو به یاد شیرین، به تو می نگریست!
تو را به یاد دارم در آتش سوزی تالارها و قهقهه ی مقدونیان، در التماس کراسوس و تبختر شاپور، در حالی که پیکرت تقارن کاشی ها و پیشانی ات تلاقی حجاری ها بود!

ایران من
 در این بهار،غنچه های تاریخت شکفتن را آغاز کرده اند، گویی... پروانه های تبعیدی به فلات و جلگه های اجدادی اشان باز خواهند گشت وهر شاخه ای پذیرای شکوفه ها و هر گلبرگی میزبان قبیله ی پوپک ها خواهد بود و بادها ،نسل گیاهان را تا دور دست های بیابان ها خواهند برد و به شکرانه ی مقدم بهار، جویباران، بوسه بر لب های خشک کرت ها خواهند نهاد.
با سر آغاز این بهار، مادرانم بیابان خاوران را به دشت شقایق ها بدل خواهند کرد.پدرانم،پنچره ی بزرگ اوین را خواهند گشود و دروازه های این بن بست مرگ را به شاهراه های زندگانی و رهایی خواهند گشود.خواهرانم گیسوان مخملیشان را از زیر مقنعه ی پیچک ها باز خواهند نمود و به دست باد خواهند سپرد و برادرانم ساعت آفتابگردان را در نیمروز استوایی قرار خواهند داد و دیگر طایفه ی بنی صاعقه در زیر آسمانمان سکنا نخواهد داشت و اوراق هویت مان در بازداشت ناخودآگاهی نخواهد بود و ما را به جرم "حیرت" دستبند نخواهند زد و یک عمر در خیابان های هراس زندگی نخواهیم کرد و رگ هایمان در همسایگی شمشیر نخواهد بود و یک عمر گونه هامان را با سیلی شیون سرخ نخواهیم کرد  و به دست کوکانمان تن پوشِ سرخ و خونین پدرانمان را نخواهیم داد.
می دانم فردای آینه ی این بهار از آنِ من و ماست."سهراب" کنار ماست،"کاوه"کنار ماست،"ندا"کنار ماست.
بهار آزادی برای ماست.