۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

سازش اضداد یا نیهیلیسم ـ کتایون آذرلی

من هیچم  \ من هیچ گاه چیزی نخواهم بود \ من نمی توانم خواهان بودن چیزی باشم \ از این که بگذریم \ تمامی رویاهای جهان در من است \ همین اینک از پنچره اتاقم بیرون را تماشا می کنم \ اتاق من  از آن یکی از میلیون ها انسانی ست که روی کره زمین زندگی می کنند \ انسانی که هیچ کس او را نمی شناسد \ و اگر کسی هم او را بشناسد \ بیش از این چه چیز را شناخته است \ شما ای پنچره های اتاق من \ شما به روی معمای پیچیده ی خیابانی گشوده می شوید که در هیچ ادیشه ایی نمی گنجد \ و به روی یک ریز آمد و شد آدم هایش \  خیابانی که به طرزی ناممکن واقعی است و به طرزی غریب قاطع و مسلم \ خیابانی با آن راز سر به مهر ساکنین بی جان سنگ هایش و با آن موجودات زنده اش \
خیابانی هم مسیر مرگ ، مرگی که رطوبت بر سینه ی دیوار می نشاند و موی سپید بر سر انسان ها \خیابانی هم راز سرنوشت \ سرنوشتی که چارچرخه ی کل نظام را به سوی جاده ی هیچ پیش می رساند \  امروز من چنان درهم شگسته ام که گویی حقیقت را می شناسم \ من امروز چنان هوشیارم که گویی در یک قدمی مرگ ایستاده ام \ و چنان بی خویش که خویشاوندی من با اشیاء به جز یک وداع چیز دیگری نیست \ و داعی  که این خیابان و این خانه را در سرم به صف کوپه های قطاری بدل می سازد که در انتظار سوت عزیمت است \ عزیمتی که زلزال اعصاب و غش و غش استخوان است \من امروز ر گشته ام \ مانند کسی که فکر کرد و پیدا کرد و از یاد برد \من امروز میان وفایی که به دکان تنباکوفروشی آن سوی خیابان مقروض هستم \ دکانی که واقعیت بیرونی من است \و دریافتی که به من می گوید همه چیز رویا هست و بس \ دریافتی که واقعیت درونی من است \ به دو بخش منبسط گردیده ام \ من در تمامی چپه ها مقلوب گشته ام \چه بسا که ناکامی هایم از هیچ معنایی برخوردار نباشند \ چرا که بی تدبیر زندگی کرده ام و بی منظور \ مرا به آموزش درس و و مشق گما شتند \ من اما از پنچره ایی که به حیاط  پشتی مدرسه مشرف بود به بیرون پریدم \ به روستاها گریختم \ با نقشه ها و آرزوهای بزرگی که در سر داشتم \ اما به جز علوفه و درخت چیز دیگری ندیده ام \ و اگر هم مردمانی دیده ام \ همه اشان فقط یک چهره داشتند \ حال از پشت پنچره کنار می روم و روی یک صندلی می نشینم \ به چه چیزی باید فکر کنم ؟ \ من چه می دانم چه خواهم شد \ منی که نمی دانم چه هستم \ من آیا آن چیزی هستم که گمان می کنم هستم ؟ \ من اما گمان می کنم چیزهای بیشماری باشم \ و نیز هستند کسانی که آن ها هم گمان می کنند چیزهای بیشماری باشند \ آن قدر بیشمار که تعداد این همه چیز در شماره نمی گنجد \
نابغه ؟ \ در همین لحظه ی جاری صدها هزار مغز مانند من خود را به رویا نابغه می پندارند \ و تاریخ \ کسی چه می داند شاید یکی از آن همه را نیز به ثبت نرساند \ و از آن همه فتوحات آینده نیز چیزی به جز مشتی کود بر جای نخواهد ماند \ نه ...نه ...من اعتقادی به خود ندارم ! \  تمامی دیوانه خانه ها پر اس از بیمارانی با یقین های بلا شک و بیشمار ! \  آیا منی که هیچ یقینی را نمی شناسم حال مشکوک تر هستم یا مطمئن تر ؟ \ نه ..حتی به خود نیز ! \ چه بسیارند اتاق های زیر شیروانی و نا زیر شیروانی در جهان که نوابغی من در آوردی در آن هم اینک غرق در رویا می باشند \ چه آرمان ها و آرزوهای رفیع و شریف و زلالی \ آری به راستی رفیع و شریف و زلال ح و چه بسا هم که تحقق پذیر که هیچ گاه فروغ روی خورشید حقیقی را نخواهند دید \  و هرگز به گوش کسی نخواهند رسید \
جهان را برای آن کسی ساخته اند که زاده شده است تا آن را فتح کند \ و نه برای آن کسی که امکان فتحش را تنها به رویا می بیند \ حتی اگر حق هم با او باشد \ من بیشتر از ناپلئون رویا در سر داشته ام  \من بیشتر از عیسی مسیح برسیینه ی فرضی خویش عشق به انسان پرورده ام \ من پنهانی برای خود فلسفه ها یی اندیشیده ام که از قلم هیچ کانتی جاری نشده اند \ با وجود این من آن کسی هستم که محل سکونتش چه بسا  برای همیشه اتاقی ست زیر شیروانی \ هر چند اگر در آن زندگی نکرده  نکنم \ من برای همیشه آن کسی خواهم ماند که  برای آن کار زاده نشده است \ من برای همیشه آن کسی خواهم بود که آدم مستعدی است \  من برای همیشه آن کسی خواهم بود که منظر است دیگران بیایند و در ِ آن دیواری را که بدون در است برایش باز کنند \  آن کسی که در مرغ دانی آواز لایناهی سر داد و در چاهی سر پوشیده صدای خدا را شنید \
اعتقاد به خود ؟ \ نه ..نه ..نه ...هیچ ! \ باشد که طبیع باران و آفتاب و بادش را \ بادی که  نشانه ی موهای مرا خوب می شناسد \ بر سر سوزان من بتکاند و بادا که الباقی هم اگر خواست بیاید یا که باید بیاید نیاید یا که بیاید ! \
ما برگان ستارگان آسمانیم که از بیماری قلبی رنج می بریم \ ما پیش از آن که ار بستر برخیزیم \ سراسر جهان را به زانو در می آوریم \ ما بیدار می شویم و جهان پشت ـ  پوشیده  است و مبهم  \ از بستر بر می خیزیم و جهان مجهول است  \ از خانه بیرون می رویم و جهان سراسر زمین است \ منظومه است \ راه  شیری است \ آن لایتناهی است \
شکلات بخور دختر کوچولو \ شکلات بخور و ببین چه می گویم \ تمامی دین های روی زمین  فقط یک چیز یادت می دهند \ شیرینی پزی ! \ بخور دختر کوچولویی که دست و صورتت شکلاتی شده \ بخور \
ای کاش من هم می توانستم با همان حقیقتی که تو شکلات می خوری \ شکلات بخورم \
 من اما اهل اندیشه ام \
 اگر بخواهم شکلات را از کاغذ نقره ایش جدا سازم \ از دستم رها می شود \ همان طور که زندگیم از دستم رها شد \ دست کم از مرارت ناشی هیچ بودگی همیشگی من \ خوش نویسی عجولانه ی این ابیات به جای خواهند ماند \ این ستون های شکسته ای که سر به سوی آسمان  آن تسخیر ناپذیر بالا کشیده اند \ دست کم می توانم احساس حقارتی خالی از اشک را به خود تقدیم کنم \ دست کم می توانم با زستی نجیب و باشکوه رخت های ناشسته و بی ابهت خود را  که من ِ من می باشند \ به چرخه ی گردش هر آن چه هست پرتاب کنم و بدون پیراهن خانه نشین شوم \
تو \ تویی که تسلی می دهی \ تویی که چون نیستی تسلی می دهی \ و یا تو ای الهه یونانی که مجسمه ات را طوری  ساخته اند که هستی زنده دارد \ یا تو ...ای بانوی شریف زاده ی رومی که اصالت و شرار تت فزونی از اندازه است \ و ...یا تو ... ای خاتون متین و گشاده روی  نغمه سُرایان ِ دوره گرد ِ صدها سال پیش \ یا تو ای مارگیز ِ دِکُولته ِ پوش دور از دست قرن هجدهم  \ یا تو ای عشوه گر طناز روزگار پدران ما \ یا شما ای چیزهای جدیدتر که نمی دانم اسمتان چیست \ همه اتان ، هر چه هستید و یا که هستید باشید \ اما اگر در توانتان هست مرا الهامی در دل اندازید \ دل من دلویست که آن را خالی کرده اند  \ مانند  آنانی که احظار ارواح  می کنند \ من نیز احظار ارواح می کنم و خویشتن را فرا می خوانم \ و اما خود را نمی یایم \
به سوی پنچره می روم و با وضوح تمام به خیابان می نگرم \ دکان ها را می بینم \ پیاده روها را \ موجودات لباس پوشیده ی زنده را می بینم که از کنار هم می گذرند \ سگ ها را می بینم که آن ها هم زنده اند \  و همه این ها هم چون تبعیدگاهی بر جان من سنگینی می کند \ و همه این ها هیچ چیز نیست مگر غربت ! \
من زندگی کرده ام  \ درس خوانده ام \ عشق ورزیده ام \ حتی اعتقاد و ایمان داشته ام \ ولی امروز به حال تمام گدایان و مفسلانی که به جای من می ایستند غبطه می خورم \ به لباس های مندرس و زخم ها و دروغ های تک .تک شان نگاه می کنم و پیش خود می اندیشم: \
چه بسا که تو هیچ گاه زندگی نکرده ای
درس نخوانده ای \عشق نورزیده ایی  \ اعتقاد و ایمان نداشته ایی \  چرا که می توان به همه ی این ها جامه ی عمل پوشاند بی آن که به یکی اشان جامه عمل پوشاند \ چه بسا که تو فقط وجود داشته ایی \ مانند دُمِ قطع شده ی مارمولکی که تکان می خورد و وجود دارد ! \
من از خود چیزی ساخته ام که خود نمی دانم چیست ؟ \
...و آن چیزی را که می توانستم از خود بسازم ، نساختم \
ردای نقاب داری که من به تن کرده بودم ، ردای کس دیگری بود \ هر که  مرا دید مرا با کس دیگری اشتبه گرفت و من مقاومتی نکردم و تباه شدم  \ وقتی هم که خواستم نقاب را از چهره ام  دور سازم  \ دیگر دیر شده بود \ و من مقاومتی نکردم و تباه شدم \ وقتی هم که خواستم نقاب را از چهره ام دور سازم \ دیگر دیر شده بود \ هر چه بیشتر تقلا کردم ، بیشتر بر چهره ام چسبید \ وقتی هم که وانستم از چهرهام برگیرم \ در آینه  به خود نگاه کردم و دیدم پیر شده ام \ دیدم که مستم  و دیگر نمی توانم ردا را بر تن خویش بپوشانم \ ردایی که هم چونان از شانه هایم آویزان بود \ پس نقاب را به گوشه ایی انداختم و در اتاق رخت کنی به خواب فرو رفتم \ مانند سگی که هیئت مدیره او را تحمل می کنند چرا که بی آزار است ، به خواب رفتم \ ....و حال این داستان را می گویم که منزه و متعالی بودن خود را به اثبات رسانم \ تو ..ای عصاره ی موسیقیایی ابیات بی حاصل من \ ای کاش می توانستم با تو بسان آن چیزی روبرو گردم که آفریده ی من است  \  آری با تو رو بروگردم نه با آن دکان تنباکوفروشی آن سوی خیابان که هر روز و شب از این سوی خیابان به آن خیره می مانم \ و خودآگاهی زندگی کردن را مانند فرشی که مردی مست بر آن تلو . تلو. می خورد \  یا همچون پا اندازی که کولیان آن را دزدیدند اما از هیچ قیمتی بر خوردار نبود \ زیر پاهای خود لگد مال می کنم  \  همین اینک صاحب دکان تنباکوفروشی در را باز کرد و در آستانه ایستاد \ من با بی میلی سری که اُریب روی گردن چرخیده به او می نگرم \ هم چنین با بی میلی روحی که کج فهم است \ مرد دکان دار خواهد مرد و من نیز خواهم مرد \او تابلوی دکانش را بر جای خواهد گذاشت و من شعرهایم را \ با گذشت زمان تابلوی دکان تنباکوفروشی از بین می رود و زبان شعرهای من نیز \ بعدها نوبت به سیاره ی گردان می رسد که باید بمیرد \سیاره ایی که اتفاقات درآن بوقوع پیوست \ آن گاه در سیاره  منظومه ی خورشیدی دیگری موجوداتی که به انسان شباهت دارند چیزهایی خواهند گفت که به شعر شباهت دارند و زیر چیزهایی زندگی خواهند کرد که شبیه تابلوهای دکان های تنباکو فروشی ست \
همیشه یک چیز در برابر یک چیز دیگر \ همیشه یک چیز به همان اندازه بیهوده که چیز دیگر  \ آن امر نا ممکن همیشه همان اندازه احمقانه که آن امر ممکن \ آن معمای سر پوشیده در عمق همیشه همان اندازه نامعلوم که آن معمای خفته در سطح \ همیشه  این یا آن \ یا نه این و نه آن \ اما همین اینک مردی وارد دکان شد \ چه می خواهد بخرد ؟ تنباکو ! \ ...و این واقعیت انکار ناپذیر تسخیرم می سازد \ با توان هر چه  تمام تر بر می خیرم ، قانع شده و انسان وار \ و مصمم هستم ابیاتی بنگارم و در آن خلاف آن چیزی را بگویم که هم اینک گفتم \ و در حینی که به چه که می خواهم بگویم فکر می کنم \ سیگاری آتش می زنم \ و از رهایی کلیه ی اندیشه هایم که با کشیدن سیگار میسر می گردد لذت می برم \ مسیر دود را دنبال می کنم \ آن سان که گویی مسیر خود من است \ و در یک لحظه ی مناسب که میزان حساسیتم فزونی گرفته از رهایی کلیه ی پندارهایم لذت می برم \ هم چنین از آگاهی بدین امر که ماورا طبیعه به جز ناخوشی چیز دیگری نیست \  آن گاه به پشتی صندلی تکیه می دهم \ و هم چنان سیگار می کشم \ تا زمانی که سرنوشت اجازه دهد هم چنان سیگار خواهم کشید \ اگر با دختر زنی که لباس هایم را می شوید ازدواج کنم \ چه بسا که خوشبخت شوم \ با این فکر از صندلی بر می خیزم  و به سوی پنچره می روم \ مردی که گفتم از دکان تنباکوفروشی بیرون آمد \ آیا سکه ها را جیب شلوارش ریخت \ آخ من او را می شناسم \ او استفهان بدون ماورا طبیعه است \ حال صاحب دکان در آستانه ی در ظاهر شد \ به استفهان گویی از آسمان الهام رسید چرا که سرش را بر گرداند و مرا دید \ و برای من دست تکان داد \ و من فریاد زدم خداحافظ استفهان \ وعرش عظیم همه ی اجزایش را بدون هیچ آرمان و امیدی برایم به یک کل واحد بدل کرد و صاحب دکان تنباکو فروشی لبخندی زد .

.......

معمای جذابیت ادبیات همواره نکته ایی بوده که ذهن منقدان ادبی را به خود مشغول داشته و می دارد.
و این شاید از این رو باشد که عناصر متناقض و متنافر که در جهان عادی روزمره سبب اغتشاش و بی نظمی و اسباب پریشان حالی آدمیان اند، در اثر ادبی کنار هم آمده ، به نحوی متجانس و هماهنگ به نظم و یکپارچگی می رسند.

به بیان دیگر، بنا بر ماهیت آمیخته به تضاد واقعیت ، و نیز از آن جا که ادبیات یگانه بازتاب حیات واقعی انسان ها است ، اثری عظیم تر است که قادر باشد تناقضات و ابهامات ذات بشر را به بهترین وجه کنار هم آورده ، هماهنگ سازد.
از خواندن چنین اثری ست که لذت می بریم.
این استدلال اما پیشینه ایی به قدمت خود آدمی دارد و در قالب اسطوره های مشرق زمین متجلی شده است. خاستگاه آن اما در غرب ، فلسفه است و ظاهرا " هراکلیتوس " فیلسوف یونانی قرن پنچم ق. م که بقای عالم هستی را حاصل کشاکش اضداد می دانست ، نخستین مروج این ایده بوده است.

در حیطه ی هنر می توان گفت چنین نظریه ای در تمام نظریه های بدیعی در قالب شناخت " تشابه در عدم تشابه " پیش بینی شده است.
بنا به تعریف ارسطو، در لغز می توان با استعاره موضوعات مهمل را به هم پیوست.( بوطیقا، فصل      22)

 آراء رمانتیک های آلمان از طریق " کوله ریج " و در قلب نظریه ی معروف " وحدت سازمند " به انگستان راه یافت . وی که نظریات خود را از شلینگ  الهام گرفته بود ، ساختار شعر را به گیاهی زنده تشبیه کرد و گفت ؛ همان طور که گیاه اجزا و مواد مختلف ـ و چه بسا متضاد را از خورشید و خاک می گیرد و در اندام خود به صورت واحد و هماهنگ در می آورد. 1

 به طوری که تمام آن اجزاء گوناگون در چهارچوب اندام گیاه به صورت کلیتی سازمند در می آیند و اگر بخشی از گیاه جدا شود کل آن آسیب می بیند ، شاعر نیز به مدد قوه ی تخیل خود تصاویر بی جان و متناقض جهان را می گیرد و آن ها را در قالب اثر ادبی به یکپارچگی و هماهنگی می رساند ، به طوری که همان عناصر متناقض جهان خارج ، در چارچوب  اثر ادبی سازگاری یافته ، در وجود یکدیگر معنا می یابند و جدا کردن هر عنصر باعث صدمه به کل ساختا شعر می شود.

در چنین شرایطی شعر ، نقیض خود را نیز در بردارد و آن شعریست مملو از طنز ، کنایه و بیانات متناقض نما ، و بنابراین برای بقای خود محتاج دید یک سو نگرانه ی خواننده نیست ، زیرا شاعر از همان ابتدا به تناقضاتی که شعرش لاجرم در بر خواهد داشت ـ تناقضاتی که به سبب ماهیت ابهام گونه و چند بعدی زبان ، دو گانگی ، ابهام و پیچیدگی ذهنیت بشر ، و نیز ماهیت تضاد گونه ی واقعیت ، امری است بدیهی و گریز ناپذیر ـ اندیشیده است و پیشاپیش نقیض مطلب خود را نیز در شعر آورده ، به نوعی با آن کنار آمده است. 2

شعر خالص یا شعر غنی  ، شعریست که حاصل سازش اضداد است .
شعری که در دنیای آمیخته به تضادها دوام می آورد و از تعبیرات کنایه آمیز و شک مدارانه ی خواننده آگاه و باریک بین مصون می ماند.

اکنون با تعاریف سطور گذشته ـ در تقابل با شعر " فرنادو پساوآ " ما با شعری روبرویم که در عین سازش اضداد سراپا نهی و نفی زیستن است و بیهوده زندگی کردن !
اما نیهیلیسم به معنای اخص کلمه می تواند دو معنی  دیگر هم داشته باشد:
می تواند نشانگان اضمحلال نهایی و کامل و انزجار از زندگی باشد ، اما هم چنین می تواند نخستین نشانگان بهبود و اراده ی جدیدی برای زندگی و زیستن باشد!
نیهیلیسم ، ضعف یا قدرت !
" من هیچم ، من هیچ گاه چیزی نخواهم بود "

سرشت این شعر سقوطی دو گانه دارد. از بالاترین به پایین ترین پله ی نردبان زندگی ، هم رو به زوال و هم آغازگاه ، اگر حالت خنثی چنین توصیف شود، آزادی از تعصب در رابطه با کل مسئله ی زندگی ست.

شاعر بیش از هر انسان دیگری درک ظریف تری برای فهم نشانه های آغاز و پایان دارد و از این لحاظ آموزگاریست عالی. زیرا این پاسخ را در میان می نهد که براستی او کیست ؟ چیست و چرا ؟
نوید دهنده است یا به انجام رساننده؟ فاتح است یا میراث خوار ؟ خرمن یا شخم زن ؟ طبیب یا شفا یافته؟ حقیقت جو یا منکر؟ رهاننده است یا دربند کننده ؟

" من امروز چنان در هم شگسته ام که گویی حققت را می شناسم.
من امروز چنان هوشیارم که گویی در یک قدمی مرگ ایستاده ام
و چنان بی خویش که خویشاوندی من با اشیاء به جز یک وداع چیز دیگری نیست "

او می داند نه این است  نه آن ! ...و همین آگاهی از این یا آن " بودن " و " نبودن " است که طرح شعر دکان تنباکو فروشی را می ریزد. دکانی که برآورده زهرـ آب تن و جان و روح و روان است !
دکانی که هم چون جهان حادثه ترین حوادث در آن روی داده و خود ـ حودث دیگر وقایع است !

"به چیزی باید فکر کنم ؟
من چه می دانم من چه خواهم شد ؟
منی که نمی دانم من کیستم ؟
من آیا آن چیزی هستم که گمان می کنم هستم ؟
من اما گمان می کنم چیزهای بیشماری باشم.
...و نیز هستند کسانی که آن ها هم گمان می کنند چیزهای بیشماری باشند
آن قدر بیشمار که تعداد این همه چی در شماره نمی گنجد.

این ابهام و ایهام در وجود شاعر و این شعر ، وجود فلسفی سرشت و نشانه ی رابطه با " زمان " را دارد.
" زمانی " که معلق است و ثابت ، و نه جاری و در جریان !
" زمانی " که رطوبت گرفته از بار اعصار است و سال های دیر پا ، نه تابش گرفته از گذر فصول و ماه ها و روزهایی که در مسیر " شدن " اند.

" ...و تاریخ
کسی چه می داند شاید یکی از آن ها را نیز به ثبت نرساند
و از آن همه فتوحات آینده نیز چیزی به جز مشتی کود بر جای نخواهد ماند"

شعر دکان تنباکو فروشی هم امروز است و هم فردا و هم پس پری روز !
هم فرداست و روز بعد و هم آینده !
از این رو طرازنامه ایست که سُراینده را واقف به امروز و فردا می سازد تا حال خود را به طرز فلسفی تفسیر کند.

" تمامی دیوانه حانه ها پر است از بیمارانی با یقین های بلشک و بیشمار
آیا منی که هیچ یقینی را نمی شناسم
حال مشکوک تر هستم یا مطمئن تر ؟ "

فلسفه ی او که نفی ست. که انکار است . که " هیچ " است ، قطعه ایست که از تاریخ آیندگان خبر می دهند . همان آیندگانی که شاید زیستن و بودنشان خلاصه در اتاق زیر شیروانی شود، حتی اگر در آن زندگی نکرده و نکنند!

" چه بسیارند اتاق های زیر شیروانی و نا زیر شیروانی در جهان
که نوابغی من درآوردی در آن هم اینک غرق رویا می باشند
چه آرمان ها و آرزوهای رفیع و شریف و زلالی
آری براستی رفیع و شریف و زلال !
و چه بسا که تحقق پذیر که هیچ گاه فروغ روی خورشید حقیقی را نخواهند دید
و هرگز به گوش کسی نخواهد رسید "

از این رهگذر باید نوشت این شعر یک " نا به هنگام " است. ضرورت بازگشتن به "هستی " و" بودن " خویش است و در عین حال بازپس زدن آن !
مقاومت ناپذیری هر لحظه ی سپری شونده است.
حساسیت بدیع و بی منظور اراده است. کنار زدن ارداه ی معطوف به نیستی ست و دلیل اراده ی معطوف به قدرت انتخاب است!

" من برای همیشه آن کسی خواهم ماند که برای آن کار زاده نشده است
من برای همیشه آن کسی خواهم بود که آدم مستعدی است
من برای همیشه آن کسی خواهم بود که منتظر است دیگران بیایند و در آن دیواری  را که بدون در است برایش باز کنند . "

" فرناندوپساوآ " اندیشیدن به زندگی و نظم جاری در آن را ، نه در  یک نظام بل که در هزاران گزینه گویی بسط می دهد. لذا هر کس می تواند اندیشه و احساس دلخواهش را در آن بیابد.
موضوعاتی که به نحو اعجاب آوری " بهنگام " و موضوعاتی که به نحو شگفت انگیزی " نابهنگام " هستند.

در این شعر از همان آغازگاه " خدا " مرده است و در میانه، نیهیلیسم آینده قرار دارد و در پایان چیرگی بر نیهیلیسم در تکراری جاوید روی می تابد.

" آن کسی که در مرغ دانی آواز لایتناهی سر داد و در چاهی سر پوشیده صدای خدا را شنید!"

" تو باید " ایمان هر مذهبی ، خاصه اما در این جا ، ایمان مسیحی بدل به روحیه ی آزادی و انتخاب  می شود تا بگوید : " من می خواهم " ، " من هستم " و یا در گزینه ی انتخابی دیگر " من هیچم ".
همین که " من هیچم " دال بر"  بودن "  است و حق گزینش انتخاب داشتن . انتخاب نمودن.

" اعتقاد به خود ؟
نه ...نه ...به هیچ !

" من هیچم " به بازی کودکانه و تکرار همیشگی نابودی و آفرینش تبدیل می شود و در واپسین و دشوارترین دگرگونی ها به " نیستی " رخ بر می تابد.
" تو باید باشی " هر مذهبی به  " من هیچم " در تمامیت هستی بدل می شود و سرنوشت موقتی به سرنوشتی ابدی .

این گریز از تاریخ هر مذهبی ست که سایه بر روان و اندیشه و جان و خرد  آدمی افکنده تا او را همواره به نام آزادی و رهایی و دست یابی به سعادتی موهوم وار ، اسیر در پنچه ی خیال خامی سازد.

" فرناندو پسوآ " قهرمان آینده در این شعر نیست ، این شعر نیز وحی منزل نیست که از آسمان بر دل شاعر باریده باشد و او نگاشته باشدش تا به آیندگان درس " خرد آفرینش " را بیاموزد.
پیامبری نیست که با قدرت کلامش انسان را برده سازد. او موعظه نمی کند. به مردم دعا کردن را نمی آموزاند . و راه دست یابی به سعادتی را که در  آسمان هاست نشان نمی دهد.

" ما بردگان تارگان آسمانیم که از بیماری قلبی رنج می بریم
ما بیش از آن که از بستر برخیزیم
سرار جهان را به زانو در می آوریم
ما بیدار می شویم
و جهان پشت پوشیده است و مبهم
از بستر بر می خیزیم و جهان مجهول است
از خانه بیرون می رویم و جهان سرار زمین است
منظومه است
راه شیری است
آن لایتناهی است "

این شعر نه چیزی به چشمان می دهد و نه چیزی به گوش ها ، بل که فقط تنهایی انسان را با شکوهی عظیم به تصویر می کشد.
انسان تنهاست و در این  تنهایی " هیچ " است، هیچ !

" شکلات بخور دختر کوچولو
شکلات بخور
و ببین چه می گویم
هیچ ماورا طبیعه ایی در جهان به جز شکلات وجود ندارد
ببین چه می گویم
تمامی دین ها ی روی زمین فقط یک چیز یادت می دهند
شیرینی پزی "
..و در ادامه :
اما من اهل اندیشه ام
اگر بخواهم شکلات را از کاغذ نقره ایش جدا سازم
از دستم رها می شود
همان طور که زندگیم از دستم رها شد  "


در این شعر تمنای " جاودانگی " نیست . همواره بودن و ماندن نیست .حرص قهرمان نمایی و حس بی مرگی نیست. که همه مرگ است و مرگ " هیچ " !

در این شعر شوری عظیمی نیست  تا با بی تابی بکوشیم نام و یادی را از هجوم فراموشی حفظ کنیم.
به عبارتی " درد جاودانگی " نیست که هر چه " هست " ، " نیست " شدگی ست .

" دست کم از مرارت ناشی  از هیچ بودگی همیشگی من
خوش نویسی عجولانه ی این ابیات بر جای خواهند ماند "

...و شاید همین " هیچ " بودن  و این " نیست " شدگی ست که ما را در برابر کلیه رویدادها و حوادث و گاه حتی مفاهیم خاص و عام زندگی می نشاند تا از خود بپرسیم هستی چیست ؟ و انسان پس از مرگ و این " نیست " شدگی به چه بدل می شود؟ در انها چه می بیند ؟ آیا همان استفهان بی ماورا الطبیعه را می بیند ؟ همانی که خود نیز " هیچ " است ؟

هنگامی که شک به  ذهن آدمی هجوم می آورد آینه ی ایمانی را که به بیمرگی روح داریم تیره می کند و از سویی خواهشی سوزان و عمیق ، نگرانی ما را برای بقای نام و نشانمان ، و دست کم شکار سایه ای از " جاودانگی "تشدید می کند و تلاش و تقلایی که برای تفرد بخشیدن ب خودمان و به نوعی باقی ماندن در یاد دیگران و بازماندگان داریم از این جاست و این تنازع و تلاش ، هزاران بار شدیدتر از تنازع بقای روزمره است. ، که رنگ و لحن و حالتش را به جامعه امروزیمان بخشیده است. جامعه ای که ایمان قرون وسطا یش به جاودانگی روح در آن پژمرده است.

" تو ... تویی که تسلی می دهی
تویی که چون وجود نداری تسلی می دهی
و یا تو ای الهه یونانی که مجسمه ات را طوری ساخته اند
که هستی زنده دارد
یا تو ای بانوی شریف زاده ی رومی که اصالت و شرارتت فزون از اندازه است
و یا تو ای خاتون متین و گشاده روی نغمه سرایان دوره گرد صدها سال پیش
یا تو ای مارگیز دُکُلته پوش ِ دور از دست قرن هیجدهم
یا تو ای عشوه گر طناز روزگار پدران ما
یا شما ای چیزهای جدیدتر که نمی دانم اسمتان چیست
همه اتان هرچه هستید باشید
اما اگر در توانتان هست مرا الهامی در دل اندازید
دل من دلَویست که آن را خالی کرده اند "

بدینسان در این پژمردگی هرکس در پی تایید و اثبات خویشتن است ، حتی اگر در حد حفظ ظاهر باشد.

" من از خود چیزی ساخته ام که خود نمی دانم چیست
و آن چیزی را که می توانستم از خود بسازم نساختم "

انسان عمدتا سرش را در راه زر می دهد اما زرش را فقط در راه خودخواهیش می بازد ، حتی اگر از ضعف ها و بدبختی هایش لاف می زند و در طلب بدست آوردن چیزی ست که لاف زدنی تر باشد.
به کودکی می ماند که برای جلب توجه اطرافیان انگشت مجروح باند پیچیده اش را به رخ می کشد.

...و خودخواهی چیست ؟ به جز اشتیاق به بقا ....به جز درد جاودانگی و نامیرایی !
آدم خودخواه قرینه ی آدم طماع است که وسیله را به جای هدف می گیرد و هدف را از یاد می نهد و اصالتا خواهان وسیله می شود و قدمی فراتر نمی گذارد.
تظاهر به فلان کس بودن یا فلان چیز داشتن ، در جهت بودن و یا داشتن همان چیزست و هنگامی که بدان نایل شویم پایان می گیرد.

" ردای نقاب داری که من به تن کرده بودم
رادی کس دیگری بود
هر که مرا دید با کس دیگری اشتباه گرف
 و من مقاومتی نکردم و تباه شدم "

از این رو اعتراف به " هیچ " بودن خود گامی ست در جهت عدم خودخواهی ، خود بزرگ بینی .  اعتراف به " هیچ " ، ثمره ی ذهنی ست که با شوری تردید ناپذیر در پی درک " هستی " و" هستن خود " است :
" من هیچم ...من هیچ گاه چیزی نخواهم بود. "

آدمی نیازمند است که دیگران برتری او را بر خود باور داشته باشند تا خود نیز بتواند آن را باور کند و بر مبنای آعتقاد دیگران ، ایمان و باورش را به خود و بقای خویش ، یا لااقل بقای نامش استوار کند.
از سویی اما تلاش پی گیر برای بقای نام و نشان ، عطف به گذشته نیز هست. گذشته ایی که می خواهد بر آن چیره شود.

ما زندگان با رفته گان پنچه در پنچه می افکنیم چرا که ما را در سایه ی " هیچ " نگه می دارند.

" مرد دکان دار خواهد مرد و من نیز خواهم مرد
او تابلوی دکانش را برجا خواهد گذاشت و من شعرهایم را
با گذشت زمان تابلوی دکان تنباکو فروشی از بین می رود و شعرهای من نیز
حیابانی که تابلو در پان آویزان بود نیز به مرور می میرد و زبان شعرهای من نیز
بعدها نوبت به سیاره گردان می رسد که باید بمیرد
سیاره ایی که اتفاقات در آن به وقوع پیوست "

انسان در برابر راز هولناک مرگ و میرایی اش ، رو  در روی این ابوالهول ، راه و رفتارهای گوناگونی پیش می گیرد تا خود را از اندوه زادن و به جهان آمدن تسلی بخشد. و در همان حال  در می یابد که این زندگی را مشغله و مشغولیتی بیش نداند و همزمان با " رنان " 3  می گوید جهان نمایشی ست که خدا برای تماشای خودش برا کرده است  و ما لعبتگانیم و فلک لعبت باز !

...و این بازی بیشتر و پیشتر به جلو می رود تا نمایشش هر چه خوش نما تر و تماشایی تر و در عین حال مضحک تر نمایان شود و از هنر برای خود مذهب ساخته اند که چهاره مرض ماورا الطبیعه جویشان باشد و خزعبلاتی که به نام مذهب و خدا به خورد ذهن بشر دهند.
اما این همخرسند و خشنودشان نمی سازد.

اگر کسی مدعی باشد که به خاطر دلش می نویسد یا نقاشی می کند یا مجسمه می سازد یا آواز می خواند و آن گاه هنرش را به دیگران ارائه می دهد و اسم و امضایش را در پای اثرش می گذارد بی شک دروغ می گوید و کتمان می کند که به درد جاودانگی مبتلا نشده است . چرا که دست کم می خواهد رد پایی از خود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند

سوزان ترین تمنای دوزخ نشینان دانته این است که کاش زمینیان خاطره شان را از یاد نبرند و از آنان  سخن بگویند و این بزرگ ترین تسلی یست که ظلمات دوزخ دانته را بدل به روشنایی می کند .

" تو ای عصاره ی موسیقیایی ابیات بی حاصل من
ای کاش می توانستم با تو بسان آن چیزی رو برو گردم که آفریده ی من است
اری با تو روبرو گردم نه با آن دکان نباکوفروشی آن سوی خیابان "

این آرزو ، این درخواست ، این چشم انتظاری ، آرزو و خواست و چشم انتظاریی غمگنانه است که از اعماق اندوه انسانی می تراود و با صاف کردن درد این اندوه است که می تواند سرانجام به شهد زیستن دست یافت و در عین حال از آن روی بر تافت.

" آن گاه در سیاره ی منظومه ی خورشیدی دیگر
موجوداتی که به انسان شباهت دارند
چیزهایی خواهند گفت که به شعر شباهت دارند
و زیر چیزهایی زندگی خواهند کرد که شبیهه تابلوهای دکان های تنباکوفروشی است."

دست یافتن به آگاهی از خویش ، و " منش " یافتن ، همانا شناخت از خویش است  و خود را از دیگران جدا احساس کردن ک مو بیش گران و به قیمت پی بردن به محدودیت های خویش میسر می شود.
آگاهی از خویش ، همانا آگاهی از حدود و محدودی های خویش است و این رنج  راهموار می کند. ر چه این که تا به خود و محدودی های خویش پی می بریم ، بیشتر رنج می کشیم و همین آگاهیست  که ما هرگز نمی توانیم بیش از یک ستاره باشیم، آن هم ستاره ایی که یک روز محکوم به نابودیست. زیرا آگاهی ما ، آگاهی از مرگ و هیچ شدگیست.

آرزوی جاودانگی ، میل به زیستن و همواره تا همیشه بودن ، فریباترین فریبی است که دائم ما را می فریبد و در گوشمان می خواند که هیچ چیز از بین نمی رود بل که همه چیز تغییر شکل می دهد و دیگرگون می شود. اما این نویدها نویدی بیهوده و عبثی محض است.

 "ماورا طبیعه به جز ناخوشی چیز دیگری نیست "

اگر در آرزوی همه چیز بودن و شدنیم ، از بیم ابتر ماندن است . ما آرزومند نجات دادن خاطره و یاد و نام خویشیم و اگر امیدی به بی مرگی جسمانی نیست حداقل امید به جاودانگی نام هست !
تمنای سوزان جاودانگی ، تایید و تسلایی از عقل نمی یابد و عقل ما را بی شوق و بی تسلی با زندگی  وا می نهد . اما در زندگی ،غایت و هدفی راستین پدیدار نیست.

ما سرخورده ایم و به خود آمده ایم چون از این بیداری به شک می رسیم و شک می کنیم و منکر این خوشی لایتناهی می شویم .
پشت به ماورا لطبیعه راه می رویم .نفس می کشیم . عشق می ورزیم . نفرت تجربه می کنیم .درد می کشیم  و در اعماق این چاه ویل ، در این ژرفنای بی پایان ، نومیدی دل را با شک عقل امیدوار می کنیم.

" مردی که گفتم از دکان تنباکوفروشی بیرون آمد
ایا سکه هایش را در جب شلوارش ریخ
آخ...من او را می شناسم او استفهان بدون ماوراطبیعه است
حال صاحب دکان در آستانه در ظاهر شد
به استفهان گویی از آسمان الهام رسید
چرا که سرش را بر گرداند و مرا دید
و برای من دست تکان داد
و من فریاد زدم خداحافظ استفهان
و عرش عظیم همه ی اجزایش را بدون هیچ آرمان و امیدی
برایم به یک کل واحد بدل کرد
و صاحب دکان تنباکوفروشی لبخندی زد. "

این استفهان ی بدون ماوراطبیعه است که به زندگی و بودن ما لبخند می زند. لبخند می زند تا بیهودگی  آدمی و آسمان را به یادمان آورد و نامیری امان را به رخ کشد.
لبخند می زند تا ثابت کند مرگ همواره ما را بهتر از خودمان به اثبات می رساند و این پوچ ...این هیچ شدگی ...هیچ شدگی تمام هستی ست.

...و این دانایی ، دانایی در گذر است اما فرزانه گی یی پایدار.
فرزانه گی سینه ایی دارد سنگین که سرشار از تجربه های غمناک است. تجربه ایی که شاید " با مرگ به والاترین دانایی رهنمون شود" 4 ، یعنی به نیستی.



 منابع :
1 ـ توماس هنری ، بزرگان فلسفه ، ترجمه فریدون بدره ای ، تهران ، کیهان 1365
 برتراند راسل ، تاریخ فلسفه ی غرب ج 1 و 2 ، ترجمه ی نجف دریا بندری ، تهران  ، پرواز ،
1365

2 ـ رنه ولک ، تاریخ نقد جدید ج 1 و 2 ، ترجمه ی دکتر سعید ارباب شیرانی ، تهران ، نیلوفر  ، 1373 و 1374

3 ـ ژوزف ارنست رنان 1823 ـ 1892 فیلسوف و مورخ مذهبی فرانسوی که تربیت کشیشی یافت ولی از آن بازگشت و معتقد شد بشر جز به وسیله ی علم به سعادت نخواهد رسید.

4 ـ منظومه بلند شیطان . بایرون . دست نویس ها

5 ـ  صرف نظر از اسامی خاص ،کلیه ی واژگانی که در گیومه گنجانده شده بار و معنایی فلسفی دارند.