۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

تا نهایت با دوست \ شماره شش

می‌دانی عزیز
از من فرصت‌های زندگی را بد جوری گرفتهاند، آن هم کسانی که مدعی دوست داشتنم بودند! اما من سعی کرده‌ام این فرصت‌ها را به دست بیاورم، هرچند اگر ذره.ذره، هرچند اگر اندک.اندک!
بنابراین به فرصت نیازمندم، به زمان و گذشت آن تا طرح ایام بدی را که بر جان و تنم زده‌اند پاک کنم.
می‌دانم "گذشته" کم رنگ خواهد شد ‌اما فراموشی آن ناممکن است.
آه... صدایت هم چون آبی‌ست که روی آتش قلبم می‌ریزد و بوی سوختن، بوی دود است که از جانم بر می‌خیزد و به مشام می‌رسد و من باز هوای باریدن دارم.

بعضی از دوران‌ها و قسمت‌هایی از زندگی فراموش نشدنی اند. یعنی نمی‌توان آن را در زمان و با گذر زمان حل کرد.

گویی دورانی این چنین تا جایی به خاطر آدمی می‌ماند که به وسیله‌ی سنگ قبری پوشیده و محفوظ می‌ماند.
حادثه‌ای که در هفده سالگی‌ام "مصلوب" رخ داد، مرحله‌ی اندوهبار و هولناک زندگیم بود که اثرات ویرانگری را بر من وارد آورد و مرا سخت غمگین کرد.

با این حال نمی‌دانم چه در من است که به طور مدام، وقتی همه‌ی راه‌ها به بن بست می‌رسند و همه‌ی مقصدها و راه‌ها بی بازگشت و بی پایان می‌شوند، در من انگیزه‌ی "رفتن" شکل می‌گیرد و باز نوید "فردا" را می‌دهد و من با این دریچه‌ی ناپیدای فرداست که خودم را تسلی می‌دهم.

آخر... مگر نه این است که پی‌آمد همه‌ی افعالِ آدمی‌ در خود اوست!
تولد تا مرگ... لحظه‌ایست که در آن عشق و خیانت، دوستی و دشمنی، شکست و پیروزی، ‌امید و نامیدی و...و..و... همه و همه در آن زندگی می‌کنند و در همان لحظه نیز می‌میرند.

در این  میان بزرگ‌ترین فضیلت، دمی‌ست که از خیانت‌ها و دشمنی‌ها و شکست‌ها و ناامیدی‌ها و دردها و کینه‌ها و آزارها و بدفهمی‌ها، کم شعوری‌ها و خشونت‌ها و تلخکامی‌ها و...و...و... بزرگوارانه و دلیرانه بگذریم.
.... و من می‌خواهم چنین کنم. چنین باشم. نمی‌گویم می‌خواهم فراموششان کنم، بل که می‌گویم آن قدر دل و روحم را "دریایی" کنم تا بتوانم این همه را در درون خود جا دهم، هضمش کنم، به درونم فرو ببرمشان، بی آن که رنگ و طرح و بو و جنس و طعم آن‌ها را بگیرم.
من به زندگی و به هستی اعتماد دارم. دوستش دارم و نمی‌دانم چرا نباید دوستش داشت!
احساس می‌کنم اگر به زندگی اعتماد نکنم و دوستش نداشته باشم با بی اعتمادی در برابر "لحظه‌ها" قرارگرفته‌ام، لحظه به لحظه‌ی حیات را می‌گویم.
دیرگاهیست که این اتاق تبعیدگاه من شده است، از این روست که در اینجا خودم را، حسم را روی کاغذها می‌نویسم و گاه طراحی می‌کنم و در عین حال حس می‌کنم چیزی در درونم، مرا به درهم ریختن هر چه قانون و مرز و سنت و تابوست هدایت می‌کند و من بی آن که بخواهم، دقیق و درست در جهت این نیروی نهفته گام بر می‌دارم.

می‌دانی...
نمی‌توانم این همه نکبت را ببینم و بعد همه را بگذارم به پای حرمت از فرهنگ و زبان و رعایت و صله‌ی رحم و قانون احترامِ کوچک‌تر به بزرگ‌تر!

در زندگیم تا آن جا که در توان و محدوده‌ی اختیارات فردی و خصوصی‌ام بوده، هرچه را که بو و رنگی از سنت را داشته است، هم چون یک لاشه‌ی متعفن و گندزده و بوگرفته دور انداخته‌ام، نفس آن را از هم پاچیده‌ام و از این پاچیدگی خرسندم.
حال چه ارتباطی به من دارد که دیگران در موردم چگونه قضاوتی دارند؟
در موردم چگونه فکر می‌کنند؟
چه تصوری از من دارند؟
مگر با سنگِ محک اینان است که زندگی می‌کنم، راه می‌روم، شعر می‌سرایم، قصه می‌نویسم، نقاشی می‌کنم، می‌رقصم، آواز می‌خوانم، سوت می‌زنم، نفس می‌کشم، نفس!
اما از قرار معلوم این‌ها می‌خواهند رفتار خودشان را، مسلک و مرام خودشان را، قانون پرطمطراق خودشان را بر من تحمیل کنند، اما من زیر بار نمی‌روم. تلاش مذبوحانه است!

کسی که می‌خواهد واقعیتی را برای دیگری یا دیگران معنا کند باید توانایی تبیین آن را داشته باشد، چون اگر از عهده‌ی آن بر نیاید، شروع کردنش کار بیهوده‌ایست!
آه... بوی خاکِ باران خورده به مشامم می‌رسد و من در ژرف‌ترین حالات حسی‌ام آن را درمی‌یابم که با این بو به نهایت خودم می‌رسم، یعنی به خاک.


حقیقت این است که دیگر عادت کرده‌ام به آسمان ابری... مثل شنیدن صدای خودم در این تنهایی که همیشه بارانی‌ست.