۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

فصل اول در پنچ اپیزود از رمان ستیز با خدایان


فصلی را که از این رمان می خوانید در پاییز سال 1373 نوشته شد  و به پایان رسید ،که در دستگیری مجدد در سال 1375 توسط وزارت اطلاعات خمیر شد. از آن نسخه ایی دیگر نداشتم .فقط همین فصل لابه لای نقاشی های دخترم از گزند شان مصون ماند. بعدها نیز شرایطی پیش نیامد که بار دیگر آن چه را که نوشته بودم ، مجددا بازسازی اش کنم  و بنویسم.

اپیزود اول:
با باد میاد،با صدای باد پاییزی.تموم درها رو بستم، حتی لای درز پنچره ها رو .اما میاد،نرم و سبک ، مث ِ خزنده، اما معلوم نیست از کجا؟اما میاد. قبل از اومدنش اونو توی باغ دیدم.
ـ توی باغ؟
ـ آره.باغ سیب رو میگم.مدت هاست که دیوارها رو برداشتن و حالا تا چشم کار می کنه، همش باغ ِ سیبه.
؟باغ سیب؟
ـ آره .باغ سیب رو آتیش زده بودن، اما فقط نفس ِ من بود که خُنکش می کرد.
شاید بعد از برداشتن دیوارها بود که اومد،درست توی مرز بیدار ـ خوابی ، میون ِ شب و روز!
اون ایستاده بود و می لرزید.شاید از سرما یا خوابی که دیده بودـ نمی دونم! اما می دیدم که می لرزید.ایستاده بود،بلند بالا و کشیده قامت.
سیاه به تن داشت و از همه ی صورتش فقط نگاه ِ مات و موهای فسفری رنگش پیدا بود. توی صف ایستاده بود و نگاه می کرد، درست به همین قاب پنچره که شیشه اش ترک خورده. من یقین داشتم که توی ِ هزا ـ لای روحم رو می دید.
ـ توی هزار لای روحت رو ؟
ـ آره . کنار پنچره ایستاده بود و می لرزید.باورم نمی شد که بیدارم، برای همین بود که دستام رو بالا آوردم و نگاه کردم.رعشه ی انگشتام بهم می گفتن که خواب نیستم.
یه بار دیگه نگاه کردم...نگاه کردم به اون چشاش،اون چشای مات و موهای فسفری رنگش.
مث همون شبای یأس و ناامیدی و تنهایی و بی کسی که عکس ها از توی قاب ها بیرون می اومدن و تا صبح کنار جنازه های باد کرده همراه من شیون می کشیدن، دلم می خواست توی اون چشای ماتش شیون بکشم.
ـ کنار جنازه ها سیون می کشیدن؟
ـ آره.عکس ها رو میگم.اونا ا صبح شیون می کشیدن و من خیس از عرق ترس، زیر لحاف ِ اطلس ِ گلدار، مچاله می شدم. همه جا تاریک بود.فقط نور کم سوی چراغ بود که مستقیم می خورد توی چشام و سایه  ی اندام منو روی دیوار حک می کرد.اون توی اتاق بود.سایه ی اون یکی هم بود.اما نور چراغ توی چشای اون فرو نمی رفت و نقش ِ سایه  ـ روشن ِ دیوار شده بود و توی دستاش یه شلاق ِ چرمی بلند پیچیده بود و گاه به گاه می کوبیدش روی میز ی که جلوش نشسته بودم. اون بهم می گفت:
ـ دِ ..بنویس!
منم نوشتم :
ـ دایه مرده !
نقش سایه روشن ِ روی دیوار یه دفعه ی دیگه شلاق چرمی ِ پیچدارش رو کوبید روی میز و فریاد کشید:
ـ نه ... دایه زنده اس!
گفتم:
ـ نه...دایه مرده،وگرنه باید صدای نفساش بیاد. آقا جوون و ننه هم مردن...چون نه صدای پچ .پچی هست و نه صدای داد و فریادی هست و نه حتی صدای سکوتی !
یه دفعه سایه ی دستی از بالا روی سرم چرخ می خوره و من خودم رو آویزون از موهام، مابین زمین و سقف ِ اتاق می بینم.بعد عکس ها کنارم می ایستن و با من توی تاریکی شیون می کشن.صبح که میشه دایه زنده میشه و جاروی بزرگ رو بر می داره و تویِ آب ِ حوض می ندازه و میگه :
ـ بذار تخم ماهی ها به ساقه ی جارو بچسبن !
بعد گیساش رو باز می کنه و دستاش رو روی سنگ ِ سیاه ِ لبه ی حوض می ذاره و سه بار صورتش رو کُر میده و صلوات می فرسته.
من تا صلوات رو می شنوم بند از بند تنم جدا میشه.
شب که میشه ماهی های سیاه کوچولو به موهای ریخته شده ی توی ِ آب ِ حوض  آویزون میشن و توی تاریکی آب. آب میگن !
ـ آب. آب میگن ؟
ـ آره دیگه! دریا با اون بزرگیش از میون ِ باغ ِ سیب می گذره و تا به حوض ی کوچیک خونه ی ما می رسه آباش تموم میشه، بعد من کنار ماهی ها می شینم و باهاشون آب. آب میگم.
ـ واسه چی آب . آب میگی ؟
ـ واسه این که بهش احتیاج دارم.نگاه کن... روی تنم پر از لکه اس1 صد بار به دایه گفتم با آب کُر این لکه ها پاک نمیشن، باید لکه های تنم رو با آب دریا بشورم.اما اون فقط گوش میده و میگه :
ـ  دِ ...پاک میشه ننه،پاک میشه !
من گریه می کنم و میگم:
ـ آب دریا کف داره، فقط با آب دریا پاک میشه !
اما دایه از جاش می پره و با تعجب میگه :
ـ اما با صابون نخل ...
من از کوره در میرم و داد می زنم:
ـ چقده بهت بگم از ریشه ها بدم میاد!
بعد همین جور که عصبانی میشم و گُر می گیرم یکی از لباسامو بر می دارم و تیکه .تیکه می کنم.لباس،لباسِ بچه گی هامه !
بعد از پنچره ی اتاق همه شون رو می ندازم بیرون و یه نفس ِ عمیق می کشم.اما تا لباسام رو می ندازم بیرون، درخت ِ سیب ِ توی ِ باغچه شکوفه هاش پارچه ای میشه !
دورتر از این درخت اون ایستاده و بی اعتنا به دایه که با یه بغل رخت ِ چرک از جلوی ِ باغ ی سیب رد میشه. اون منو نگاه می کنه و من حس می کنم می تونه با نگاش توی ِ هزار  لای ِ روحم رو ببینه.

اپیزود دوم:

با باد میاد ... با صدای پاییز.اما من نموم درها رو بستم، حتی لای ِ درز ِ پنچره ها رو، اما میاد.انگار نگاش از همه چیز عبور می کنه.آخ اون با نگاش ، با اون نگاه ِ خاکستری ماتش چه آشوبی به راه می ندازه !اصلا طوفان راه می ندازه!
طوفان هر چی بادبادک و قاصدک و هر چی چشای لبالب از انتظاره ، بر می داره و به آینه ی شکسته شده می کوبه، بعد زمین پر از چشای منتظر و قاصدک و بادبادک های شکسته و مجروح و خونین میشن که کف اتاق افتادن و شیون می کشن .
با صدای شیون ِ اون همه چشای منتظر و قاصدک و بادبادک های مجروح ، صدای زنجیر و قفل و کلید هم میاد... و بعد باز سایه ـ روشن ِ همونی که شلاق ِ چرمی ِ ضخیم به دستش پیچیده ، روی دیوار ظاهر  میشه.

آخ ! باز داره یکی جیغ می کشه.یکی توی  خفگی ِ گلوش فریاد می زنه.یکی با پای ِ زنجیر بسته اش،روی زمین لِخ.لِخ خودش رو می کشونه.یکی رگ دستش رو می جوه و خون روی زمین می چکه.
صدای شلاق ِ چرمی ِ پیچدار بلند میشه :
ـ شلاپ. شلاپ .بعد صدای  همه توی گلو خفه میشه. حالا اتاق پر شده از اجساد.اون طوری قدم بر می داره که جای پاهاش روی خون ها نمونه.
من سجادم زیر بغلمه ، چادرم رو هم سرم کردم .باید هم چادر داشته باشم هم سجاده !
بعد باید برم و بنشینم اون عقب و به روبرو زل بزنم. به همون جایی که میگن "فبله " اس، مسیر نوره ، خط ِ سبزه ، به همون جایی که بالاش سایه ی یک حلقه طناب ِ !
از پس ِ حلقه ی طناب ، سایه ی تن اون هم پیداس.حتما اون نگاه منو می بینه .همون جایی که فانوسی توی نگام سو.سو می زنه، قاصدکی با نفسام پر می کشه و برای اون چشای بادومی ِ سیاه، خبرهای قرمز می بره.
ـ خبرهای قرمز می بره؟
ـ آره . من به قبله نگاه می کنم و با خودم میگم، نباید از سایه ی طناب بترسم. باید پشت به نور راه برم، بعد سایه ام بلند و بزرگ میشه و کف اتاق قد می کشه ، اون وقت من هم بزرگ میشم ، مث ِ سایه ـ روشن این شلاق ی چرمی!
بزرگ شدن این حُسن رو داره که به آدم یاد میده دیگه نترسه، حتی اگه شیشه ی یکی از قاب ها بشکنه و عکسی بیرون بیفته و تا صبح روبروت بایسته و زُل بزنه به چشات !


اپیزود سوم :

روی زمین هیچی نیست ، جز یک دفتر چرمی ، یک صندلی با روکش سیاه ، یک تخت چوبی که بشه روش خوابید و یک هزارر جلد کتاب که بشه پشتشون قایم شد.
روی زمین نشستم و پشت کتاب ها پنهون شدم ، پشت آدمای توی کتاب ها.
دایه میگه :
ـ اگه سجاده رو باز نکنی و برای ارواحی که توی جونت پنهون شدن دعا نکنی، هیچ وقت نمی تونی دیگه بنویسی !
من به انگشتای ورم کرده ی بی ناخنم ، به سجاده ی مچاله شده ی کنار دیوار نگاه می کنم و می دونم توی جونم به جز "خودم" هیچی نیست، اینو حتی بهتر از دایه می دونم ، بهتر از قبله و سجاده هم می دونم، بهتر از اون شلاق ِ چرمی و نگاه مات و موهای فسفری رنگ می دونم.
اما من باید بنویسم.باید تموم ِ جریمه هایی رو که معلم، هرشب به گردنم می گذاشت دوباره بنویسم. باید بنویسم تا نسوزم، تا نپوسم، تا دریا باغ  ِ سیب ِ آتیش گرفته رو خاموش کنه. باید بنویسم تا زنجره ها آوازشون رو از خاطر نبرن!
آخ ! اصلا لازم نیست رو بروی قبله بشینم.لازم نیست سجاده رو باز کنم.لازم نیست تسبیح رو صد و یک بار، دونه، دونه رد کنم و اُوراد عجیب و غریب بخونم و پشت کنم به خودم و باغ سیب رو از خاطر ببرم.!
الان اما فقط لازمه که زمان بگذره.
ـ زمان بگذره؟
ـ آره. اگه زمان بگذره و سرم رو بلند کنم دیگه اون نیست.حداقل اون جا نیست، روبروی قبله،پشت اون طناب!
دونه های تسبیح رو که از تختشون کنده شدن زیر پاهام حس می کنم اما راست و مستقیم روی زمین قدم بر می دارم. نه به آسمون نگاه می کنم و نه به قبله.نگام به جلوس، به طرف پنچره میرم.اون پشت درختای سروپنهون شده . حالا چقده  قیافه اش شبیه باباس.فقط کافیه دستش رو بذاره روی سینه اش و داد بزنه : آی ...خانمجان کجایی؟
خانم جان از پشت درختا بیرون میاد و توی دودی که در اطراف اجاق درست شده می چرخه و شاخه جمع می کنه و شعله ی آتیش رو بالا می بره.


اپیزود چهارم:


آه... این جا که هستم کسی صدام رو نمی شنوه.روی زمین می افتمف کنار اجساد شاپرگا و پروانه ها و قاصدک ها و شقایق های پر.پر شده! هیچ کس مارو نمی بینه. نه بال های کنده شده ی پروانه ها و شاپرک ها رو، نه پر.پرشدن شقایق ها رو، و نه روح سوخته ی منو !
کنار روح ِ سوخته ی خودم و اجساد پروانه ها و شاپرک ها و شقایق ها می شینم که یک دفعه هر چی جسد کف اتاقه با هم یکی میشن و دو حلقه می سازن و به پای روحم می بندن. من کنار پنچره میرم تا ببینم چه کسی به پام زنجیر بسته !
اون هنوزم اون جا ایستاده.اما من تموم درها رو بستم ، حتی درزهای پنچره ها رو ، اما اون می تونه بازم توی اتاق بیاد.

همیشه با باد میاد، همین طور که با باد هم میره !
اما راستی ...اون از کدوم روزنه میاد؟ من که تموم درها و پنچره ها رو بستم، حتی لای درز اونا رو !

مچاله شده گوشه ی دیوار می شینم.نگام روی دونه های پاره شده ی تسبیح ثابت مونده.لبام خشک و نازک شده و بهم می خوره.چیزی توی سینه ام تاپ .تاپ می کنه. دستم رو روی سینه ام می ذارم و کمی روی دلم خم میشم و به روی شکمم فشار میارم تا اونی که توی سینه ی منه از دهنم بیرون نیاد.محکم گرفتمش.اما باز دارم مث ِ بید توی سرما می لرزم و می ترسم، از نگاه کردن به سایه ی اونی که پشت طناب آویزون شده و مونده رو به قبله می ترسم !
آخه ...اون دیگه شبیه بابا نیست.حالا دختری شده که پیرهن چین دار پوشیده و روی پنچه های پا بلند شده تا از اون روزنه ای که پشت طناب ، اون ور دیوار ببینه ، اما تا نزدیک روزنه می رسه ، طنابی به گردنش می لفته و زنجیر بسته شده به پاهاش وی صدا میده ؛ جیرینگ.جیرینگ.
حالا که آویزون شده و مونده میون زمین و سقف، به پایین پیرهن چیندارش یم ردیف تور دیگه اضافه میشه ، و بعد یک ردیف دیگه ..و باز.. ردیف دیگه.
چشام رو که از ردیف نورهای پیرهن بر می دارم، دایه رو به قبله درازکش به جای من ، کنار اجساد خوابیده !
دایه همیشه می گفت؛ اگه قد بکشی و بتونی از پشت این دیوارها خودت رو به اون طرف روزنه ها برسونی می تونی پرنده بشی.دایه چیزهای دیگه هم می گفت.می گفت ؛ تا چشات آسمون رو ببینن رنگ نگات مث ِ " پرنده " میشه.
من به تموم حرفای دایه گوش دادم، به جز دوتاش: یکی این که لباسام رو با صابون نخل بشوره ، یکی هم اینکه سجاده رو باز کنم و بنشینمجلوش، رو به قبله و برای ارواح پراکنده توی جونم دعا کنم !


اپیزود پنچم :


حالا به پایین دامنم چهار تا رج ِ دیگه ی تور اضافه شده و باز رجی دیگه .
من دارم کم.کم قد می کشم و می تونم اونور روزنه رو ببینم. ماه که بالا بیاد، مد میشه آب دریا بالا میاد.اون قد بالا که آبش می رسه به لکه های تنم ، به سر انگشتام ، به همین دستای بدون ناخنم، به هر چی لکه روی تنم ، هر چی کبودی و خونمردگی روی انگشتام ، همه و همه پاک میشن.
مّد که بشه ، بارون میاد. صدای بارون روی  آب دریا می ریزه و همین ...صداس که نمی ذاره موش ها حافظه ام رو بجون.
وقتی به دکتر گفتم که یکی توی منه که نمیخواد سر سجاده بشینم و دعا بخونم و لباسام رو هم با صابون نخل بشورم ، نوک قلمش رو گذاشت روی کاغذ و بعد اونو چرخوند روی کاغذ و دو حلقه ی زنجیر و یک دونه طناب کشید و زُل زد توی چشام !
اما دیگه بی فایده اس. اگه این دکتر هم واسم طناب و زنجیر بکشه ، من باید خودم رو برسونم به اون روزنه. باید از روی لبه ی کوچیک و باریک همین روزنه بپرم و برم تا اون بالا... بالاها.
آخ ! بذار دایه لباسام رو با صابون نخل بشوره ، مهم اینه که من ریشه ها رو دوست نداشته باشم. بذار منو با زور بشونن دم سجاده ، رو به قبله، مهم اینه که من نگام به اون روزنه باشه ، به آسمون. بذار سایه ی نقش ـ بسته ی روی دیوار ، هی شلاقش رو بکوبه روی میز ، روی دیوار ، روی زمین ، روی  من ، مهم اینه که من نگام به اون روزنه ، به آسمون باشه.
تا آسمون رو ببینم رنگ نگام مث ِ پرنده میشه. شکل پرنده میشم ، شکل یه گنجشگ کوچولوی خاکستری رنگ که از لای درز ِ میله ها ی این قفس می پره بیرون. مهم اینه که من نگام به آسمون باشه .
اما راستی ... من یه پرنده میشم ؟


کتایون آذرلی

پاییز هزار و سیصد وهفتاد و سه .