کتایون آذرلی
خودکشی را تا کنون فقط
از دیدگاه اجتماعی بررسی کرده اند.در این مقاله و در امتداد با مقاله ی پیشین
خود؛« زیستن در پوچ یا خودکشی»، برعکس صحبت از رابطه ای است که بین تفکر فردی
و خودکشی وجود دارد.رفتاری نظیر خودکشی، همچون اثری بزرگ،در خلوتگاه سینه تدارک دیده
می شود.مراحل آغازین این اقدام چیزی نیست که مردم از آن با خبر شوند، حتی نزدیکان
و خویشاوندان فرد مذبور از وقوع امتدادگیری این رویداد در دل فرد بی خبرند.
این بازی مرگبار، آرام
در دل آدمی مراحل آغازین خود را شروع می کند. کرم، در دل آدمی آشیان می سازد
و آن را باید در درونی آدمی جست.این بازی مرگبار را، که از روشن بینی در برابر
هستی، به گریز به فراسوی تیرگی منتهی می شود، باید پی گرفت و فهمید.
هر خودکشی دلایل بسیار
دارد. اما روشن ترین دلایل موثرین آن ها نیستند! در نتیجه با صراحت می
توان گفت که؛ به ندرت کسی از سر تعمق خودکشی می کند و چیزی که موجب ظهور بحران می
شود تقریباً همیشه غیر قابل بازرسی است.غالباً جراید از ناکامی های عشقی یا بیماری
های علاج ناپذیر جسمی و روحی سخن می گویند.این توضیحات قابل قبول است اما باید
دانست:آن چه گاه باعث ارتکاب به عمل می شود،یک تلنگر کوچک است، که اغلب از دلتنگی
و دلزدگی های ساده زندگی و روابط معمولی سرچشمه می گیرد؛ بی تفاوتی یک دوست به
هنگام دردل می تواند به همان اندازه موثر درعمل باشد که بی تفاوتی خویشان و
نزدیکان فرد.
اما اگر تعیین لحظه ی
دقیق و اقدام حساسی که در آن روان آدمی مرگ را برگزیده است مشکل باشد، تعیین
نتایجی که لازمه ی آن عمل است بسیار آسان است! به یک معنی،خودکشی مانند
انتحار در نمایشنامه های تند، نوعی اعتراف است.اعتراف به این که از قافله ی زندگی
عقب مانده ایم. نادیده گرفته شده ایم. یا از آن بدتر معنای زندگی و
زیستن را نمی دانیم و از این هم ساده تر، این که خودکشی فقط اعتراف به این است که
؛«زندگی به زحمت زیستن نمی ارزد»!
البته زیستن هرگز آسان
نیست و این خود شاید بهترین چالشی باشد که فرد باید قبل از هر چیز به آن دست یافته
و یا در کشاکش آن قرار گرفته باشد.زیستن آسان نیست.به خصوص زمانی که فرد به این
آگاهی دست می یابد که اعمالش ناشی از فرمان هستی ست و پیوسته به آن اقدام می کند و
آن را انجام می دهد. مرگ ارادی شاید ناشی از این جنبه ی مسخره عادت
باشد. یعنی، فقدان هر نوع دلیل ژرف برای زیستن، بیهودگی اعمال روزانه و بی
فایده گی رنج، ولو به طور غریزی را تشخیص داده باشیم. اکنون این سوال مطرح می
شود که:این چه احساس شگفت انگیزی است که روانمان را از خوابی که لازمه امتداد
زندگی است محروم می سازد؟
جهانی را که بتوان حتی
با دلایل سست توجیه کرد باز دنیای آشنا و ماًنوسی است! در صورتی برعکس، در
جهانی که ناگهان از آرزوها و نور هم محروم شده است،آدمی احساس بیگانگی می کند.این
غربت، محتوم و اجتناب پذیر است.زیرا در آن از خاطره ی « بهشت
گمشده» یا ارض موعود خبری نیست.این شکاف بین انسان و زندگی او، این جدایی بین
هنرپیشه و صحنه ی نمایش، همان احساس بیهوده گی ست.(اگر هر انسان تندرستی به فکر
خودکشی باشد، دیگر بدون چون و چرا می توان پذیرفت که میان احساس بیهوده گی و آهنگ
نیستی ارتباط مستقیمی وجود دارد!)
موضوع این مقاله درست
همین رابطه ی بیهوده گی زندگی و خودکشی است، یعنی حد معینی،که در آن خودکشی پاسخ و
راه حل پوچی محسوب می شود. می توان به عنوان یک اصل پذیرفت که وقتی آدمی نمی
خواهد خود را بفریبد، باید آن چه را که درست می پندارد جامه ی عمل
بپوشاند. بنابراین اعتقاد به بیهوده گی زیستن، باید چراغ راه او
باشد! زیرا انسان می تواند به روشنی و بی آن که چهره ی غم انگیزی به خود
بگیرد از خود بپرسد: آیا راه حلی از این دست مستلزم آن است که آدمی هر چه
زودتر موقعیت بغرنج خود را ترک کند یا خیر؟ این کنجکاوی به جا و حق آدمی
است. البته منظور کسانی هستند که می خواهند با خویشتن به توافق برسند.
وقتی مسئله بدین گونه
ساده مطرح می شود ممکن است در عین حال ساده و غیر قابل حل نیز به نظر برسد.اما
بیهوده تصور می شود که پرسش های آسان موجب پاسخ هایی می شوند که از سوال مشکل تر
نیستند، و پنداشته می شود که سوال های بدیهی مستلزم پاسخی بدیهی اند. در بدو
امر، و با واژگون کردن اجزای مسئله، همان طوری که گروهی خودکشی می کنند و کسان
دیگری خودکشی نمی کنند، چنین می نماید که بیش از دو راه حل فلسفی وجود
ندارد. پذیرش زندگی یا رّد آن؟
ولی گروهی از مردم نیز
هستند که پیوسته می پرسند و هرگز به نتیجه نمی رسند. مزاح نمی کنم؛ اما وضع
اکثریت مردم چنین است. و نیز مشاهده می شود که کسانی هم زندگی را نمی پذیرند
ولی چنان زندگی می کنند که گویی از دیدگاه اندیشه آن را پذیرفته اند. برعکس،
کسانی که خودکشی می کنند، غالباً اتفاق می افتد که به معنای زندگی اطمینان داشته
اند. این تناقض ها همیشه هست. حتی می توان گفت که در هیچ امر دیگری
تناقض ها تا این حد شدید نیست.به همین دلیل در این
جا « منطق» ضروریست.عقاید فلسفی و رفتار کسانی که این عقاید را
ابراز می دارند امری ست رایج و متداول. ولی ناگفته نماند که از میان متفکرانی
که منکر زندگی شده اند، هیچ یک منطق خود را برای طرد زندگی به کار نبرده اند.با
این حال فاجعه را جدی نگرفتن هرگز مانع از این نخواهد بود که طرز عمل یعنی اقدام
به خودکشی را جدی نگرفت.
در برابر تناقضات و
تیرگی ها، آیا می توان معتقد شد که هیچ رابطه ای میان عقیده ما در مورد زندگی و
اقدام به ترک آن وجود ندارد؟ در این مورد نباید اغراق کرد. شوق زندگی حالتی
ست که از همه ی مصائب جهان برتر است. اما عمل نیز کمتر از اندیشه نیست و تن
آدمی از نیستی می گریزد. ما بیش از آن که به اندیشیدن عادت کنیم به زندگی و
زیستن خو می گیریم. در شتابی که هر روز اندکی به مرگ نزدیکمان می کند تن ما
اثر این پیشروی چاره ناپذیر را نگه می دارد. در جدال با این تناقض بین پوچی
زندگی و انتخاب مرگ یگانه متنی که انسان را از زوال به دست خود رهایی می بخشد،
گریز گاهی ست به نام « معناپابی» و یا« معنا درمانی».1
اما قبل از ورود به این
مبحث شاید بهتر باشد در برابر تناقضات بین پوچی زندگی و ارتکاب به خودکشی، این
جمله از نیچه را سرـ متن خود قرار داد که؛ «آن که چرایی دارد، با هر چه
گونه گی خواهد ساخت». معنا یابی چیزی نیست جز همین «چرا» و
دیگر چراهایی که انسان از خود و محیط اطرافش دارد. پاسخ به این چرا همان
کنکاشی ست که فرد نه تنها در خود انجام می دهد بل که نسبت به محیط پیرامون خویش
نیز دارد. لاجرم پاسخ به آن چراها ست که در انسان شور زندگی را تداوم می بخشد
و مانع از سقوط او می گردد.
دکتر فرانکل،روان پزشک و
نویسنده، گاهی از بیماران خود که از اضطراب ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج می بردند
و شکوه می کردند،می پرسید: « چرا خودکشی نمی کنید؟» او اغلب از پاسخ
بیماران خط اصلی روان درمانی خویش را می یافت.در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد که
او را به زیستن وا میدارد و به تلاش سوق می دهد. در یکی عشق به هم نوع
است. در دیگری عشق به همسر و فرزند. در دیگری ارتقا و امکانات اجتماعی و
فرهنگی ست. در دیگری استعدادهایست که بتواند به کارش گیرد. در دیگری
مبارزات اجتماعی و سیاسی ست. در شخص دیگری شاید خاطرات کشداری که ارزش حفظ
کردن دارد. یافتن این رشته های ظریف یک زندگی فرو پاشیده، به شکل یک انگاره
استوار، از معنا و مسئولیت هدف و موضوع مبارزه طلبی، هدف ِ لوگوتراپی و تعبیر دکتر
فرانکل از « تحلیل اگزیستانسیالیستی»( هستی درمانی) نوین است.
دکتر فرنکل که مدت زیادی
در اردوگاه کار اجباری در آلمان اسیر بود، تنها وجود برهنه اش برایش باقی ماند و
بس. پدر و مادر، برادر و همسرش یا در اردوگاه ها جان سپردند و یا به کوره های
آدم سوزی سپرده شدند. خواهرش تنها بازمانده ی این خانواده بود که از اردوگاه
های کار اجباری جان سالم به در برد. او چگونه زندگی را قابل زیستن می دانست؟
در حالی که همه اموالش را از دست بوده بود، همه ی ارزش هایش نادیده گرفته شده
بود. از گرسنگی و بی رحمی رنج می برد و هر لحظه در انتظار مرگ بود. او
به راستی چگونه زنده ماند؟ پیام چنین روانکاوی که شخصاً با چنان شرایط خوفناکی
رویاروی بوده است چیست؟2
پیام او همان مکتبی ست
که در روان پزشکی آن را پایه ریزی نموده است؛یعنی لگوتراپی یا معنا درمانی.تئوری
این مکتب برسه اصل استوار است:نخست؛ معنا جویی \ دوم پویایی
وجودئ \ سوم؛ جوهر وجود.
تلاش در یافتننِ معنایی
در زندگی خود نیرویی اصیل و بنیادی است، و نه توجیهی ثانویه از کنش های غریزی
آدمی. این معنی یابی، منحصر بفرد و ویژه ی خودِ آدمی ست و فقط خودِ اوست که
باید به آن تحقق بخشد و به خاطر ایده ها و ارزش هایش زندگی کند و یا در این راه
جان ببازد! البته مواردی پیش می آید که توجه و علاقمندی فرد
به « ارزش ها» چیزی نیست مگر تلاشی برای پنهان کردن تعارضات درونی
او، اما اگر چنین باشد باید توجه کرد که این موارد استثناهایی هستند در یک قانون
کلی و نه این که خود، قانون باشند. در چنین مواردی یک روانِ تحلیلی ِ پویا تا
آن جایی مجاز و قابل توجیه است که سعی نماید نیروهای محرکه و زیر بنای ناخودآگاه
را کشف و آشکار نماید. مواردی که معمولا شبه ارزش ها جایگزین ارزش های واقعی
زندگی فرد شده است. در بررسی ارزشها باید مراقب این گرایش بود و از آن دوری
گزید که ارزشها را صرفاً نمودی از خودِ آدمی تلقی کنیم.زیرا معنی یابی نه تنها
چیزی است که از وجود ِ آدمی نشاًت گرفته ، بل که رو در روی آن نیز قرار میگیرد.به
بیانی دیگر، اگر « معنی» که انسان درصدد تحقق بخشیدن آن است،
تنها « نمودخود» و یا فرافکنی اندیشههای آرزومندانه او بود، دیگر
خصلت مبارزه جویانه و زیاده خواهی نداشت و توان آن را نیز نداشت که انسان را به
پیش راند و یا به بررسی چیزی وا دارد. این موضوع نه تنها در مورد انگیزه های
غریزی صدق می کند، بل که آن چه را که کارل گوستاو یونگ در مورد کهن الگوهای
ناخودآگاه جمعی، نیز به آن اشاره میکند را نیز در بر میگیرد.3
در مورد اخیر وسعت شمول
از فرد به نوع انسان گسترش یافته است.این موضوع مورد بحث و مجادله ی پارهای از
اندیشمندان اگزیستانسیالیست نیز که ایدههای انسانی را چیزی جز ساخته و پرداخته
خود نمی دانند، قرار گرفت. بنا به گفته ژان پل سارتر،« انسان سازنده
خودش است و طراح عنصر وجود خویش». به عبارتی دیگر میتوان گفت که انسان ماهیت
خود را آنچنان که هست و آن چه که باید بشود خود تعیین میکند.اما معنا خواهی
انسان ممکن است با ناکامی مواجه گردد.علت این ناکامی،تعارض و کشمکش بین انگیزهها
و غرائز نیست، بل که حاصل برخورد « ارزش » ها است.تعارضات و
تنش در حد متعادل، عادی و نشانه ی سلامت روان آدمی ست، حتی تحمل درد و رنج منشاء
بیمارهای عصبی نیست. تحمل درد و رنج چه بسا که سبب پیشرفت انسان نیز
گردد. به ویژه که اگر این درد و رنج از ناکامی وجودی سرچشمه گرفته
باشد.نگرانی انسان در باره ی ارزش زندگی و ارجی که به این مسأله می نهد، و حتی
یاًس و ناامیدی که از این راه عاید او می شود، یک پریشانی روحی میتواند باشد، ولی
به هیچ وجه یک بیماری روانی نیست.باید در نظر داشت که تلاش انسان در راه جستن معنا
و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است « تنش
زا» باشد. اما همین « تنش» لازمه و جزء جدایی ناپذیر
بهروزی روان است.
آن چه بشر به آن نیازمند
است « تعادل حیاتی» نیست، بل که نیازمند« پویایی
اندیشه» است.نحوه ی تفکر آدمی و نگرش او به جهان و به خود است که میتواند
آغاز شکست بحران خودکشی باشد.
خلاء وجودی یک پدیده
بسیار گسترده و شناخته شده این عصر است. این مسأله قابل فهم است و حاصل دو
عاملی ست که انسان در گذرگاه تاریخی خود برای رسیده به مرحله » آدم
بودن» از آن چشم پوشیده است. نخست این که بشر پس از تکامل و جدایی از
حیوانات پست تر، سائقه ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت میبخشید و هدایت میکرد
و حافظ او بود، بدین ترتیب امنیت و آسایش چون بهشت جاویدان برای ابد بر او تحریم
گردید و انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آن چه انجام میدهد
بپردازد. دوم، در تحولات اخیر انسان متحمل شناخت دیگری نیز شد، وآن این بود
که دیگر آداب و سنن و ارزشهای قالبی و سنتی رفتار او را هدایت نمیکرد.تاًثیر
مذهب و قرار دادهای اجتماعی کاهش یافت و انسان مسئول تر و تنهاتر شد.اکنون دیگر
غرائز به او نمیگویند که چه باید کند،سنتی نمیگوید که چگونه باید رفتار نماید و
گاه حتی نمیداند که در آرزوی انجام چه کاری است. در عوض او یا در آرزوی انجام
کاری ست که دیگران می کنند، که موجب پیروی و همرنگی با جماعت میگردد و یا کاری
راانجام می دهد که دیگران از او مطالبه میکنند؛ که این نیز خود، تن سپردن به
دیکتاتوری و تبعیت مطلق است.
از یک سواین خلاء وجودی
اغلب به شکل ملالت و بی حوصله گی پیوسته خودنمایی میکند. حال این گفته
شوپنهاور را بهتر درک میکنیم که؛ « بشر محکوم ابدی میان دو قطب متضاد
پریشانی و اضطراب از یک سو و اندوه ملال از سوی دیگرست.». ماشینی شدن شکل
زندگی، فراوردهای تنکنولوژی، به بحران خودکشی افزوده است. زیرا با کم شدن
ساعات کار، اوقات فراغت فرد زیادتر میشود و شوربختانه بیشتر این افراد نمیدانند
که با اوقات فراغت خود چه کنند. نمونه ساده و آشکار این معضل چیزی ست که در
جوامع اروپایی و آمریکایی از آن به عنوان « یک شنبه تکراری« و در
جوامع آسیایی به « جمعه سنگین»یاد میشود. در این روز چون افراد
اشتغال ندارند، تهاجم افکار و اندیشهها نسبت به دیگر روزهای هفته تراکم مییابد و
متوجه میشنود از زندگی خویش خشنود نیستند و معنا و ارزشی که این همه تلاش و زحمت
را توجیه کندف وجود ندارد از سوی اما تنها شمار معدودی را که دست به خودکشی می
زنند، نباید قربانیان این خلاء وجودی به حساب آورد، بل که پدیدههای بسیاری از
جمله الکلیسم و بزهکاری را نیز از عواقب این احساس نامطلوب دانست. بحران های
کهولت و بازنشستگی را نیز میتوان از این زاویه بررسی کرد. با این حال هنوز
همه جلوههای متعدد خلاء وجودی را نام نبرده ایم، واگر نقاب ها و وانمودها را کنار
بگذاریم، متوجه این موضوع خواهیم شد که گاه ناکامی در معنی جویی سبب قدرت طلبی، آن
هم به شکل بسیار ابتدایی آن در پول پرستی آشکار میگردد. در پارهای از موارد
جای ناکامی در معنی جویی را لذت طلبی اشغال میکند. به همین دلیل ناکامی
وجودی گاه حرص و آز تمایلات جنسی را به ،جانشینی برمی گزیند.حال با در نظر گرفتن
این مقدمه، اگر فرد مزبور ( بیمار) از ما بپرسد؛ معنی زندگی او
چیست چه پاسخ درخوری میتوان به او داد؟
بی گمان هیچ پاسخی در
کار نیست! زیرا معنای زندگی از فرد به فرد، روزبه روز و ساعت به ساعت در
تغییر است. از این رو آن چه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بل که هر
فرد می بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات دیگر دریابد. این پرسش کلی،
مثل این است که از یک قهرمان شطرنج بپرسید که بهترین حرکت مهرهها در بازی شطرنج
چیست؟ پر واضح است که بهترین حرکت و یا حتی حرکت خوب، جدا از یک موقعیت معین در
بازی و بدون در نظر گرفتن شخصیت حریف، معنا و وجود خارجی ندارد.در مورد وجود انسان
نیز قضیه به همین شکل است. هیچ معنای انتزاعی که انسان عمری را صرف یافتنش
نماید وجود ندارد.بل که هر انسانی دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است که می
بایست بدان تحقق بخشد.آدمی در انجام این وظیفه و رسالت جانشینی ندارد و زندگی قابل
برگشت نیست. مسئولیت او بی مانند و منحصر به فرد، و فرصتی که برای انجام آن
دارد نیز بی همتاست. هر موقعیت از زندگی فرصتی طلایی است که به انسان امکان
چالش در آن را ایجاد میکند. چالش در زندگی اما همان هدف لوگوتراپی و یا
پاسخی ست که هر فرد به زندگی منحصر به فرد خویش میدهد.
پذیرش مسئولیت امریست
ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. « چنان زندگی کن که گویی
امروز آخرین روز زیستن تُست»،شعار و قاعده کلی ست که احساس مسئولیت و حس وظیفه
شناسی را در انسان متبلور میسازد. این شیوه اندیشه آدمی را بر آن میدارد که
از یک سو با محدودیتهای جهان و از سوی دیگر با غایت آن چه که او میتواند از خود
و زندگی خود بسازد، روبه رو گردد. این شیوه سعی و کوشش دارد که آدمی را
کاملاً از وظیفه ی مسئولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر
عهده خودِ فرد میگذارد تا « انتخاب» کند. انتخاب این که در
برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است.لوگوتراپی نه تدریس است نه
موعظه. همان اندازه که از استدلالهای منطقی دوری می کند، از پندهای اخلاقی
نیز روی گردانست. با طرح این نکته که انسان آفریدهای مسئول است، باید بر
معنی بالقوه زندگی خود تحقق بخشد، میل دارم بر این نکته تاًکید کنم، که معنی حقیقی
زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت،نه در جهان درون و ذهن و روان
خود! زیرا روان آدمی آنگونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به
همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمیتوان در آن چه به تحقق نفس و خودشکوفایی
معروف است جستجو کرد، بل که او را موجودی از«خود فرا رونده» دانست، که
خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست، بل که اثرات جنبیِ خود ـ فرارونده ی اوست.
در لوگوتراپی یا همان
معناجویی سه رکن اصلی برای دریافت معنای زندگی وجود دارند.نخست : تجربههای
ارزشمند. دوم:رنج و سوم عشق است. با این حال این سه رکن نیز منحصر به
فرد است و هرکس بنا بر تجربیات خود به آن پاسخگوست.لازم به ذکر است که در
لوکوتراپی، عشق عاملی پدیده زا نیست، که از سائقه ها یا غرائز جنسی مشتق شده
باشد. هم چنین عشق،شکل اعتلا یافته میل جنسی نیز نیست،بل که آن نیز مانند میل
جنسی پدیدهای اصلی و بنیادی است.
انسان زمانی که با وضعی
اجتنابناپذیر مواجه می گردد،و یا با سرنوشتی تغییرناپذیر روبه روست،این فرصت را
مییابد که به عالترین ارزشها و به ژرف ترین معنای زندگی خود، یعنی رنج کشیدن دست
یابد. درد و رنج بهترین جلوگاه ارزش وجودی انسان است و آن چه که اهمیت بسیار
دارد، شیوه و نگرش فرد نسبت به« رنج» است.
لوگوتراپی این فرصت را
به آدمی میدهد تا به جای این که از درهای خود«بنالد»،به آنها « ببالد». همواره
در زندگی وضعی پیش میآید که انسان از انجام کاری محروم و یا ناکام می گردد، ولی
چیزی که اجتنابناپذیر و محوشدنی است همانا « رنج» است. از
این رو اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم زندگی معنا خواهد داشت. بدین
ترتیب میتوان گفت؛ معنای زندگی امری مشروط نیست،زیرا معنای زندگی میتواند حتی
معنی بالقوه درد و رنج را نیز در برگیرد.
چنین به نظر میرسد که
رنج و میرندگی، پریشانی و مرگ،معنی زندگی را می رباید.اما با صراحت میتوان گفت،
آن چه واقعاً در زندگی از کف میرود امکانات و توانایی هاست و لحظهای که این
امکانات و تواناییها شکوفا شود، به واقعیت پیوسته و جزء گنجینه های پر بهای بشری
به گذشته جاویدان تعلق پیدا میکنند.ازاین رو،گذرایی و انتقال زندگی از معنای آن
نمی کاهد، بل که در ما احساس وظیفه و مسئولیت را بیدار میکند.شیوه ی برخورد انسان
با این گذرایی امکانات،واین که چگونه انتخابی به عمل می آورد، در دستور
عمل «معنایابی» قرار دارد.انسان پیوسته در میان موج عظیمی از تواناییها
و امکانات نهفته ی خود در حال«گزینش» است که کدامین آنها می بایست شکوفا و
بارور گردد و کدامین محکوم به نابودی و فراموشی است.کدام می بایست تحقق و واقعیت
یابد،واقعیتی ابدی و جاودانه،همچون «رّد پایی در شن زار زمانه».
----------------------------
1ـ Logotherapy معنا
درمانی
2ـ نظریه و شیوه کار
دکتر فرانکل، با آراء و تئوری فروید قابل مقایسه است. زیرا هردو ابتدا به
طبیعت و درمان « روان نژند ها» توجه داشتند. فروید ریشه این
اختلالهای پریشان کننده را در اضطرابی می یافت که در اثر انگیزههای « تعارضی» و«ناآگاه» به
وجود آمدهاند . اما فرانکل« نِوروزها» ر بر چمد نوع میدانست
و برخی را نتیجه ناتوانی بیماردر پیدا کردن معنا و مسئولیتی در زندگی خویش می
یافت. فروید بر ناکامی در زندگی جنسی تأکید داشت، اما فرانکل بر ناکامی در
معنا طلبی قلمداد می نمود.
3ـ کهن الگوهای
ناخودآگاه جمعی، اصطلاحی است که نخستین بار به وسیله یونگ به کار برده
شد. تفسیر دقیق و کامل آن را در کتاب انسان و سمبول هایش با ترجمه ابوطالب
صارمی میتوان یافت. دکتر علی اکبر سیاسی در کتاب نظریههای شخصیت به طور
خلاصه اینگونه به آن اشاره کرده است: ناخودآگاه جمعی که از مفاهیم مهن الگو،
یعنی از تجارب بر روی هم انباشته شده نسل های گذشته تشکیل یافته است که از
نیرومندترین سیستمهای روان آدمی است. ناخودآگاه جمعی گنجینه ای است از خاطره
آثاری که آدمی از نیاگان بسیار دور دست حتی غیر انسانی خود به ارث برده
است. این آثار مربوط به مشهودات حسی و مدرکاتی است که ذهن نیاگان را عارض
گردیده است و در نسل های متوالی تکرار شده است و به تجربه پیوسته است و خلاصه و
عصاره های تحول و تکامل روانی نوع انسان را تشکیل داده است. یونگ معتقد است
که آدمی با این سرمایه که چکیده ی تجارب نسل های بی شمار گذشته است چشم به این
جهان می گشاید، جهانی که به همین جهت مفهومش بالقوه در روان او وجود دارد.
خودکشی را تا کنون فقط از دیدگاه اجتماعی بررسی کرده اند.در این مقاله و در امتداد با مقاله ی پیشین خود؛« زیستن در پوچ یا خودکشی»، برعکس صحبت از رابطه ای است که بین تفکر فردی و خودکشی وجود دارد.رفتاری نظیر خودکشی، همچون اثری بزرگ،در خلوتگاه سینه تدارک دیده می شود.مراحل آغازین این اقدام چیزی نیست که مردم از آن با خبر شوند، حتی نزدیکان و خویشاوندان فرد مذبور از وقوع امتدادگیری این رویداد در دل فرد بی خبرند.