۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

زیستن در معنا یا خودکشی

کتایون آذرلی




خودکشی را تا کنون فقط از دیدگاه اجتماعی بررسی کرده اند.در این مقاله و در امتداد با مقاله ی پیشین خود؛« زیستن در پوچ یا خودکشی»، برعکس صحبت از رابطه ای است که بین تفکر فردی و خودکشی وجود دارد.رفتاری نظیر خودکشی، همچون اثری بزرگ،در خلوتگاه سینه تدارک دیده می شود.مراحل آغازین این اقدام چیزی نیست که مردم از آن با خبر شوند، حتی نزدیکان و خویشاوندان فرد مذبور از وقوع امتدادگیری این رویداد در دل فرد بی خبرند.
این بازی مرگبار، آرام در دل آدمی مراحل آغازین خود را شروع می کند. کرم، در دل آدمی آشیان می سازد و آن را باید در درونی آدمی جست.این بازی مرگبار را، که از روشن بینی در برابر هستی، به گریز به فراسوی تیرگی منتهی می شود، باید پی گرفت و فهمید.
هر خودکشی دلایل بسیار دارد. اما روشن ترین دلایل موثرین آن ها نیستند! در نتیجه با صراحت می توان گفت که؛ به ندرت کسی از سر تعمق خودکشی می کند و چیزی که موجب ظهور بحران می شود تقریباً همیشه غیر قابل بازرسی است.غالباً جراید از ناکامی های عشقی یا بیماری های علاج ناپذیر جسمی و روحی سخن می گویند.این توضیحات قابل قبول است اما باید دانست:آن چه گاه باعث ارتکاب به عمل می شود،یک تلنگر کوچک است، که اغلب از دلتنگی و دلزدگی های ساده زندگی و روابط معمولی سرچشمه می گیرد؛ بی تفاوتی یک دوست به هنگام دردل می تواند به همان اندازه موثر درعمل باشد که بی تفاوتی خویشان و نزدیکان فرد.
اما اگر تعیین لحظه ی دقیق و اقدام حساسی که در آن روان آدمی مرگ را برگزیده است مشکل باشد، تعیین نتایجی که لازمه ی آن عمل است بسیار آسان است! به یک معنی،خودکشی مانند انتحار در نمایشنامه های تند، نوعی اعتراف است.اعتراف به این که از قافله ی زندگی عقب مانده ایم. نادیده گرفته شده ایم. یا از آن بدتر معنای زندگی و زیستن را نمی دانیم و از این هم ساده تر، این که خودکشی فقط اعتراف به این است که ؛«زندگی به زحمت زیستن نمی ارزد»!
البته زیستن هرگز آسان نیست و این خود شاید بهترین چالشی باشد که فرد باید قبل از هر چیز به آن دست یافته و یا در کشاکش آن قرار گرفته باشد.زیستن آسان نیست.به خصوص زمانی که فرد به این آگاهی دست می یابد که اعمالش ناشی از فرمان هستی ست و پیوسته به آن اقدام می کند و آن را انجام می دهد. مرگ ارادی شاید ناشی از این جنبه ی مسخره عادت باشد. یعنی، فقدان هر نوع دلیل ژرف برای زیستن، بیهودگی اعمال روزانه و بی فایده گی رنج، ولو به طور غریزی را تشخیص داده باشیم. اکنون این سوال مطرح می شود که:این چه احساس شگفت انگیزی است که روانمان را از خوابی که لازمه امتداد زندگی است محروم می سازد؟
جهانی را که بتوان حتی با دلایل سست توجیه کرد باز دنیای آشنا و ماًنوسی است! در صورتی برعکس، در جهانی که ناگهان از آرزوها و نور هم محروم شده است،آدمی احساس بیگانگی می کند.این غربت، محتوم و اجتناب پذیر است.زیرا در آن از خاطره ی « بهشت گمشده» یا ارض موعود خبری نیست.این شکاف بین انسان و زندگی او، این جدایی بین هنرپیشه و صحنه ی نمایش، همان احساس بیهوده گی ست.(اگر هر انسان تندرستی به فکر خودکشی باشد، دیگر بدون چون و چرا می توان پذیرفت که میان احساس بیهوده گی و آهنگ نیستی ارتباط مستقیمی وجود دارد!)
موضوع این مقاله درست همین رابطه ی بیهوده گی زندگی و خودکشی است، یعنی حد معینی،که در آن خودکشی پاسخ و راه حل پوچی محسوب می شود. می توان به عنوان یک اصل پذیرفت که وقتی آدمی نمی خواهد خود را بفریبد، باید آن چه را که درست می پندارد جامه ی عمل بپوشاند. بنابراین اعتقاد به بیهوده گی زیستن، باید چراغ راه او باشد! زیرا انسان می تواند به روشنی و بی آن که چهره ی غم انگیزی به خود بگیرد از خود بپرسد: آیا راه حلی از این دست مستلزم آن است که آدمی هر چه زودتر موقعیت بغرنج خود را ترک کند یا خیر؟ این کنجکاوی به جا و حق آدمی است. البته منظور کسانی هستند که می خواهند با خویشتن به توافق برسند.
وقتی مسئله بدین گونه ساده مطرح می شود ممکن است در عین حال ساده و غیر قابل حل نیز به نظر برسد.اما بیهوده تصور می شود که پرسش های آسان موجب پاسخ هایی می شوند که از سوال مشکل تر نیستند، و پنداشته می شود که سوال های بدیهی مستلزم پاسخی بدیهی اند. در بدو امر، و با واژگون کردن اجزای مسئله، همان طوری که گروهی خودکشی می کنند و کسان دیگری خودکشی نمی کنند، چنین می نماید که بیش از دو راه حل فلسفی وجود ندارد. پذیرش زندگی یا رّد آن؟
ولی گروهی از مردم نیز هستند که پیوسته می پرسند و هرگز به نتیجه نمی رسند. مزاح نمی کنم؛ اما وضع اکثریت مردم چنین است. و نیز مشاهده می شود که کسانی هم زندگی را نمی پذیرند ولی چنان زندگی می کنند که گویی از دیدگاه اندیشه آن را پذیرفته اند. برعکس، کسانی که خودکشی می کنند، غالباً اتفاق می افتد که به معنای زندگی اطمینان داشته اند. این تناقض ها همیشه هست. حتی می توان گفت که در هیچ امر دیگری تناقض ها تا این حد شدید نیست.به همین دلیل در این جا « منطق» ضروریست.عقاید فلسفی و رفتار کسانی که این عقاید را ابراز می دارند امری ست رایج و متداول. ولی ناگفته نماند که از میان متفکرانی که منکر زندگی شده اند، هیچ یک منطق خود را برای طرد زندگی به کار نبرده اند.با این حال فاجعه را جدی نگرفتن هرگز مانع از این نخواهد بود که طرز عمل یعنی اقدام به خودکشی را جدی نگرفت.
در برابر تناقضات و تیرگی ها، آیا می توان معتقد شد که هیچ رابطه ای میان عقیده ما در مورد زندگی و اقدام به ترک آن وجود ندارد؟ در این مورد نباید اغراق کرد. شوق زندگی حالتی ست که از همه ی مصائب جهان برتر است. اما عمل نیز کمتر از اندیشه نیست و تن آدمی از نیستی می گریزد. ما بیش از آن که به اندیشیدن عادت کنیم به زندگی و زیستن خو می گیریم. در شتابی که هر روز اندکی به مرگ نزدیکمان می کند تن ما اثر این پیشروی چاره ناپذیر را نگه می دارد. در جدال با این تناقض بین پوچی زندگی و انتخاب مرگ یگانه متنی که انسان را از زوال به دست خود رهایی می بخشد، گریز گاهی ست به نام « معناپابی» و یا« معنا درمانی».1
اما قبل از ورود به این مبحث شاید بهتر باشد در برابر تناقضات بین پوچی زندگی و ارتکاب به خودکشی، این جمله از نیچه را سرـ متن خود قرار داد که؛ «آن که چرایی دارد، با هر چه گونه گی خواهد ساخت». معنا یابی چیزی نیست جز همین «چرا» و دیگر چراهایی که انسان از خود و محیط اطرافش دارد. پاسخ به این چرا همان کنکاشی ست که فرد نه تنها در خود انجام می دهد بل که نسبت به محیط پیرامون خویش نیز دارد. لاجرم پاسخ به آن چراها ست که در انسان شور زندگی را تداوم می بخشد و مانع از سقوط او می گردد.
دکتر فرانکل،روان پزشک و نویسنده، گاهی از بیماران خود که از اضطراب ها و دردهای کوچک و بزرگ رنج می بردند و شکوه می کردند،می پرسید: « چرا خودکشی نمی کنید؟» او اغلب از پاسخ بیماران خط اصلی روان درمانی خویش را می یافت.در زندگی هر کسی چیزی وجود دارد که او را به زیستن وا می‌دارد و به تلاش سوق می دهد. در یکی عشق به هم نوع است. در دیگری عشق به همسر و فرزند. در دیگری ارتقا و امکانات اجتماعی و فرهنگی ست. در دیگری استعدادهایست که بتواند به کارش گیرد. در دیگری مبارزات اجتماعی و سیاسی ست. در شخص دیگری شاید خاطرات کشداری که ارزش حفظ کردن دارد. یافتن این رشته های ظریف یک زندگی فرو پاشیده، به شکل یک انگاره استوار، از معنا و مسئولیت هدف و موضوع مبارزه طلبی، هدف ِ لوگوتراپی و تعبیر دکتر فرانکل از « تحلیل اگزیستانسیالیستی»( هستی درمانی) نوین است.
دکتر فرنکل که مدت زیادی در اردوگاه کار اجباری در آلمان اسیر بود، تنها وجود برهنه اش برایش باقی ماند و بس. پدر و مادر، برادر و همسرش یا در اردوگاه ها جان سپردند و یا به کوره های آدم سوزی سپرده شدند. خواهرش تنها بازمانده ی این خانواده بود که از اردوگاه های کار اجباری جان سالم به در برد. او چگونه زندگی را قابل زیستن می دانست؟ در حالی که همه اموالش را از دست بوده بود، همه ی ارزش هایش نادیده گرفته شده بود. از گرسنگی و بی رحمی رنج می برد و هر لحظه در انتظار مرگ بود. او به راستی چگونه زنده ماند؟ پیام چنین روانکاوی که شخصاً با چنان شرایط خوفناکی رویاروی بوده است چیست؟2
پیام او همان مکتبی ست که در روان پزشکی آن را پایه ریزی نموده است؛یعنی لگوتراپی یا معنا درمانی.تئوری این مکتب برسه اصل استوار است:نخست؛ معنا جویی \ دوم پویایی وجودئ \ سوم؛ جوهر وجود.
تلاش در یافتننِ معنایی در زندگی خود نیرویی اصیل و بنیادی است، و نه توجیهی ثانویه از کنش های غریزی آدمی. این معنی یابی، منحصر بفرد و ویژه ی خودِ آدمی ست و فقط خودِ اوست که باید به آن تحقق بخشد و به خاطر ایده ها و ارزش هایش زندگی کند و یا در این راه جان ببازد! البته مواردی پیش می آید که توجه و علاقمندی فرد به « ارزش ها» چیزی نیست مگر تلاشی برای پنهان کردن تعارضات درونی او، اما اگر چنین باشد باید توجه کرد که این موارد استثناهایی هستند در یک قانون کلی و نه این که خود، قانون باشند. در چنین مواردی یک روانِ تحلیلی ِ پویا تا آن جایی مجاز و قابل توجیه است که سعی نماید نیروهای محرکه و زیر بنای ناخودآگاه را کشف و آشکار نماید. مواردی که معمولا شبه ارزش ها جایگزین ارزش های واقعی زندگی فرد شده است. در بررسی ارزش‌ها باید مراقب این گرایش بود و از آن دوری گزید که ارزش‌ها را صرفاً نمودی از خودِ آدمی تلقی کنیم.زیرا معنی یابی نه تنها چیزی است که از وجود ِ آدمی نشاًت گرفته ، بل که رو در روی آن نیز قرار می‌گیرد.به بیانی دیگر، اگر « معنی» که انسان درصدد تحقق بخشیدن آن است، تنها « نمودخود» و یا فرافکنی اندیشه‌های آرزومندانه او بود، دیگر خصلت مبارزه جویانه و زیاده خواهی نداشت و توان آن را نیز نداشت که انسان را به پیش راند و یا به بررسی چیزی وا دارد. این موضوع نه تنها در مورد انگیزه های غریزی صدق می کند، بل که آن چه را که کارل گوستاو یونگ در مورد کهن الگوهای ناخودآگاه جمعی، نیز به آن اشاره می‌کند را نیز در بر می‌گیرد.3
در مورد اخیر وسعت شمول از فرد به نوع انسان گسترش یافته است.این موضوع مورد بحث و مجادله ی پاره‌ای از اندیشمندان اگزیستانسیالیست نیز که ایده‌های انسانی را چیزی جز ساخته و پرداخته خود نمی دانند، قرار گرفت. بنا به گفته ژان پل سارتر،« انسان سازنده خودش است و طراح عنصر وجود خویش». به عبارتی دیگر می‌توان گفت که انسان ماهیت خود را آن‌چنان که هست و آن چه که باید بشود خود تعیین می‌کند.اما معنا خواهی انسان ممکن است با ناکامی مواجه گردد.علت این ناکامی،تعارض و کشمکش بین انگیزه‌ها و غرائز نیست، بل که حاصل برخورد « ارزش » ها است.تعارضات و تنش در حد متعادل، عادی و نشانه ی سلامت روان آدمی ست، حتی تحمل درد و رنج منشاء بیمارهای عصبی نیست. تحمل درد و رنج چه بسا که سبب پیشرفت انسان نیز گردد. به ویژه که اگر این درد و رنج از ناکامی وجودی سرچشمه گرفته باشد.نگرانی انسان در باره ی ارزش زندگی و ارجی که به این مسأله می نهد، و حتی یاًس و ناامیدی که از این راه عاید او می شود، یک پریشانی روحی می‌تواند باشد، ولی به هیچ وجه یک بیماری روانی نیست.باید در نظر داشت که تلاش انسان در راه جستن معنا و ارزش وجودی او در زندگی همیشه موجب تعادل نیست، و ممکن است « تنش زا» باشد. اما همین « تنش» لازمه و جزء جدایی ناپذیر بهروزی روان است.
آن چه بشر به آن نیازمند است « تعادل حیاتی» نیست، بل که نیازمند« پویایی اندیشه» است.نحوه ی تفکر آدمی و نگرش او به جهان و به خود است که می‌تواند آغاز شکست بحران خودکشی باشد.
خلاء وجودی یک پدیده بسیار گسترده و شناخته شده این عصر است. این مسأله قابل فهم است و حاصل دو عاملی ست که انسان در گذرگاه تاریخی خود برای رسیده به مرحله » آدم بودن» از آن چشم پوشیده است. نخست این که بشر پس از تکامل و جدایی از حیوانات پست تر، سائقه ها و غرایزی که رفتار حیوانی او را جهت می‌بخشید و هدایت می‌کرد و حافظ او بود، بدین ترتیب امنیت و آسایش چون بهشت جاویدان برای ابد بر او تحریم گردید و انسان مجبور شد که فعالانه به انتخاب آن چه انجام می‌دهد بپردازد. دوم، در تحولات اخیر انسان متحمل شناخت دیگری نیز شد، وآن این بود که دیگر آداب و سنن و ارزش‌های قالبی و سنتی رفتار او را هدایت نمی‌کرد.تاًثیر مذهب و قرار دادهای اجتماعی کاهش یافت و انسان مسئول تر و تنهاتر شد.اکنون دیگر غرائز به او نمی‌گویند که چه باید کند،سنتی نمی‌گوید که چگونه باید رفتار نماید و گاه حتی نمی‌داند که در آرزوی انجام چه کاری است. در عوض او یا در آرزوی انجام کاری ست که دیگران می کنند، که موجب پیروی و همرنگی با جماعت می‌گردد و یا کاری راانجام می دهد که دیگران از او مطالبه می‌کنند؛ که این نیز خود، تن سپردن به دیکتاتوری و تبعیت مطلق است.
از یک سواین خلاء وجودی اغلب به شکل ملالت و بی حوصله گی پیوسته خودنمایی می‌کند. حال این گفته شوپنهاور را بهتر درک می‌کنیم که؛ « بشر محکوم ابدی میان دو قطب متضاد پریشانی و اضطراب از یک سو و اندوه ملال از سوی دیگرست.». ماشینی شدن شکل زندگی، فراوردهای تنکنولوژی، به بحران خودکشی افزوده است. زیرا با کم شدن ساعات کار، اوقات فراغت فرد زیادتر می‌شود و شوربختانه بیشتر این افراد نمی‌دانند که با اوقات فراغت خود چه کنند. نمونه ساده و آشکار این معضل چیزی ست که در جوامع اروپایی و آمریکایی از آن به عنوان « یک شنبه تکراری« و در جوامع آسیایی به « جمعه سنگین»یاد می‌شود. در این روز چون افراد اشتغال ندارند، تهاجم افکار و اندیشه‌ها نسبت به دیگر روزهای هفته تراکم می‌یابد و متوجه می‌شنود از زندگی خویش خشنود نیستند و معنا و ارزشی که این همه تلاش و زحمت را توجیه کندف وجود ندارد از سوی اما تنها شمار معدودی را که دست به خودکشی می زنند، نباید قربانیان این خلاء وجودی به حساب آورد، بل که پدیده‌های بسیاری از جمله الکلیسم و بزهکاری را نیز از عواقب این احساس نامطلوب دانست. بحران های کهولت و بازنشستگی را نیز می‌توان از این زاویه بررسی کرد. با این حال هنوز همه جلوه‌های متعدد خلاء وجودی را نام نبرده ایم، واگر نقاب ها و وانمودها را کنار بگذاریم، متوجه این موضوع خواهیم شد که گاه ناکامی در معنی جویی سبب قدرت طلبی، آن هم به شکل بسیار ابتدایی آن در پول پرستی آشکار می‌گردد. در پاره‌ای از موارد جای ناکامی در معنی جویی را لذت طلبی اشغال می‌کند. به همین دلیل ناکامی وجودی گاه حرص و آز تمایلات جنسی را به ،جانشینی برمی گزیند.حال با در نظر گرفتن این مقدمه، اگر فرد مزبور ( بیمار) از ما بپرسد؛ معنی زندگی او چیست چه پاسخ درخوری می‌توان به او داد؟
بی گمان هیچ پاسخی در کار نیست! زیرا معنای زندگی از فرد به فرد، روزبه روز و ساعت به ساعت در تغییر است. از این رو آن چه مهم است معنای زندگی به طور اعم نیست، بل که هر فرد می بایست معنی و هدف زندگی خود را در لحظات دیگر دریابد. این پرسش کلی، مثل این است که از یک قهرمان شطرنج بپرسید که بهترین حرکت مهره‌ها در بازی شطرنج چیست؟ پر واضح است که بهترین حرکت و یا حتی حرکت خوب، جدا از یک موقعیت معین در بازی و بدون در نظر گرفتن شخصیت حریف، معنا و وجود خارجی ندارد.در مورد وجود انسان نیز قضیه به همین شکل است. هیچ معنای انتزاعی که انسان عمری را صرف یافتنش نماید وجود ندارد.بل که هر انسانی دارای وظیفه و رسالتی ویژه در زندگی است که می بایست بدان تحقق بخشد.آدمی در انجام این وظیفه و رسالت جانشینی ندارد و زندگی قابل برگشت نیست. مسئولیت او بی مانند و منحصر به فرد، و فرصتی که برای انجام آن دارد نیز بی همتاست. هر موقعیت از زندگی فرصتی طلایی است که به انسان امکان چالش در آن را ایجاد می‌کند. چالش در زندگی اما همان هدف لوگوتراپی و یا پاسخی ست که هر فرد به زندگی منحصر به فرد خویش می‌دهد.
پذیرش مسئولیت امریست ضروری که لوگوتراپی قاطعانه بر آن تکیه دارد. « چنان زندگی کن که گویی امروز آخرین روز زیستن تُست»،شعار و قاعده کلی ست که احساس مسئولیت و حس وظیفه شناسی را در انسان متبلور می‌سازد. این شیوه اندیشه آدمی را بر آن می‌دارد که از یک سو با محدودیت‌های جهان و از سوی دیگر با غایت آن چه که او می‌تواند از خود و زندگی خود بسازد، روبه رو گردد. این شیوه سعی و کوشش دارد که آدمی را کاملاً از وظیفه ی مسئولیت پذیری خود آگاه سازد. از این رو این وظیفه را بر عهده خودِ فرد می‌گذارد تا « انتخاب» کند. انتخاب این که در برابر چه کسی و چه چیزی تا چه حد مسئول است.لوگوتراپی نه تدریس است نه موعظه. همان اندازه که از استدلالهای منطقی دوری می کند، از پندهای اخلاقی نیز روی گردانست. با طرح این نکته که انسان آفریده‌ای مسئول است، باید بر معنی بالقوه زندگی خود تحقق بخشد، میل دارم بر این نکته تاًکید کنم، که معنی حقیقی زندگی را در جهان پیرامون و گرداگرد خود باید یافت،نه در جهان درون و ذهن و روان خود! زیرا روان آدمی آن‌گونه که تصور شده است یک سیستم بسته نیست. به همین دلیل هدف حقیقی وجود انسان را نمی‌توان در آن چه به تحقق نفس و خودشکوفایی معروف است جستجو کرد، بل که او را موجودی از«خود فرا رونده» دانست، که خودشکوفایی برایش هدفی غایی نیست، بل که اثرات جنبیِ خود ـ فرارونده ی اوست.
در لوگوتراپی یا همان معناجویی سه رکن اصلی برای دریافت معنای زندگی وجود دارند.نخست : تجربه‌های ارزشمند. دوم:رنج و سوم عشق است. با این حال این سه رکن نیز منحصر به فرد است و هرکس بنا بر تجربیات خود به آن پاسخگوست.لازم به ذکر است که در لوکوتراپی، عشق عاملی پدیده زا نیست، که از سائقه ها یا غرائز جنسی مشتق شده باشد. هم چنین عشق،شکل اعتلا یافته میل جنسی نیز نیست،بل که آن نیز مانند میل جنسی پدیده‌ای اصلی و بنیادی است.
انسان زمانی که با وضعی اجتناب‌ناپذیر مواجه می گردد،و یا با سرنوشتی تغییرناپذیر روبه روست،این فرصت را می‌یابد که به عالترین ارزش‌ها و به ژرف ترین معنای زندگی خود، یعنی رنج کشیدن دست یابد. درد و رنج بهترین جلوگاه ارزش وجودی انسان است و آن چه که اهمیت بسیار دارد، شیوه و نگرش فرد نسبت به« رنج» است.
لوگوتراپی این فرصت را به آدمی می‌دهد تا به جای این که از درهای خود«بنالد»،به آن‌ها « ببالد». همواره در زندگی وضعی پیش می‌آید که انسان از انجام کاری محروم و یا ناکام می گردد، ولی چیزی که اجتناب‌ناپذیر و محوشدنی است همانا « رنج» است. از این رو اگر رنج را شجاعانه بپذیریم تا واپسین دم زندگی معنا خواهد داشت. بدین ترتیب می‌توان گفت؛ معنای زندگی امری مشروط نیست،زیرا معنای زندگی می‌تواند حتی معنی بالقوه درد و رنج را نیز در برگیرد.
چنین به نظر می‌رسد که رنج و میرندگی، پریشانی و مرگ،معنی زندگی را می رباید.اما با صراحت می‌توان گفت، آن چه واقعاً در زندگی از کف می‌رود امکانات و توانایی هاست و لحظه‌ای که این امکانات و توانایی‌ها شکوفا شود، به واقعیت پیوسته و جزء گنجینه های پر بهای بشری به گذشته جاویدان تعلق پیدا می‌کنند.ازاین رو،گذرایی و انتقال زندگی از معنای آن نمی کاهد، بل که در ما احساس وظیفه و مسئولیت را بیدار می‌کند.شیوه ی برخورد انسان با این گذرایی امکانات،واین که چگونه انتخابی به عمل می آورد، در دستور عمل «معنایابی» قرار دارد.انسان پیوسته در میان موج عظیمی از توانایی‌ها و امکانات نهفته ی خود در حال«گزینش» است که کدامین آن‌ها می بایست شکوفا و بارور گردد و کدامین محکوم به نابودی و فراموشی است.کدام می بایست تحقق و واقعیت یابد،واقعیتی ابدی و جاودانه،همچون «رّد پایی در شن زار زمانه».

----------------------------
1ـ Logotherapy معنا درمانی
2ـ نظریه و شیوه کار دکتر فرانکل، با آراء و تئوری فروید قابل مقایسه است. زیرا هردو ابتدا به طبیعت و درمان « روان نژند ها» توجه داشتند. فروید ریشه این اختلال‌های پریشان کننده را در اضطرابی می یافت که در اثر انگیزه‌های « تعارضی» و«ناآگاه» به وجود آمده‌اند . اما فرانکل« نِوروزها» ر بر چمد نوع می‌دانست و برخی را نتیجه ناتوانی بیماردر پیدا کردن معنا و مسئولیتی در زندگی خویش می یافت. فروید بر ناکامی در زندگی جنسی تأکید داشت، اما فرانکل بر ناکامی در معنا طلبی قلمداد می نمود.
3ـ کهن الگوهای ناخودآگاه جمعی، اصطلاحی است که نخستین بار به وسیله یونگ به کار برده شد. تفسیر دقیق و کامل آن را در کتاب انسان و سمبول هایش با ترجمه ابوطالب صارمی می‌توان یافت. دکتر علی اکبر سیاسی در کتاب نظریه‌های شخصیت به طور خلاصه این‌گونه به آن اشاره کرده است: ناخودآگاه جمعی که از مفاهیم مهن الگو، یعنی از تجارب بر روی هم انباشته شده نسل های گذشته تشکیل یافته است که از نیرومندترین سیستم‌های روان آدمی است. ناخودآگاه جمعی گنجینه ای است از خاطره آثاری که آدمی از نیاگان بسیار دور دست حتی غیر انسانی خود به ارث برده است. این آثار مربوط به مشهودات حسی و مدرکاتی است که ذهن نیاگان را عارض گردیده است و در نسل های متوالی تکرار شده است و به تجربه پیوسته است و خلاصه و عصاره های تحول و تکامل روانی نوع انسان را تشکیل داده است. یونگ معتقد است که آدمی با این سرمایه که چکیده ی تجارب نسل های بی شمار گذشته است چشم به این جهان می گشاید، جهانی که به همین جهت مفهومش بالقوه در روان او وجود دارد.

۱۳۹۳ مهر ۵, شنبه

دست من، دست تو، زیباترین خیانت است

دست تو، دست من، زیباترین خیانت است.*
تحلیلی بر مجموعه شعر «آدرس»، مهرداد عارفانی

کتایون آذرلی

«غالباً این عبارت را شنیده ایم که شعر، نوعی تجربه است، یا به صورت مشخص تر گفته می شود؛ شعر، نوعی تجربه با زبان است» اما معنای حقیقی این عبارات روشن نیست و بی گمان خواننده شعر را به مقصد مشخصی رهنون نمی سازد و تعاریف دیگر فلسفی یا هنری نیز چندان توجیح پذیر و تعریف شونده نیستند تا از چیستی شعر پرده بردارند و نمایانش کنند.
اما شاید بتوان گفت؛ شعر همان متنی ست که خوانده می شود و تلنگر حسی و تعقل پذیری اش در« لحظه» انجام می یابد، لحظه ای که متن در آن نوشته می شود تا در تقابل دیگری با خواننده، مورد خوانش قرار گیرد.این خوانش اما مورد قضاوت قرار می گیرد و به هنگام قضاوت در مورد اشعار این یا آن شاعر، بارها شنیده می شود که« این شعر بیانی موفق ندارد»یا« شعر از لحاظ بیانی ناقص و نارساست» یا حتی بدتر« بیان شعری ماهیت حقیقی تجربه ی نهفته در آن را مخدوش ساخته است.
این قضاوت ها در واقع بر تفسیری خاص از تجربه و رابطه ی آن با زبان استوار است،تفسیری که بر اساس آن،« تجربه» هم از لحاظ « زمانی» و هم از لحاظ وجودی بر« تصویر» زبانی یا بیان خود مقدم است و همین تقدم است که تجربه را به عنصری اصلی یا اصیل تر بدل می سازد که برای بیان شدن باید در آینه زبان انعکاس یابد. بدین ترتیب« بیان» در واقع نسخه دست دوم « تجربه» است، و این حقیقت که بیانِ هر تجربه ای خود نوعی تجربه است، فقط تا آن جا پذیرفته می شود که اولویت ِ تجربه را بر بیان( به منزله ی تجربه ای تکراری و دست دوم) به اثبات رساند.البته در این تفسیر،خودِ تجربه نیز بر حسب مفاهیمی چون« اصیل»،«مبتذل»،ـ سطحی»،«عمیق»و« ناب» مورد قضاوت قرار می گیرد.اما لازم به تذکر است که کاربرد مفاهیمی چون« سطحی» و یا « عمیق» در واقع به معنای استفاده از یکی از«ساختارهای پدیدارشناسانه» تجربه برای توضیحِ کفایت ذاتی آن به طورکلی است، حال آن که تجربه می تواند تمامی سطوح با درجات مختلفِ کفایت یا عدم کفایت مشخص شود.»۱
آن نگرشی که تجربه را آگاهانه و منحصراً در سطح محدود می سازد، اهمیت و معنای خاص خود را دارد.این دیدگاه، یعنی همان نگرش امپرسیونیستی۲،می تواند درنقاشی،شعر، و حتی در زندگی روزمره ی اجتماعی ـ به ویژه در عصر جدید، حضوری بارز داشته باشد و ندیده گرفتن آن فقط می تواند به فقر و جمود فکری منجر شود. برای روشن تر شدن مسئله به سراغ یکی از از بینش های اساسی فلسفه هنر«هگل» می رویم.
هگل،زیبایی،به ویژه زیبایی هنری را نمودِ حسی ایده می دانست.برای او هرگونه قضاوتِ هنری مستلزم توجه به کفایت و تعین ذاتیِ شکلی بود که می بایست به منزله ی نمود حسی ایده، آن را به نمایش گذارد.اما این شرط تنها به بیان یا شکل هنری محدود نمی شود.زیرا ایده نیز برای نمایش و بیان شدن باید از تعین، کلیت و روشنیِ ذاتی برخوردار باشد.۳
این تفسیر از شعر یقیناً مشکل آفرین خواهد شد.از جمله مهمترین این مشکلات،مسائل برخاسته از تفاوت میان تجربه عادی و تجربه ی زیست شده، و نادیده گرفتن« قدرت کلام» در فراتر رفتن از تجربه ی حسیِ موجود است.زیرا زبان،همان قدرتی ست که به ما اجازه مکی دهد به یاری خاطره و خیال یا تاًمل و نقد،از واقعیت و تجربه ی موجود فاصله بگیریم..
با این مقدمه،اکنون«آدرس» را از کدام منظر و با کدام تعریف از شعر مرور کنیم؟ جهان شعر را در « آدرس» چگونه دنبال کنیم و هر شعر را در مبنای یک اشارت چگونه تعبیر نمایم؟
در خوانشِ نخستِ « آدرس» به مکتب « پسا ساخت گرایی» رجوع کرده و آن را از دریچه ی زیباشناسانه و حفظ « واژه» و « زبان» مرورش می کنیم: هر شعر در این مجموعه، منظر بُعدی در زمان است که زبان را نادیده نمی انگارد و تجارب عادی و زندگی روزمره را در قلمرو وسیع تجارب درونی و زیست شده مد نظر می آورد.زبان در شعر اگر چه در حد محاوره تقلیل می یابد، اما آسیبی به نظام بندی معنا نمی رساند.۴
الو سلام مامان \ چطوری بچه ها خوبن؟ \ ما هم خوبیم همه سلام می رسونن \ الو. الو \ به خون گلوی حسین \ به دو دست بریده ی ابوالفضل \ به حق پنش تن \ آب خوش از گلوتان پایین نره \ الهی سر تو نو ببرن بزارن رو سینه تون \ دستتون قطع بشه \ بال. بال بزنین \ مامان \ روی گردن ما هر کدام یه تصویر آویزونه \ هر روز اونا رو \ به آدم ها نشون می دیم \ امضاء می گیریم \ من با حزب سوسیالیست کار می کنم \ میانه خوبی با اکولو ندارم \ اکثر و یک اندها می ریم یه اکتیوتیه انجام میدم \ چی؟ \ آدم گفتی نمیشم ؟ \ نشدم \ بچه های دیگر را من از راه به در کردم؟ \ من گوسفندم؟ \ قبول \ تمام این ها اوکی \ نفرینم نکن \ قبول \ تمام این ها اوکی \ نفرینم نکن \ الو مامان \ بیب \ بیب\ بیب\ شعر تلفن به ایران ص ۸۳
دوری، گریز، عدم مشارکت ها و تفاهم های نسلی، فراق و فراغ از نخستین کانون مهر یعنی مادرـ مام وطن، فاصله بین خودی و بیگانه،شکاف میان سنت و مدرنیته ، عدم درک و تقابل دیگری ، ناگزیری و ناگریزی از انتخاب ها و گزینش های شخصی و اجتماعی و سیاسی، رنج و درد، دوری و تبعید و دوشقه شده گی جهان ذهنی و عینی ست در شعر.
«شوسور»معتقد به کلام محور بود و بر این نکته پافشاری می کرد که ترجیح و ترفیع کلام شفاهی بر نوشتار، دال و مدلول را می توان در یک مقطع زمانی معین، در گفتار جمع آوری کرد.« دریدا» بر این کلامِ محوری تازید و مدعی شد که نوشتار، دال همیشه مولد است و به این ترتیب، جنبه ای« در زمانی» به آن می بخشد که هرگونه دلالت دال بر مدلول را ناممکن می سازد. نشانه های نوشتاری، از استقلال نشانه شناسانه برخور دارند و متنی از شاعر به طور قطع پذیرفته می شود که خواننده توسط نشانه گذاری ها آن را بتواند سهل تر بخواند. با این توصیف که اگر چه معنا، به جهت روابط اختلاف برانگیز نشانه ها تولید می شود اما استقلال نوشتار متضمن آن است که معنا همواره به تعویق افتد و پایانی آزاد را در برگیرد و نتیجه از آن برعهده خواننده واگزار شود.۵
بنا بر این گزینش،« آدرس» اعلام می دارد که شعرهای این مجموعه هرگز از حالتِ «سخن» نمی توانند بگریزند.زیرا هر روایتی متضمن یک ارتباط میان من( نویسنده) و تو(خواننده)است.
چشم های برّراقم گواهی می دهند فقط جنگلی بوده ام \ می شود از عکس های سیاه و سفید \ بوی دختران رشت را از کتاب خاطرات جنگل بیرون کشید \ عطر پارچه ی تازه جیت در ایوان چوبی \ و ریسه های پیاز در تابستانی دور \ تاب می خورند در بالا خانه ی چوبی \ چقدر در لندن مه گرفته گریه کنم؟ \ خیابان های پاریس کوچکند \ کوچک تر از خطوط مالرو در فومن \ یک کوچه سیاهکل را طاق نمی زنم با تمام نیویورک \ چقدر ضجه کنم در فرانکفورت دهاتی \ من کجا و شعرهای عاشقانه کجا \ دوستت دارم، دل می خواهد \ چیزی بین این همه چیز در تاریکی دارد برق می زند \ شعر دوستت دارم، دل می خواهد ص ۳۴
واژه های جنگل، عکس های سیاه و سفید، دختران رشت، پارچه چیت، و کلیت شعر، بی آن که شعاری را در خود نهفته داشته باشد، خواننده را مستقیماً با رویداد سیاهکل رجوع می دهد.
«لاکان» بر این نکته تاًکید داشت که ذهن و عین هرگز قابل تفکیک از یک دیگر نیستند، و دانش همیشه از « سخنی» بر می خیزد که بر تجربه ی ذهن تقدم دارد. « میشل فوکو» نیز که از عاملان نحله ی پسا ساخت گرایی و نظریه پرداز است، رابطه ی میان سخن و قدرت را در هم ـ خویشی قرار داد و بر جدایی ناپذیری آنان صحه گذاشت. فوکو معتقد است که « سخن» ابزار تنظیم هر نهادی است. این « سخن» است که تعیین می کند چه چیزی قابل گفتن است؟ معیار حقیقت چیست؟ چه کسی مجاز است با قدرت سخن بگوید و در کجا !
من پوتین هایم را در می آورم \ تو سینه بندت را \ من فانوسقه را باز می کنم \ تو نارنجک سینه هایت را \ من قطار فشنگ را از شانه ول می کنم \ تو موهایت را \ من از خط مقدم در می روم \ تو بیا کنار اولین جاده \ اولین آبادی \ با جیپ ارتشی \ سرعت در اتوبان \ جریمه می شویم و \ مست رانندگی می کنیم\ شب \ مه بر شیشه ها و دست روی دنده \ دست تو، دست من\ زیباترین خیانت است \ در قهوه خانه ای بین راه \ با تو زندگی می کنم روی دو صندلی \ قول می دهم \ از چشم ها ی تو دفاع خواهم کرد \ از اشک هایت \ مثل مصدق از نفت \شعر بیا ص۷۶
شعر هم صحنه عشق بازی ست هم میدان جنگ. هم وصال است و هم فراق\ هم تمناست و هم گریز. هم کنایه است و هم تمثیل. هم یاد آوری خیانت به انقلاب مشروطه است و هم به خاطر سپردن جنگ هشت ساله بین ایران و عراق. هم دوگانگی و تضاد است و هم اتحاد و تفاهم. کنایه در شعر فقط گواهی از یک واقعیت می دهند؛هر وصلی در حکم یک دروغ بزرگ، یک سوئ تفاهم کامل است. چه آن جا که سودای وطن به سر داریم، چه آن جا که آرزوی یار.
اساساً در متن اشعار« آدرس» هیچ چیز حقیقت مطلق نیست. از قداست و اعتدال گرایی ماورالطبیعه به دور است،هم چنان که از برگزیده گرایی و نو گرایی عاری ست. و این همان نظریه «رولان بارث» است که در مقاله ی مرگ نویسنده ( شاعر)،با اتخاذ موضعی پسا ساخت گرایانه، به خوانندگان این اجازه را تفویض کرد که بدون توجه به مدلول، در دال های یک متن غرق شوند و از هر کجا که می خواهند سر بر آورند. یعنی؛ این خواننده است که ابتدا و انتهای فرایندِ دلالتی متن را مشخص می کند و نه نویسنده
چرا شعرهایی می نویسی که من نمی فهمم؟ ران های برهنه و سینه های لخت \ موهای سینه و خودارضایی \ چشم خمار \ شعرهای ساده می خواهیم \ بدون عکس \ گالش با چوقای شبانی چه می داند پست مدرن چه جانوریست؟ \ من می گویم این روستا برق ندارد و مدرسه \ این ها کفش می خواهند و نیمکت \ بخاری های بی خطر \ پل هایی که با طناب بافته شده \ برای این بچه ها خطرناک است \ مردم در صف های ط.لانی روزانه \ الکساندر دوما نمی خوانند \ تو محتوایت را از فیلم های هالیوود می گیری\ گورکی هم کهنه است \ گاهی چخوف در مترو زخمی تازه را باز می کند \ اما کافی نیست \ هیچ کس صادق هدایت نمی شود \ اما مردم نمی خوانند \ ای کاش می شد اسم تمام خیابان ها را خیام بگذارند \ خیام ۱ \ خیام دو \ خیام سه \ ولی این فقط یک اسم است. دلنوشته های کوچکت را برای خودت نگه دار \ با خط های کج بازی نکن \ هیچ کارتن خوابی به نمایشگاه نقاشی نمی رود [ پشت ترازوی وزن \ در پیاده رو باد می وزد \ این کودک برشت را نخوانده ولی می فهمد \ تو خوانده ای و نمی فهمی \ حرفی بزن که ما بفهمیم \ چیزی بگو که: این زخم های بدون پانسمان درد را تحمل کنند. \ شعر،شعرهایی که من نمی فهمم. ص ۶۷.
بدین ترتیب میان دال و مدلول هیچ رابطه خویشاوندی موجود نیست، و این گونه هم نیست که مدلولی برای همیشه در خدمت یک دال باقی بماند. به بیان دیگر، اگر فرایند معناسازی و معنارسانی را در زبان به یک بازی تشبیه کنیم؛ هیچ نتیجه ای در آن از پیش معلوم نیست.
در دهه های میانی قرن بیستم، تغییرات ژرف و بنیادنی در مفاهیم و موضوعات رایج در نقد ادبی صورت گرفت. در این دوران، توجه صاحب نظران و نظریه پردازان در زمینه نقد ادبی به اهمیت و اعتبار خواننده معطوف شد و به علت تحولات فلسفی و روان شناختی، ماهیت ی روندِ ذهنی ِ خواننده اهمیتی چند برابر یافت. زمانی تصور رایج بر این هموار بود که: یک اثر ادبی به موضوع خاصی می پردازد و در چهارچوبی مشخص، بر موضوع مشخصی دلالت دارد. اما در قرن حاضر دیدگاه های جدیدی پا به عرضه نهاده اند که چنین نظریاتی را نسبت به هنر ندارند. در گذشته از ادبیات انتظار می رفت پیام مشخصی صادر کند. بیانیه بنویسد. شعار دهد. نسخه تجویز کند. نگرش نویسنده را حاکم بر رای و نظر خواننده قرار دهد. قانون بتراشد.واقعیت را عینی کند. حقیقت را بنا به ظن و گمان خویش از پشت سایه ی وَهّم بیرون کشد.وظیفه مندی و مسئولیت را شیوع دهد و چنان که «هوراس» می گفت « آموزش و لذت را با هم همراه سازد».اما در مکاتب جدید و در عصر حاضر چنین توقعی از ادبیات نقب به تکرار مکررات می زند و از آن بهره ای نمی جوید، مگر ادبیات عامه پسند!همان ادبیات و هنری که قشر توده ی مردم مدّ نظر دارند و پسندی که بیشتر بر پوست ظاهر هنر و ادبیات پافشاری دارد و بر آن تاًکید می کند و نه بر کُنه و محتوای آن.ادبیات عامه پسند، صورت ظاهر را می طلبد نه جانِ متن را. اما در عصر حاضر و در مکاتب ادبی جدید، نقش خواننده به عنوان اصلی ترین تعیین کننده ی پیام اثر هنری، مورد تاًکید قرار می گیرد.
«ولفگانگ آیزر» و منتقدانی چون اوف بر این اصل پافشاری دارند که فقط خواننده یک اثر ادبی و هنری است که می تواند به آن اثر معنا دهد و از آن پیام ویژه ای استنباط کند.در نتیجه نویسنده ی یک اثر ادبی، با خلق آن اثر و با انتشار آن در میان مردم، دیگر نمی تواند دیدگاه های خود را به خواننده تحمیل کند. بدین ترتیب نویسنده(شاعر) بعد از خلق اثر، به اصطلاح خواهد مُرد.به بیانی دیگر، نویسنده (شاعر) تا زمانی صاحب اثر هنری ست و می تواند بگوید که این اثر چنین و چنان پیامی دارد، که آن اثر را در اختیار خوانندگان قرار نداده باشد. در نتیجه به محض این که اثر در اختیار مردم قرار گیرد، دیگر صاحب اثر در بیان معنی و مفهوم و پیام آن نمی تواند سخنی بگوید،زیرا هر خواننده نسبت به خواننده دیگر، برداشت های متفاوتی از یک اثر ادبی ـ هنری خواهد داشت.
از آغاز قرن بیستم تا کنون نویسندگان و شاعران به نوعی اجماع در این زمینه رسیدند که آثاری را ارایه دهند که نتیجه گیریِ قطعی از آن بر عهده ی خواننده باشد. عملی که در مجموعه شعر« آدرس» روی می دهد.این رویکرد از سوی شاعر چه آگاهانه صورت یافته باشد و چه ناآگاهانه، خواننده را در برداشت قطعی از متن، آزاد می گذارد.
حمام قدیمی شهر \ طاق های بلندی دارد و شیشه های شکسته \ با آن که به جای آن مسجد ساخته اند \ پُر از سینه های برهنه ی حاج خانم هاست \ چل تاس و بوی حنا \ صابون گلنار و صدای آب \ آخ اگر به مادرم نگویند \ این بچه بزرگ شده است.امام زاده شیر علی ح درختی دارد بزرگ\شاخا اش را که بشکنی \ دستت قرمز می شود \ دخترهای پانزده ساله ای \ پشت دیوار چادرها\ که سینه بر ضریح می سایند \ آخ اگر که عاشقم بشود\ پنچره مدرسه پرده ای از باران دارد و دریا\ زنگ که می خورد \ دبیرستان شاهدخت \ نمی داند دارد بنت الهدی می شود \ این هم کلاسی، یواشکی سیگار می کشد \ می گوید عاشق خانم معلم است \ بلوک های سیمانی و صدای اذان \ آخ اگر دختری با کلاسور بیاید در کوچه بعدی \ این خیابان ناگهان بدون مجسمه \ امام آدم ها مشت شده اند \ گل یا پوچ فرقی نمی کند \ سلول هم که می دانی \ یک پتو هست و یک درب آهنی \ چند میله در پنچره \ مهتاب جنده ای که بالای برجک سیگار می کشد توی ابر \ آخ اگر می توانستم مثل سینمای هالیوود تونل بزنم \ دخترهای جنگ، دخترهای افغان \ من با کاپشنی بلند و سوراخ از ترکش ها \ با سیگاری در دست تکیه داده ام به \ با جه ی تلفن \ به جای مرا ببوس سرودهای شیلی را می خوانم \ سرم گرم است با ستاره ی چه گوارا \ آخ اگر می شد بوسیدن بلد بودم \ مثل سربازی که از جنگ برگشته است \ با شهوت ناتمام سنگرهای هذیان \ در حیاط خلوت دختر همسایه می ریختم \ باید به کلاس رقص بروم \ و بوسیدن را که هیچ گاه یاد نگرفته ام \ تمرین کنم \ باید لب هایم را آموزش چریکی بدهم \ ریشم را هر روز اصلاح \ آن قدر جوان بشوم \ تا وقتی که برق می رود \ توی تاریکی \ قادر باشم \ با دختری که با موهای بافته شده اش \ می شود از دیوار پادگان بالا رفت \ آخ اگر سی سال برگردم به عقب \ شعر عاشقانه ای در جهنم ص ۱۷
در « آدرس »، شاعر با ساده کرده زبان و تصاویر شعری، نوعی تعدل میان جنبه های ذهنی و عینی شعر ایجاد می کند تا هر احساسی یا حالت ذهنی با مجموعه و ترکیب خاصی از کلمات تناظر مستقیم یابد،به نحوی که خواننده در مواجهه ی با آن ترکیب، همان احساس یا حالت را به مثابه ی نوعی« هم بسته ی عینی» تجربه می کند.از سوی اما رابطه ی میان کلمه و شیء را معکوس می سازد.به عبارتی، شعر بدل به شیء نمی گردد بل که اشیاء و هر آن چه در پیرامون آدمی ست، حتی خود انسان، تبدیل به شعر می شود.جای آن که شعر بکوشد تا اشیاء را به شعر بدل کند و یا حتی حالت های انتزاعی بشر را، تقریباً به اشیاء نزدیک سازد، با خودِ کلمات به منزله ی اشیاء بر خورد می کند.
حمام عمومی و پستان های زنان شعر می شود.لب و سیگار و دست و ناخن و رُژ ِ لب نیر.جبههی جنگ و دوره ی سربازی و چه گوارا و سرود جنگا شعر می شود، بخاری و نیمکت مدرسه و حقوق بشر و دفاعیه از آن نیز. تیر باران و اعدام و عشق بازی در حیاط پشتی شعر می شود، نروریست و گوسفند و لعن و نفرین مادر و آدم شدن نیز.
اکنون مدت هاست که شعر معاصر ایران، چه در داخل و چه در خارج، هم چون سیاست و فرهنگش دچار بحران است. « بحران زبان» مانند « بحران سیاست» در اشکال گوناگون جلوه گر شده و واکنش های متفاوتی را نیز برانگیخته است.دراین میان شعر کوشیده و می کوشد تا از توصیف صرف جهان به مددّ « ابزار کلمات» فراتر برود..
در برخی از شاعران، این تلاش مقدمه ی درک اسطوره ای از زبان و دلتنگی برای زبان آغازین ِ گمشده بود.زبان مشترک انسان ها پیش از سقوط برج بال، یا حتی زبان آدم البشر در باغِ عدنی که بود و نبودش به گواه هیچ میرایی اثبات نشده است، زبانی که درآن فاصله ای میان کلمه و مصداق وجود نداشت و اسامی بیانگر هویت اشیاء بودند. در زبانی که هر جمله ای به محض ادا شدن واقعیت می یافت و سخن گفتن به واقع، نوعی آفرینش بود، یگانگی واژه و شیء و آفرینش شعری،از آغاز رنگ و بویی مذهبی به خود گرفت.«والتر بنیامین» به همین جنبه از کلام شعری صراحت بخشید و آن را بر اساس الهیات یهودی ـ مسیحی تفسیر کرد. بدین سان کلمه ی شعری با کلمه الهی پیوند یافت. این پیوند، رنگی از تقّدس به کلام شعری بخشید و همین نکته نیز هبوط و زوال زبان را بارزتر کرد. قداست کلمه و هبوط آن در عصر جدید، کنش شعری را در آنِ واحد ضروری و ناممکن ساخت.۷
برای خاورمیانه \ فلسطین و اسرائیل \ مرگ بر خدا\ برای تمام گریه ها \ بغض هاف اشک ها، عروسک های تکه پاره\ برای زمین رها شده \ مرگ بر خدا \ برای کودکان قتل عام شده ح سرهای بریده \ خون های ریخته در خیابان ها \ مرگ بر خدا \ با هر درختی که باید کاشت \ با هر پرنده ای که از قفس آزاد می شود \ حتی برای همین مگس که از پنچره بیرونش می کنم \ و نمی کشم \ مرگ بر خدا \ روی تمام گلدسته ها \ مرگ بر خدا \ برای تمام کودکان کار \ وقتی از کنار میوه فروشی رّد می شوند از کنار انار \ و آب دهان با طعم سیب فرو می برند \ مرگ بر خدا \ برای طعم خوب نان \ بازی گل یا پوچ در زندان، در شب های قبل از اعدام \ برای آن که ماه فاحشه زیبا شود \ وقتی تو را می بوسم در پیاده رو \ پلیس ها خنده کنند \ برای یک قاچ هندوانه در تابستان عاشق \ اعتماد گوزن ها و اهلی شدن آدم ها \ ریختن ترس پلنگ از چراغ های شهر \ بازی در زمین چمن \ عطر خوب ِ چای \ بوی پرتقال \ مرگ بر خدا \ برای پنچ به علاوه ی یک \ معادن الماس در کنگو \ برای پالایشگاه آبادان \ کرکوک سرگردان و \ قونیه \ برای برج های در هم کوفته بغداد \ کشته های جنگ \ مرگ بر خدا \ یک نفر، یک گندمزار به من نشان من بدهد \ بروم با یک ساقه ی علف در دندان \ دراز بکشم \ با کلاه رفیق چه گوارا \ مثل اسکل ها به آسمان آبی صلح نگاه کنم \ شعر مرگ بر خدا ص ۲۵
عزیمت ها و تقدبس ها در شعر سقوط می کند. جای شعار مرگ بر این و مرگ برآن را، مرگ بر « خدا» می گیرد. شاعر در ترکیب بندی و تصویرسازی در شعر،بازی با واژگان و در برخورد با اشیاء چندین شیء هنری دیگر می آفریند. مضامین و مفاهیم را به شعر وارد می سازد و گاه آن را بدلِ شعر می کند. در نتیجه به هنگام خوانش شعر، خواننده خود را به متن می سپارد و وقت و توجهش را نثار مخلوق می نماید و زندگی در جهانی آغاز می شود که شاعر آن را خلق کرده است.از سویی، همنوا با این دریافت،«متن» که منتظر خوانده شدن است، زندگی را در امتداد آن آغاز می کند.متن از خالق آن جدا می شود و به دست خواننده می افتد و بار دیگر جان می یابد. زیرا فقط متنی زنده است که خوانده شده باشد.
بُعد زمان و مکان و زندگی روزمره و کشف و تجربه ی فعلی خواننده در جهان ِ متن شبیه همان شیوه ی زندگی، آموختن و تجربه ی او در جهان واقعی ست. هوشیاری ذهنی خواننده وارد متن می شود و متن با ذهنِ عینی او رابطه برقرار می کند. هیچ رویدادی در متن شعر دور از دریافت و ادراک خواننده نیست و اصطلاحات به ظاهر عینی از سوی شاعر تا آن جا حضور دارد که بر هوشیاری ذهن خواننده انگشت می فشارد و در برابر او واقعیت های مختلف زندگی را با خواننده در حکم یک پدیده ی همزیست شده و تجربه شونده نمایان می سازد.بدین ترتیب شعر دیگر نه وسیله ای برای لذت بردن، که افشای وجود است و پدیده ایست که به مدّد آن به شناختن جهان می رسیم.، جهانی که در آن « دست من، دست تو، زیباترین خیانت می شود
کلام کوتاه، خطوط نگاشته شده را با چند نقطه چین رها می کنمف شاید ادامه ی آن را شاعر در اثر دیگری پُر کند.

* عنوان منتخب این جستار،برگرفته از بندی از شعر « بیا» در مجموعه اشعار « آدرس » است.
۱ـ برای مطالعه بیشتر مراجعه کنید: عقل افسرده ـ تاًملاتی در باب تفکر مدرن. فرهادپور. مراد.نشر طرح نو. تهران.۱۳۷۸
POST-STRUCTURALISM-2
برای مطالعه مراجعه کنید به: کی ام. نیوتن.نظریه های ادبی قرن بیستم \ و یا: هانورن جرمی،فرهنگ نظریات ادبی معاصر.
۳ـ فاسفه بزرگ.کرسون آندره\ ترجمه عمادی کاظم. انتشارات صفی علیشاه. ۱۳۶۳
۴ـ مراجعه کنید به فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی از افلاطون تا عصر حاضر \ دکتر مقدادی بهرام \ تهران \ انتشارات فکر روز ۱۳۸۷
Open -Endedness / A Minnis Medieval . theory of authorship.London.1984 5ـ
۶ـ سلدن، رامان. راهنمای نظریه های ادبی، مترجم عباس مخبر. تهران
احمدی، بابک.ساختار وتآویل متن. نشرمرکز. تهران
۷ـ فرهاد پور. مراد. عقل افسرده. تآملاتی در باب تفکر مدرن. طرح نو. تهران.


۱۳۹۲ مرداد ۲, چهارشنبه

زیستن در پوچ و یا خودکشی

زیستن در پوچ یا خودکشی

کتایون آذرلی



در عصر حاضر و در هم جواری دنیای سرمایه داری، یگانه مسئله ایی که فلسفی تلقی می‌شود و می‌توان آن را جدی تلقی کرد پوچ انگاری و یا همان نهیلیسم است. خودکشی اما فرایند بی‌چند و چون این تلقی از جهان و زمانه‌ی حاضر است.
عصر حاضر، عصر اشباح سیستم است که به مالیخولیای بی‌تفاوتی و خنثی شدگی معنا و مضمون منجر شده است و حتی توّهم که مستلزم فاصله بین واقعیت و مجاز است با بی‌رنگی تمام جلوه گر این عصر است.
عصر حاضر، عصر رواج ظاهر و نمودهاست که معنی و آرزوها و آرمان‌های متعالی بشری را در چنپره‌ای از سیستم‌های اجتماعی و سیاسی و فرهنگی محبوس کرده است.
در چنین وضعیتی، عصر سلطه‌ی مجاز و شبیه سازی نهیلیسم قد اعلم می‌کند تا سیطره‌ی کمیت و ظاهر سازی امور و غیبت هر گونه معنا و مرجع را نمودار سازد. بدین ترتیب تصاویر وانمود سازی شده، کل واقعیت را احاطه می‌کند و دلالتش را هم ضامن حضور خود می‌داند.
این پوچ گرایی نسخه‌ی اصل ندارد و بدلی ست مثل تصاویر مجازی و دیچیتالی که ساختگی و ترکیبی‌اند و نگاتیوی هم ندارند و ما در همین عصر بدون نگاتیو است که به‌هاویه‌ی فریب سازی‌ها و مجازها و وانمودگی‌ها پا می‌گذاریم و لنگان. لنگان عبور می‌کنیم تا قلمروی آزاردهنده و بد، و نه حتی بد و آزاردهنده که به قلمرو بی‌تفاوتی‌ها و بازدرنده گی‌ها و امتناع و فریب سازی‌ها و مَجاز پنداری‌ها.
این عصر، عصر نابود ساختن است. مسابقه در امری خنثی ست. مسابقه انواع بی‌تفاوتی‌ها و بی‌اثرشدگی‌هاست. پایان یافته گی سرنوشت جهانی ست که اشباع شده است. افسرده جانی از ذله شدن روح است. از برون افتادگی از پرگار هستی ست. رنج شورانگیز ناشی از آزردگی و آگاهی از فرودست بودن ست.
نهیلیسم*، ناخرسندی طاقت فرسایی ست که سیستم مَجازی و یا اشباع شده آن را رقم می‌زند و این در شرایطی پدیدار می‌شود که امید به ایجاد تعادل میان خیر و شر، بین حقیقت و دروغ، امید به موازنه بین ارزش‌های درون یک سیستم و بالاخره امید بیشتر به ارتباط بین نیروهای انسانی از میان رفته باشد.
در این شرایط پوچی و خودکشی همسایه دیوار به دیوار هم می‌شوند. حال اگر نهیلیسم را یک پدیده‌ی فلسفی و اجتماعی معنا کرده باشند، خودکشی را هرگز بسان یک پدیده‌ی اجتماعی توضیح نداده‌اند. بل که آن را بیشتر عملکردی فردی روانی تلقی نموده‌اند. چنین عملی؛ یعنی خودکشی همواره در سکوت قلب و در انزوای فرد صورت می‌گیرد؛ یک شب: شلیک یک گلوله، باز کردن لوله گاز و بستن هر دریچه، خوردن ده دانه قرض خواب و روی آن یک بطری ودکا، پرت کردن خود از هر بلندایی، حلقه آویز کردن خود از هر جایی، پایان دادن بخشیده به این سیر قهقرایی عصر است. یعنی؛ سناریوی زیستن بسته.
برای خودکشی علل بسیار است. هم چنان که رسیدن به فلسفه‌ی نهیلیسم. اما ارتکاب به خودکشی همواره از روی انیشیدن نبوده است. بل که چیزی ست که حس می‌شود و ارتکاب به آن از قوای حسی بهره می‌گیرد. این گونه خودکشی‌ها بازار گرم کن نشریه‌ها وروزنامه‌هاست که غالبا از بیماری‌های لاعلاج روحی و روانی سخن به میان می‌آورند و یا از تراژدی‌های زندگی خصوصی و عشق‌های خنده دار. در این مقال اما توجه به این گونه خودکشی‌ها نیست. بل که به آن دسته از خودکشی‌ها توجه می‌شود که از پس ِ اندیشیدن سر چشمه گرفته است و اعترافی ست به پوچی این جهان و هر چه در آن هست و نیست.
خودکشی در کنار همسایه دیوار به دیوار خود، یعنی نهیلیسم ؛ اعتراف است. اما اعتراف به دنیایی که بتوان در آن بدترین دلایل را توجیه کرد، دنیای خودمانی ست. در چنین دنیایی انسان بیگانه از خود و از جهان پیرامون است. این بیگانه گی، تبعید‌ی ست بدون دست آویز. زیرا از امید قلمرو موعود محروم است. مبدایی وجود ندارد تا ماخری باشد. همه چیز در گردشی سرگیجه آور در حال عبور و گذر است و در جدایی بین هنرپیشه و دکور و صحنه‌ی زیستن، حس پوچی ست که بیش ار هر چیز نیشخند بر آدمی می‌زند.
اکنون در صحنه‌ی عصر حاضر، این “پوچ” است که فرمان می‌دهد: تکرار یا زوال. تکرار یا پایان. تکرار یا مرگ؟ کدام؟ سکوی سنگین این معامله، مُوّرب به سوی پایان است، سوی مرگ!
اما قبل از آن که به عدم توازون این ترازو بنگریم نگاه کنیم به چند تضاد و تیرگی رابطه‌ی میان عقیده ایی که: ” زندگی می‌گوید اما زیست” و اندیشه‌ی نهیلیسمی که دست رّد به این فرمان می‌زند.
“شوپنهاور” در مقابل میزی پر از غذا داد سخن از مرگ سر داد. “کامو” از نهیلیسم به دامن پر امید رُمانیسم چنگ زد. “نیچه” فراز سوسیالیسم را در سر پروراند. “صادق هدایت “در غربت و دور از هر چه آشنا و همگن، تسلیم نهیلیسم شد. “اونامونو” عمر خود را در پنچه‌ی شک شیطان افکند و اندیشید و اندیشید و مالیخولیای خود را بلعید تا زنده بماند. “مرلین مونرو” ازهراسِ فنای زیبایی‌اش، (بی آن که اسیر تفکر نهیلیسم باشد) مرگش را خوراک سالانه‌ی روزنامه‌ها و نشریات نمود تا از فنای خویش جلوگیری کند. “پرگرینو” پس از آن که نخستین کتاب خود را به چاپ رساند برای جلب دقت و نظر به تالیفاتش خودکشی کرد. “لوکیوس آنا یوس سنکا” فیلسوف و نمایشنامه نویش و سیاستمدار رومی رگ خود را زد و به فرمان مرگ آری گفت. “آنترو دو کینتال” شاعر پرتغالی که دردمند و بدبین بود، بدبینی خود را با مرگ خویش پایان داد.
این چند نمونه، شرایط ِسبقتِ تردیدناپذیری را فراهم می‌آورد تا در راه پیمایی که همه روزه اندکی بیشتر ما را به سوی مرگ پیش می‌برد، همراه و هماهنگ نماید و به آن نقطه ایی برساند که دیوارهای پوچی آن را بدل به ” گریز “ساخته است. گریز به دامان مرگ اما تاییده‌ی کامل پوچ است.
بیشتر کسانی که به دست خود به زندگیشان پایان می‌دهند انگیزه‌ای جز عشق ندارند. عشق متعالی به حیات و تمنای ادامه‌ی حیات و پی بردن به عبث بودن این تمناست که به سوی مرگ می‌راندشان. این درد، سوگ ناک و ابدی ست و هر چه بیشتر از آن بگریزیم بیشتر در دلمان جا می‌کند. انسان در برابر راز هولناک مرگ و میرایی‌اش، رو در روی این ابوالهول، راه و رفتارهای گوناگونی پیش می‌گیرد تا خود را از اندوه زادن و به جهان آمدن تسلی بخشد. اما همزمان به خاطرش خطور می‌کند که این زندگی را مشغله و مشغولیتی بیش نداند و هم زبان با مولوی بلخی می‌گوید جهان نمایشی ست که خدا برای تماشای خودش بر پا کرده است و “ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز”. “لعبت باز” به بازی می‌گیرد تا نمایشش هر چه خوش نماتر و تماشایی‌تر شود.
هنگامی که شک به ما هجوم می‌آورد و آینه‌ی ایمانمان را به بی‌مرگی روح مکدر می‌کند، خواهش ِ سوزان و عمیقی، نگرانی ما را برای بقای نام و نشانمان تشدید می‌کند. تلاش و تقلایی که برای تفرد بخشیدن به خودمان و به نوعی باقی ماندن در یاد دیگران و بازماندگان داریم از همین نکته ناشی می‌شود. این تنازع و تلاش، هزاران بار شدیدتر از تنازع بقای روزمره است. به عنوان مثال: اگر کسی مدعی باشد که به خاطر دلش می‌نویسد و یا نقاشی می‌کند و یا مجسمه می‌سازد و یا آواز می‌خواند و آنگاه هنرش را به دیگران ارائه می‌دهد و اسم و امضایش را در پای اثرش می‌گذارد، بی‌شک دروغ می‌گوید. چرا که دست کم می‌خواهد ردپایی از خود بگذارد که پس از مرگش باقی بماند. هر ادیب و هنرمندی که مدعی باشد از شهرت بیزارست، شیادی دروغزن است.
تا نیاز گرسنگی‌مان فرو نشست، خودخواهی و یا نیاز دیگری در دل ما بیدار می‌شود که خود را بر دیگران تحمیل کنیم و در آنان بقا بیابیم. انسان عادتا سرش را در راه زر می‌دهد ولی زرش را فقط در راه خودخواهیش می‌بازد. حتی اگر از ضعف‌ها و بدبختی‌هایش لاف می‌زند در طلب و طمع به دست آوردن چیزی ست که لاف زدنی تر باشد. گویی به کودکی می‌ماند که برای جلب توجه اطرافیان، انگشت مجروح باند پیچیده‌اش را به رخ می‌کشد. و خودخواهی مگر چیست جز سودای لذت هر چه بیشتر برای بقا ئ هر چه طولانی تر!
” تلاش پی گیربرای بقای نام و نشان مان، عطف به گذشته نیز می‌شود، گذشته ایی که می‌خواهد بر آینده چیره شود. ما زنده گان با رفته گان پنچه در پنچه می‌افکنیم، چرا که ما را در سایه نگه می‌دارند. بهشتِ اشتهار چندان گسترشی ندارد به وقتی که نام نوابغ و هنرمندانی خطوط برجسته‌ی تاریخ و کتاب‌هایند! نام و آوازه‌ی عظیم گذشتگان، سهم ما را تاراج می‌کند. جایی که آنان در خاطر خلق می‌یابند جایی را که ما در آرزوی به دست آوردنش هستیم، غضب می‌کند. از این روست که آدم عصر نهیلیسم طغیان می‌کند. ترشرویی مشاهیر عالم ادب، هنگام قضاوت درباره‌ی تازه به شهرت رسیدگان، از همین جاست. اگر هر دم از باغ ادب، بری برسد زمانی خواهد رسید که بایست نقدها را عیار گرفت و همگان نگران خواهند شد که مبادا از محک تجربه رو سیاه بیرون آیند. ” (۱)
شور عظیمی که در انسان هست یکی همین بی‌تابی ست که می‌کوشد اگر ممکن باشد نام و یادش را از هجوم فراموشی حفظ کند. پس لاجرم التجا بردن به دیواره‌های پوچی در سایه هم سایه‌ی دیوار به دیوار خودکشی چندان هم راه ناکارآمدی نیست.
جست و جوی نام حتی به قیمت مُردن از سر غرور نیست. از بیم ابتر ماندن است. اگر در آرزوی همه چیز شدن هستیم فقط از آن روست که می‌خواهیم از هیچ بودن بگریزیم. باری با خودکشی ما آرزومند نجات دادن خاطره و یاد و نام خویشتنیم! بدین سان این گره گور هم چنان باقی ست: رسیدن به پوچ و خودکشی. سرشت پوچی در آغاز بوده و تا انتها خواهد ماند و تکراره روزمره هر روز نیشخند پوچ را پُر رنگ تر می‌کند: نقش این ظاهر بسته بندی شده خوش رنگ و لعاب را در برنامه‌های مکرر هر روزه امان می‌توان به وضوح دید: در ساعت مشخصی از خواب برخاستن. در ساعت مشخصی به سر کار رفتن و هشت ساعت کار مفید کردن با فاصله دو ساعت استراحت. باز در ساعت مشخصی تری سوار قطار شهری شدن و به خانه آمدن و باز استراحت و باز پختن و خوردن و بار دیگر در ساعت تعیین شده ایی به خواب رفتن و باز تکرار روز دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنچ شنبه و جمعه و باز در سایه سار نور خورشیدی چای سبز نوشیدن و در سرمای دلسوز زمستانی قهوه‌ی گرم ِ تلخ نوشیدن و باز تکرار همان استراحت و همان کار و همان پختن و فراهم آوردن و خوردن و خوابیدن. فقط یک روز و آن هم فقط یک گاه ” چرایی” بر می‌خیزد و همه چیز در این خستگی و تکرار و زوال رنگ تعجب به خود می‌گیرد. همان گاه که از خستگی زندگی ماشینی پوچ سر از بالین خفته بر می‌دارد تا ما را در برابر این سوال بنشاند که این همه تکرار روزمره گی از برای چیست و چرا؟
اکنون حضور پوچ به برهم زدن کارت‌ها یاری می‌رساند. این اعلام خطر با برقراری یک کلمه آغاز می‌شود و آن زمانی ست که از خود می‌پرسیم این همه تلاش و تقلا برای چیست؟ وقتی در پایان راه مرگ استقبال کننده‌ی ماست! و بعد... به مرور زمان این نتیجه به دست می‌آید: خودکشی! با خستگی از تکرار ِ مکررات ست که پوچ نمایان می‌شود و چهره‌ی مرگ خودخواسته را پُر رنگ می‌نمایاند. این تذکرات متکی به هیچ اصلی نیست ولی مسلم است که برای مختصر شناسایی از اصول پوچ کفایت می‌کند.
در زندگانی همواره زمان است که ما را با خود می‌برد. اما هنگامی هم فرا می‌رسد که ما باید آن را ببریم و این ممکن نمی‌شود مگر با مرگ و خودکشی. با این حال روزی فرا می‌رسد که انسان احساس می‌کند و می‌فهمد که در موقعیتی قرار گرفته است که باید خط منحنی را بپیماید و خطرناک ترین دشمن خویش را بشناسد، یعنی مرگ را. غلظت بیگانه‌گی انسان با جهان در همین پوچی نمایان می‌شود.
در رسیدن به همین نقطه‌ی سیاه ست که بندی از شعر م. امید مشهور به ناامید، روان شاد مهدی اخوان ثالث ورد لب می‌نشیند و در تقابل با مرگ زمزمه‌اش می‌کنیم که:‌هان زندگی اما می‌گوید باید زیست. باید زیست. باید زیست. این زمزمه از سر بی‌خردی و ناچاری نیست. بل که از روی میل است. میل است زیرا عقل در برابر این پوچی به تضاد می‌رسد و شعور نیز. شعور و عقل که به تضاد می‌رسند پر رنگی “پوچ” نمایان می‌شود.
“مرگ” یک برهان کور است که ادعا می‌کند پر واضح و روشن و مسلم در برابر زندگی نسشته است. “پوچی” اما حاصل این رویاروی ست وهمان قدر به انسان مربوط است که به دنیا نیز.
“پوچ” یگانه رابط زندگی و مرگ است و این کشمکش تمام، زاده‌ی بی‌حاصلیی ست. زیرا برای انسان مضطرب این عصر، دنیا نمی‌تواند چیزی به او عطا کند. در برابر این اشتغال خاطر انسان، از واقعیت و انواع استدلال آن تجاوز می‌کند، تا آن جا که دیگرنمی اندیشد مگر به خود و حرف نمی‌زند مگر با خود!
“در تمدن‌های ماقبل مدرن جهان سحرآمیز بود، فضای درون و برون در شبکه‌ای از ارتباط‌ها و تطابقات با یکدیگر پیوند داشتند، هر چه در درون انسان بود، معادلی نیز در کائنات داشت. صور، باورها و مضامین متافیزیکی آن‌ها، فضایی از آن خود داشتند و این فضا که جهان‌های مختلف را در خود سامان می‌دادف سطوح متضاد هستی را به هم نزدیک می‌کرد. در روزگار ما دیگر چنین نیست. فضای پیوند حضوری اضداد جایگاه خود را از دست داده است. زیرا زمینه‌ی متافیزیکی آن دیگر وجود ندارد. اکنون این پیوند حضوری به حوزه‌ی میان فرهنگ‌ها محدود شده، به حوزه‌ای که در آن گذر از لابه لای فرهنگ‌ها، خلق ترکیب‌های گوناگون را ممکن می‌کند. اکنون ناجورترین و ناهماهنگ ترین امور به هم می‌پیوندند، بی‌آن که میان آن‌ها حلقه‌های واسطی باشند که عمل تبدّل و دگرگونی را تسهیل کنند. اینک حوزه ایی از صور التقاطی ایجاد شده که در غالب موارد از تاریکی و آشوب ناخودآگاه متلاطم انسان مدرن حکایت می‌کند. این عناصر ناجور به اشباحی تبدیل شده‌اند که چون مکانی از آن ِ خود ندارند، تخیل بیمارگونه‌ی انسان را احاطه می‌کنند.” (۲)
اکنون چنین نمایان می‌شود که زندگی هر چقدر هم معنا نداشته باشد، باز بهتر مردن است. از سویی دیگر زندگی کردن به طور کلی قبول یک تجربه و یک سرنوشت است با سعه‌ی صدر! اگر این سرنوشت را پوچ بدانیم، زندگی نخواهیم کرد. مگر این که بکوشیم این پوچ را که وجدان برملایش ساخته، در مقابل خویش حفظ نماییم. زیستن، زنده نگه داشتن “پوچ” است و خودکشی پایان بخشیدن به این پوچی ست. این جاست که دیده می‌شود تا چه حدی تجربه‌ی پوچی از خودکشی دور می‌شود. خودکشی مانند پرش، قبول حدود است. آن جا همه چیز تمام شده، انسان به تاریخ اصلی خویش باز می‌گردد. او آینده‌اش را، آینده‌ی تنها و هراس انگیزش را، تشخیص داده، به آن جا پرتاپ می‌کند. خودکشی، “پوچ” را منحل ساخته، آن را به مرگ می‌کشاند. خودکشی درجه‌ی آخرین ِفکرِ فردِ محکوم به “پوچی” ست. خودکشی ارزش خود را وامدار به زندگی ست. ” پوچی” اما ارزش خود را در درون خود وام دارد. “پوچ ” انسان را به ابدیت حواله نمی‌دهد. بل که این عمل را “مرگ” رویاروی انسان می‌نهد. ابدیت از آن ِ “مرگ” است. معناگذاراین هستی، “پوچ” است. این اوست که هستی را در تقارن تکرار مکررات برای آدمی معنا می‌کند. ” پوچ ” چهان منجمد و محدود را می‌بیند که در آن هیچ چیز ممکن نیست. اما در عین حال همه چیز به او عطا شده است و در پس این عطاشده گی نیز انهدام هست و نابودی!
انسان پوچ می‌تواند به پذیرش این جهان و زیستن در آن تصمیم بگیرد. اما مصرانه در کنار این تصمیم باید پذیرفته باشد که امید را سرسختانه از زندگی‌اش بزداید!
انسان پوچ باید بپذیرد که در میان این همه افسانه و اسطوره، یگانه اسطوره و افسانه ایی که دخیل حال اوست ” افسانه سیزیف ” است. او، این انسانِ پوچ “سیزیفی”(۳) ست در برابر خداوندگاران آلپ. با بیهودگی عجین و از امید دور و ناپیدا!
اما به راستی چگونه می‌توان در چنین جهان سرد و محدود و محکوم به پوچی و فنا، بی‌امید به فردایی زیست؟ انسان پوچ با بی‌علاقه گی به زیستن زندگی می‌کند تا واپسین بانگ مرگ، اما چگونه و چطور؟
پاسخ این پرسش را آلبر کامو در رساله خویش، چنین پاسخ می‌دهد: “اگر من خود را قانع سازم که این زندگی چهره‌ای غیر از پوچ ندارد، اگر بیابیم که جملگی تعادل آن به این مغایرت دایمی میان عصیان وجدان و بیداری من و ظلمتی که در آن دست و پا می‌زند مربوط است، اگر بپذیرم که اختیار من معنایی ندارد: مگر نسبت به سرنوشت محدود آن؛ آن وقت باید بگویم آن چه که به حساب می‌آید بهتر زیستن نیست، بل که بیشتر زیستن است. من بر آن نیستم که از خویش بپرسم آیا این حالت مبتذل یا نفرت انگیز، ظریف یا تاسف آور است. در این جا، از برای همیشه، سنجش‌ها و داوری‌ها به نفع قضاوت‌های عمل، از هم تفکیک شده‌اند. من می‌خواهم تنها نتایج آن چه را که می‌بینم تحصیل کنم، و هیچ چیز را به معرض پیشامد نگذارم، مگر این که فرض و قیاس باشد. بر فرض این که زیستن بدین طریق شرافتمندانه و یا با رستکاری همراه نباشد، در این صورت، شرافت راستین به من فرمان می‌دهد شرافتمند نباشم. “(۴)
این بی‌شرفی را “پوچ” به ما می‌آموزد. اولین درس اخلاق او در این زیستن ِتودر توی ِهیچ اندر هیچ، همین بیشرفی ست. انسان پوچ مگر کیست؟ جز کسی که برای انکارابدیت کاری نمی‌کند و با اتکا به هیچ قوه‌ی تخیّل و یا اوهامی، جهانی دور از دست رس در آن سوی ابرها نمی‌سازد.
انسانِ پوچِ بی‌شرفِ مگر کیست؟ او همانی ست که چشم اندر چشم روشن ِ “پوچ” انداخته است. سرنوشت محتوم خود را پذیرفته است. به بی‌ارزشی این جهانی دچار آمده است. او آن کسی ست که تمام فضائل اخلاقیِ اخلاقیون پیامبران خاکی و آسمانی و اسطوره ایی را زیر پا گذاشته است. “هستنِ “خود را در اختیار “هست” معنا کرده است و “هست” را در همین پوچی! نه در اندیشه‌ی پاداشی ست برای بودن خویش و نه در سودای نامی ست از برای بودن خود. نه در پی فضائل بیشمار خدایان است و نه در پی ستایش آدمیان. او “هست” تا زمانی که فرمان مرگ برای او منع عبور صادر کند. او “هست” تا زمانی که “پوچ” به او فرمان عبور دهد. این تناقض بین “بودن” و “هستن” و”پوچ”، ذات نامتناهی آدمی ست. انسان پوچ بی‌شرف، همانی ست که با در نظر گرفتنِ اخطیار ِ پوچ، هر دم از این دم ِ هستی را که اختیار کند می‌تواند به فرمان پوچ پایان دهد، با چه و چه وسیله ای؟ با خودکشی خود!! این تمامیت اختیار ِ انسان پوچ گراست. نهیلیسم فرمان می‌دهد: بکش خودت را!
... پس در باور و قبول این نظریه هنوز راهی در اختیار هست. در اختیار این که بخواهیم به این “پوچ” ادامه دهیم و یا ندهیم!
تا زمانی که به فرمان “پوچ “اقدام نکنیم اسیر ِ در بندِ حکم نارسیده‌ی مرگیم. او که از راه برسد هم حکم ” پوچ ” را کامل می‌کند و هم فرمان خود را. اما اگر در قصد جنگ تن به تن ِ با فرمان مرگ باشیم، نخست به فرمان ِ ” پوچ ” صلا در می‌دهیم و چنان چه به بی‌شرفی پوچ دچار آمده باشیم، به فرمان او خودکشی می‌کنیم!
این تعریف و تعبیر من از انسان پوچ بود. اما بخوانیم نظریه آلبر کامو را در این خصوص: متاسفانه خطوط این رساله کاملا سفید است!! هیچ تعبیر و تعریفی از انسان پوچ در این بخش نیست مگر گفتمانی از این و آن، که اساسا در خوانش ما را ره به جایی نمی‌برد!!(۵)
لاجرم در این شرایط بی‌نامی و پوچی اتکا می‌برم بر پانزدهیم نامه‌ی “سنانکور اوبرمان”، آن جا که نوشت: “انسان فناپذیر است.... شاید چنین باشد، ولی بگذارید مقاومت کنان فنا شویم و اگر نابودی در انتظار ماست، هرگز آن را سرنوشتی عادلانه نپنداریم.”(۶)
و اما این سطر، سطرِ... ختم قائله پوچی و خودکشی ست.
——————————-
* مطالعه بیشتر مراجعه کنید به: فلاسفه بزرگ. تالیف آندره کرسون. ترجمه کاظم عمادی. و یا: از هگل تا نیچه، انقلاب در اندیشه سده نوزدهم. کارل لوویت. ترجمه حسن مرتضوی
۱ـ آلبر کامو. افسانه‌ی سیزیف. ترجمه محمد علی سپانلو \ اکبر افسری. نشر دنیای نو. تهران 1382
۲ـ افسون زدگی جدید. هویت چهل تکه و تفکر سیار. داریوش شایگان. ترجمه فاطمه ولیانی. انتشارات فرزان. 1380. فصل ششم. شبح سازی جهان. بخش نخست: گاه فرشته. گاه شیطان.
۳. سیزیف یا سیسیفوس (به یونانی: Σίσυφος)‏ قهرمانی در اساطیر یونان است. او فرزند آئلوس و انارته و همچنین همسر مروپه است. سیزیف پایه گذار و پادشاه حکومت افیرا و مروج بازی‌های ایسمی (Isthmian Games بازی‌هایی که از لحاظ اهمیت در ردهٔ بازی‌های المپیک قرار داشتند و هر دو سال یکبار برگزار می‌شدند) به حساب می‌آید. علاوه بر آن از او به عنوان حیله‌گرترین انسان‌ها نام می‌برند چون نقشه‌های خدایان را فاش کرد. سیزیف همچنین به خاطر مجازاتش در‌هادس مشهور است. او می‌بایست سنگ بزرگی را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.
سیزیف نقشه‌های خدایان را فاش می‌کرد. او به آزوپوس خدای رود خبر داد که ربودن دختر وی کار زئوس بوده است، به همین دلیل زئوس تصمیم گرفت که او را مجازات کند و تاناتوس را نزد او فرستاد. اما سیزیف از پس او برآمد و به دست و پای تاناتوس زنجیرهای محکمی بست که قدرت مرگ را درهم شکست. آن گاه خدای نیرومند جنگ آرس مرگ را از چنگ سیزیف نجات داد و از آن پس تاناتوس توانست دوباره به انجام وظایف خود بپردازد.
سرانجام سیزیف توسط خدای جنگ به جهان سایه‌ها برده شد. اما پیش از این که آرس وظیفهٔ خود را در این مورد به انجام برساند، سیزیف قربانی کردن پس از مرگ خود را برای همسرش ممنوع کرد. سپس سیزیف حیله‌گر خدای جهان پایین‌هادس را فریب داد و به دروغ گفت که می‌خواهد برای مدتی کوتاه به دنیا برگردد و به همسرش دستور بدهد که پس از مرگش برای او قربانی کنند. وقتی که پای سیزیف دوباره به خانه‌اش رسید، با رضایت از زندگی در کنار همسرش لذت برد و‌هادس را به تمسخر گرفت. در همین زمان ناگهان تاناتوس در برابر او ظاهر شد و او را به زور به دنیای مردگان برد.
مجازات سیزیف در‌هادس این گونه بود که او می‌بایست صخره‌ای بزرگ را بر روی شیبی ناهموار تا بالای قله‌ای بغلتاند. و همیشه لحظه‌ای پیش از آن که به انتهای مسیر برسد، سنگ از دستش خارج می‌شد و او باید کارش را از ابتدا شروع می‌کرد. امروزه به همین دلیل به کارهایی که علی رغم سعی و تلاش بسیار هرگز به آخر نمی‌رسند کاری سیزیف‌وار می‌گویند.
و سیزیف را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و می‌پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.» (از: ادیسه هومر -سرود ۱۱ ام. ۵۹۸-۵۹۳ )
۴ـ آلبر کامو \ افسانه سیزیف. رساله اختیار پوچ. ترجمه محمد علی سپانلو. 1382ص117
۵ـ مراجعه کنید به رساله‌ی البر کامو. سیزیف. بخش انسان پوچ.
۶ـ درد جاودانگی \ بخش شالوده عمل \ نوشته اونامونو، ترجمه بهاالدین خرمشاهی. موسسه امیر کبیر. تهران 1360

تبعید در عشق

کتایون آذرلی



نقدی بر اثر: Tage der Liebe
به قلم : Reza Hajatpour
Edition Hamouda, Leipzig, september 2011
شرایط ِ حاکم در ذهن یک نویسنده بی‌شک او را حاکم بر عملکرد ِمعنایی می‌نماید که در متن خود آن را می‌نگارد. زمان، مکان، شرایط اجتماعی تاریخی و سیاسی همه به مثابه‌ی ابزار نگارش در خدمت یک عملکرد بدل می‌شود تا نویسنده قالب و فرم اثر خویش را بر گزیند. (آگاهی یا عدم ناآگاهانه‌ی عملکرد نویسنده از خود بحثی ست که در این مقال جا ندارد.) آن چه در نخستین نگاه مورد نظر است، فرم و قالب اثر است. نحوه کاربرد واژگان است (زبان‌شناسی). شگرد او در تصویرسازی و بیان تصویر ، به کمک واژگان است.
اکنون این آینه‌ی نمودار را روبه‌روی خود داریم: رآلیسم.
پیوستگی نظام ِ زبان، یگانه‌گی فردیت ِاثر که در متن منعکس می‌شود، قشر بندی درونی زبان و تنوع صداهای “فردی” را به گوش می‌رساند که؛ پیش نیاز ِ اعتبار اثر است.
نویسنده موضوعی را از زندگی واقعی مردم برگزیده و آن را عینا بازگو می‌کند. در این بازگویی، حوادث مسیر طبیعی خود را بدون دخالت نویسنده (راوی) طی می‌کند. به عبارتی : مسیر حوادث است که نویسنده را به دنبال خود می‌کشاند تا بنویسد و خواننده را بر آن می‌دارد تا بخواند.
بنابراین واقعیت در نفسِ حوادث (نه در تخیل نویسنده) جای دارد. شخصیت ها واقع‌گرایانه در متن حاضر می‌شوند هم چنان که مفاهیم نیز. مفاهیمی به مثابه عشق در برابر نفرت، زندگی در برابر مرگ، تنهایی در برابر همگونی، هجر در برابر وصل، کام در برابر ناکامی، تبعید در برابر بازگشت به وطن و... غیره.
اقبال پرسُناژ اصلی متن حاضر“Tage der Liebe” است که در رویارویی با انسان های دیگر مفاهیم را تجربه می‌کند. مفاهیم اما زندگی اقبال را طرح می‌ریزند: غربت و تنهایی، عشق، تبعید، نوستالوژی، بازگشت به گذشته و مرور آن به مثابه نیازی عمیق.
تنهایی اما گشودن دَری ممنوع است، چه آن جا که وطن نام دارد و چه این جا که غربت است و تبعید.
تبعید حُکمی ست از سر اجبار. اما تبعیدِ برخود رقم‌زده، انتخابی ست از سر آگاهی، حکایتی ست که پرومته در زنجیر آن را به التجای عشق و آزادی برمی‌گزیند. همان سیزرتای بودا یا سیزیف کامو نیز.
تبعید، به از زیستن در سر زمینی ست که سایه‌ی دیکتاتور بر آن حاکم است(*). همان دیکتاتوری که اندیشیدن به عشق را نیز ممنوع می‌کند. تنهایی را مُهر محتوم می‌زند و یکپارچه‌گی و یکنواختی را بر همگان محترم می‌شمارد! در انتظار عشق ماندن به از انتظارِ ظهور دوباره‌ی پیامبری ست(**).
نویسنده در متن سعی بر آن دارد تا تجربه‌ای واقع‌گرایانه را به خواننده منتقل کند، تجربه‌ای که او از عهده‌ی آن به درستی برآمده است.
واقعیت این است که: “سیمین” و “فرهاد” و “داریوش” و ” آرمان” در متن قرار می‌گیرند تا راوی را به نوستالژی برسانند. از یک سو وطن را به خاطرش بیندازند و از طرفی تبعید را به رُخش بکشند. از یک سو عشق را نمودارش کنند و از سوی  دیگر هجر را هویدا سازند.
“ویدا” اما تصویر تکراری خود اقبال است در جنسیتی مخالف.
“الن” اما ظاهر می‌شود تا عشق را در برابر مرگ بنشاند. ناهمگونی فرهنگی را در همگونی دل و تن معنا کند. می‌آید تا خط بطلان به جدایی بزند و پیوندسازی باشد بین بن‌بستِ گذشته با حال. پلی باشد برای بازگشت از گذشته به حال. می‌آید تا تنهایی را پایان دهد و هم زبانی را در عمل به هم دلی بدل سازد!
آری... همدلی به از هم زبانی ست. همدلی به از هم فرهنگی ست. همدلی به از هم رنگی ست. همدلی به از هم سفره گی ست. همدلی به از هم بستری ست.
اما تا قبل از حضور الن در متن، هم، بستر اقبال خالی ست هم، قلبش! هم، جانش بی‌شوق نسبت به زندگی ست و هم تنش بی‌رغبت به آن!
تنهایی سایه‌ای ست که از متن وطن آغاز، و تا امتداد غربت کشیده شده است. اقبال هم در وطن غریب است و هم در تبعید.
چرخه‌ی گردون ِ “کارما” Karma ” ادامه دارد!
واقعیت این است که تبعید: نیاز به عشق و بازگشت به نوستالوژی را دو صد چندان می‌کند. گذشته نمودارش بیش‌تر می‌شود. تنهایی شکل عریان‌تری به خود می‌گیرد. غربت در میان انسان‌هایی ناهمگون، توان‌فرسا می‌شود. فرهنگ مهمان در جدال با فرهنگ میزبان قرار می‌گیرد. در این جدال و در متن اثر، وزنه‌ی دست‌یابی به عشق سنگین‌تر می‌گردد و حتی بر مفهوم مرگ چیره می‌شود.
اقبال در روند ساده‌ی زندگی‌اش در غربت می‌رود تا بر تنهایی غلبه کند. گذشته را، اگر هم شده در جهان نوستالوژی‌اش باز آفرینی نماید، با حسرت و شکوه از تنهایی انسان در هر کجا و هر زمانی، عشق را بیابد حتی اگر در آغوش مرگ!
بیست و پنچ فصل به مثابه‌ی بیست و پنچ پله: برای انتقال این تجربه رآلیستی که عینی یا برونی‌ست و نویسنده هنگام نگارش و آفریدن آن بیشتر تماشاگر است تا بازیگر. او افکار و احساسات خود را در جریان اثر ظاهر نمی‌سازد، بلکه می‌خواهد واقعیت را کشف کند. لمس کند. و در خواننده احساسی را ایجاد کند که این واقعیت است که ظاهر می‌شود.
نویسنده در متن، از تظاهر به حضور خود در اثر، از رازگویی‌های احساساتی و از فلسفه‌بافی دوری می‌جوید. حتی از نمایاندن خود در اثر به عنوان نویسنده نیز خود داری می‌کند. اما این نکته روشن است که نویسنده نمی‌تواند به کلی وجود خود را پنهان نگاه دارد. هرچند که افکار خود را بی‌طرفانه می‌نویسد و می‌گوید و حقایق را از دید خودش و به شیوه‌ای که خود می‌خواهد در اثر منعکس می‌کند، چرا که در این جا فرد مهم است. اگر فرد نباشد، هنر وجود ندارد. بنابراین تنوع ِ برداشت از واقعیت وجود دارد؛ و هرکس به شیوه‌ی خود برداشتی از واقعیت می‌نماید.
آن چه که در این رآلیست نگاری جالب توجه است نقطه‌ی “بستار”‌ی متن است. نقطه‌ای که علیرغم تلاش نویسنده به “پایان آزاد” بدل گشته است.
نقطه “بستار”ی، Closure 1 همان جایی‌ست که هر رمانی به پایان می‌رسد، با این تفاوت که در برابر این اثر ما پایانی داریم کاملا آزاد، پایان، بی‌آن که پیام ویژه‌ای را در خود ثبت کند تا به خواننده برساند. پایانی که این فرصت را فراهم می‌آورد تا خواننده، خود از خوانش متن و از درون آن، نه تنها به پیام ویژه‌ی آن دست یابد، بل که نقطه‌ی پایان آزاد Open –endedness 2 و یا همان نقطه‌ی “بستار” را نیز خود به نتیجه‌اش برسد.
ادغام این دو نوع از پایان در این اثر “Tage der Liebe” یکی دیگر از ویژه‌گی های آن است. یعنی این که :
نتیجه از این رآلیسم را توی خواننده از متن بگیر نه من راوی به عنوان نویسنده!
کلام آخر را تویِ “خواننده” بگو، نه من ِ” نویسنده”!
نقطه‌ی پایان یا ادامه‌ی متن را تو یِ “خواننده” بگذار نه منِ “نویسنده”!
اقبال، عشق را با گام‌های خودش اندازه نمی‌گیرد، هم چنان که تنهایی را با معیار و اندازه‌ی قلبش. او عشق را در وسعت مرگ و زندگی می‌سنجد. در کنار خود پذیرایش می‌شود و به جهان پوچی‌ها و ناباوری‌ها و خودپسندی‌ها و خودخواهی‌ها پشت می‌کند هر چند اگر در جای به جای زندگیش این عقوبت آدمی را تجربه می‌کند.
زخم تنهایی در وطن و غربت را، عشق و همدلی ست که التیام پذیر می‌سازد.از این روست که الن در متن حاضر می‌شود تا این زخم را مرهم بگذارد.
Tage der Liebe رمانی ست رآلیستی که از همان فصل نخست خواننده را با اشتیاق به خوانش متن دعوت می‌کند. خواننده بیست و پنچ فصل را که به مثابه بیست و پنچ پله به سوی متن و در عین حال نویسنده است، با گام‌هایی آرام اما پُر کشش بر می‌دارد. حوادث را بی‌هیچ دلهره‌ای پشت سر می‌گذارد تا به بستر آرامش برسد و کتاب را بخواند و به پایان رساند و با ورق زدن آخرین برگ کتاب، آن را با سیرابی کنار بگذارد، آن هم به امید خوانشِ اثری دیگر از این نویسنده، رضا “Reza Hajatpour”.
———————
1ـ برای مطالعه رجوع کنید به فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی، از افلاطون تا عصر حاضر / دکتر بهرام مقدادی
2ـ همان منبع
* اشاره به رژیم حاکم ” جمهوری اسلامی ” در ایران است.
** اشاره به اعتقاداسلامی در مورد ظهور امام زمان است.
*** تعابیر نشانه گذاری شده، برگرفته از متن از کتایون آذرلی است.

روایت ممنوعه ها " زیر پیراهنت جای من است"

روایت ممنوعه ها" زیر پیراهنت جای من است " مجیب مهرداد.

دوشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۹ - ۲۴ ژانويه ۲۰۱۱

کتایون آذرلی

katayoun-azarli-s.jpg
آن جا که حرف و حدیث از یک متن اروتیک ( شعر .نثر) به میان می آید و یا در برخی از آفرینش های هنری ( مجسمه سازی ـ نقاشی) به چشم می خورد ، چاشنی عشق هم به آن افزوده می شود و بدین ترتیب با حضور عشق به ناچار رویکردی سوی تعاریف مختلفی که از آن به میان آمده افکنده می شود.
این تعاریف و تعابیر ازعشق اما " رهرو را به مقصد نمی رساند و چه بسا از دستیابی به کُنه مطلب و موضوع نیز دور و جدا سازد. مثل تعاریفی از این دسته تقسیم بندی ها : عشق اجتماعی .عشق سیاسی .عشق حماسی .عشق تهییجی ـ تبلیغی .عشق فلسفی .عشق محض .عشق ایثاری . عشق اروتیک .عشق نامه نگار . و در انتهاء عشق معنوی و الهی .
بر این قصد نیستم تا "عشق" کاوی کرده و به آن بپردازم ، چه این که از آن بسیار گفته و نوشته و خوانده ایم و هر یک فراخور اندیشه و افکار و نیازمندی هامان به آن پرداخته و آن را تجربه کرده ایم.
باری اما می گویند؛ کوچه ای هست به این نام که سر می شکند دیوارش !
...و آن جا که تمام ارزش های انسانی فرو می ریزند این گیاهِ هرز رشد می کند و سرها را بر" تن تنتا یا هو" می برد.
کجا می برد نمی دانم ! اما حس می کنم " سرزمین هرز" الیوت بیهوده سروده نشد و فغان از مرگِ ارزش ها که عشق یکی از آن هاست بیهوده به میان نیامده است.
آیا الیوت در این شعر بلند به ستایش مفاخره آمیز آدم های سرخورده و فضای ملال آور پرداخته که فرایند جامعه سرمایه دار یست؟ یا نقطه ی عزیمت این شعر را باید تاسف بر دفن بسیاری از ارزش های انسانی به ویژه عشق دانست؟
ادبیات کلاسیک پارسی آمیخته با اوصاف جنسی است .متعادل ترین نوع آن اوصاف اعضاء بدن است که شاعرانی چون حافظ و سعدی و مولانا و مهستی گنجوی و خواجو کرمانی و فردوسی و فروغ فرخزاد و... به آن پرداخته اند.
برای نمونه از مولانا به همین چند بیت از دفتر ششم مثنوی اش اکتفا می کنیم:
نواختن سلطان ، ایاز را که نگران کوچکی کیرش نباشد ، مهم صدق و هوش اوست که بزرگ است!

ای ایاز بر نیاز صدق کیش
صدق تو از بحر و از کوه است بیش
نه به وقت شهوتت باشد عثار
که رود عقل چو کوهت کاه وار
مردی این مردیست نه ریش و ذکّر
وَرنه بودی شاه مردان ، کیر ِ خر
روسپی باشد که از جولان کیر
عقل او موشی شود شهوت چو شیر
مثنوی معنوی \ مولانا جلال الدین بلخی \ چاپ نیکلسون \ ص1024

و...از فردوسی به هنگامه ی کام گرفتن رستم از تهمینه :

چو انباز او گشت با او به راز
نبود آن شب تیره تا دیر باز
چو خورشید روشن ز چرخ بلند
همی خواست افکند مشکین کمند
ز شبنم شد آن غنچه تازه پَر
یا حقه لعل شد پر ز در
به کام صدف قطره اندر چکید
ما بینش یکی گوهر آمد پدید.
شاهنامه فردوسی \ چاپ مسکو \ ص 179

باری ... هر خواننده ایی ، همواره با درون مایه های یک اثر ادبی کار دارد و می خواهد بداند که به چه طریقی می تواند این درون مایه ها را دنبال کند. "گزاره ها "ی درون مایه ایی در ادبیات بیشتر اوقات تلویحی است نه تصریحی ؛ که شاید تنها دلیلش این باشد که اغلب به مدد قدرت ارتباطی و خاطره انگیزی نمادها و تصاویر بیان می شود نه به زبان توضیحی.
دنبال نمودن این انگاره های درون مایه ای در کمپوزیسیونی ادبی متضمن این فرض اولیه است که ادبیات می کوشد تا تجربه ی معنی دار را در قالبی جذاب و زیبا منتقل کند یا دست کم آن را به این قالب در آورد.
به عبارتی در خلق یک اثر ادبی معین ، هنرمند اندیشه ای یا تجربه ای عینی یا تجربه ایی خیالی دارد که می خواهد آن را منتقل کند یا به قالبی بریزد. سپس آگاهانه یا نا آگاهانه ، ابزاری برای این کار انتخاب می کند. در نتیجه وقتی نویسنده و یا شاعری چنین اثری را خلق می کند ، خوانندگان با دنبال نمودن دقیق مایه هایی که برای انتقال آن تجربه به کار رفته ، آن اثر را بار دیگر در می یابند.
شکفتگی ِعشق در تّجلی ِ جنسی یکی از بزرگ ترین دستاوردهای بشر در سیر تکامل روانی اوست.
زیرا تمام سطوح انسانی و اجتماعی از قوای جسمانی گرفته تا قوای حسی و عقلی و عاطفی و روحی...همه و همه در این نقطه به هم می رسند و همگرا و هم صدا می شود.
"عشق جنسی ، شکوفایی حیات زیستن است و در دوره ی اوج و اعتلای آفرینش ، گره ی سحرآمیزی است که در آن همه ی اصول عالی و دانی را به هم می رساند.
عشق از همه ی کنش های حیاتی ، شریف تر و از لحاظ امکانات غنی تر است. نوعی درِ گشوده بر مرتبه ای از هستی است و فقط به این جهت از آن چشم می پوشند که عظمتش را در نیافته اند و یا بروز امکاناتی در تکامل ، توانایی پرداختن به آن را نداده است."
این بیانات از روانکاوی به نام " رنه آلندی در اثری به نام عشق به میان آمده است.
او در ادامه چنین می نویسد :
" ما شاهد این موقعیت حقیقتا متناقضیم که عشق در دل ـ مشغولی های بشر، مقامی در مرتبه ی اول اهمیت دارد ، تا آن جا که وسوسه انگیز و مشوب کننده ی ذهن و الهام بخش نُه دهم ادبیات و نمایش نامه ها و هنرهای زیبا و مکالمات و محاورات خصوصی شده شده است. حال آن که همزمان در آن به چشم چیزی شرم آور ، نگفتنی و یا منحصرا جلف و سبک و مسخره می نگرند.
از این تعریف ، گسترده تر و فشرده تر روان شناسانی چون یونگ و اریک فروم به آن پرداخته اند.1
باری...اروتیسم در هنر و ادبیات از سر " نیاز " است. هم نیاز ِ جامعه و زمانه و هم نیاز ِ آفریننده ی آن.
اروتیسم شوری ست که در" رویا و خیال" شکل می گیرد. بازتاب و نمود در "خیال " می یابد و "رویا " نقش آفرینش می شود.
از سویی اما ادبیات اروتیک در یک جامعه ی باز و سالم بوجود می آید و نه در سطح جامعه ایی بسته و بیمار!
امروزه روان شناسی مدرن اروتیسم را یکی از اهرم های بهبودی بیماران روانی و روحی قلمداد می کند و به باورش می نشیند.زیرا به حضور رویا و خیال در ذهن آدمی باورمند است و نیاز را از بدو تولد آدمی به رسمیت می شناسد. بیولوژی اما همواره آن را از سر نزول و برکات ِ ترشحات غدد هورمونی می داند و حاصل حرکات مولکولی هزاران عصب مغزی.
خاصه اما من معتقد به این نیستم که در هر اثراروتیکی می بایست رّد پای عشق را جست و یا بل عکس ، در هر عشقی طیف رنگینی از اروتیسم را !
چه بسا عشق هایی که رنگ و بوی اروتیسم را به خود نگرفته ، فقط مولد زاد بودند و وَلّد ! و بل عکس چه اروتیسم هایی که نه عشق در میانه داشتند و نه ُموّلد پرکار زاد و ولد شدند!
از سویی هم چنان که اشاره شد در این مجال ، قصد بر این نیست که از مقوله ای به نام عشق سخن و یا تاریخ اروتیسم را در دستاوردهای بشری مطالعه و مرور نمود.
بل که قصد ، نقد شعریست در قالب مدرن با نمادهایی اروتیکی به نام " زیر پیراهنت جای من است" با سُرایش مجیب مهرداد شاعر ساکن کشور افغانستان.
این نقد اما فقط از دریچه ی بکارگیری نمادهای اروتیسم منظور است. بدین معنا که از تعبیر وتفسیر دیگر ارکان شعر مثل زیباشناختی ، بدیع و عروضات شعری ، ساختارشکنی ، معنازدایی وغیره...چشم پوشیده شده است.
...و اما متن شعر :

با بوسه هایم از میان تمام آدم ها
لبان ترا برگزیدم
و از باغ ها
سیب های سرخ دست تو را
از میان درختان
آنانی که شاخه هایشان در باد کج شده بودند
برای تو از تنگه ها و بلندی های نرفته
و مردان آواره
جایی نمی یافتند که کوله بارها را زمین بگذارند
که سفره ی تو در حوالی نبود
با هی هی ات
و بره هایی که تو را به کوه می کشاند
با پستان هایت که بجنبند روی تپه های خوابیده به رو
این شعرم
گرویده به پایین های تو و بلندی های تواند
روستایی آه می کشد با مادرم که می زیید
با حلقه ی دودهایی که از زمین می رویند
آستین هایت را می گیرم محکم و دستانت هر آغاز واضح اند
و می گردم و با زمین و شب و روز
و همه گم می شوند در گردش دست در دست تو
چشمانت را می مکد چشمانم
دستانم را می بلعند پستان هایت
و ران هایم را در دهان می گیرند ران هایت
که جهان از هر چیز گرفته ما را
که همه چیز بوی عرق گرفته از ما
که بوی عرق انداخته از ما
باران ها
و بوی عرق در زیر ران های ما
به زمین فرستاده اند ما را که تن ها را شکنجه کنند تن ها
و زمین تن ما بود که شکنجه می کرد ما را
و آدمی پیام بر رنج های تنش بود در جهان
زیر پیراهنت جای من است
و جای من است زیر پیراهنت که گرم است جهان
تو در خون من حل شده ایی
که همه ، خون مرا می جویند
یا گونه های مرا می بوسند بر سر راه ها
بنگر به من از شیشه ی چشم هایت
که بیرونم حالا
تفاوتت با مارها ، موی بلند توست
که از همه چیزهایت گزیده شده ام
ولی هنوز هم آماس هایت را می گردانم و سنگینم
و رنگینی پوستم را دوست می دارم
دیوانگان زنجیری را بر لب ننهادند که فریادی رهایشان کند
ودیوانگان برای تو زنجیرها را می جوند این همه
دیوانه گان دیوانه اند که به تو تنها نگاه کرده اند این همه
پیش از آن که زخمی از زمین فرا گیرند
تن و زنجیرهایشان را .

در بند نخست شاعر، آغاز عشق بازی را با بوسه ایی بر معشوق اعلام می دارد و او را این چنین از میان دیگران برمی گزیند تا برود از ران او بر تن ـ سودگی خویش کامی برآرد و برسد به لب و پستانش که جانِ جهان است!
جان ِ جهانی که معشوق در آن گام بر ره دیوانگی می گذارد!
این اما صورت ظاهری متن است ، با کلماتی حاکی از اروتیسم . لذا باید رفت و کاوید و دید که منظور از این کلمات چیست و مقصود چه ؟ چه بسا کاربرد برخی از واژگان، ما را به معنای اروتیسم ارجاع ندهد بل که ظاهری اروتیسم داشته باشد و یا بل عکس!
حضور برخی از واژگان روزمره و معمولی و حتی تصاویرپردازی های از زندگی معمول و رایج ، این شور یگانه گی را در ما برآورد تا به متنی کاملا اروتیسم دست یابیم.در این میان ما نیازمند کاوش و درّایتیم.
برای درک این معما اما ناچاریم به دو دستاورد ادبی وهنری التجا بریم.
نخست : فرهنگ کنایات ادبی
دوم : اسطوره ها
سوم :کهن الگوهای ذهنی ( از دریچه ایی روانکاوی )
یونگ معتقد بود که لیبیدو( انرژی روانی) صرفا انرژی جنسی نیست. بل که در لایه های زیرین ضمیر ناهشیار، ضمیر ناهشیار باستانی و قومی که در میراث روانی همه ی افراد بشری مشترک است، قرار دارد. این امر شاید گستره ی نظر را به ساخت نا هشیار ذهن در برآمد نمودن برخی از میراث روانی آدمی ، خاصه گرایش آدمی به مذهب را روشن نماید.
از این دریچه یونگ به بازگشایی کهن الگوها و نقد اسطوره ای ونظریه ی حافظه ی قومی پرداخت.او در اثر خویش به نام ساختار پویایی روان1چنین وضیح می دهد:
اگر می شد ناهشیاری را تجسم بخشیم ، می توانستیم آن را انسانی جمعی تصور کنیم که خصوصیات هر دو جنس را ترکیب کرده است، ورای جوانی و پیری ، تولد و مرگ قرار دارد و چون تجربه ی انسانی یک یا دو میلیون سال را در اختیار دارد، عملا فنا ناپذیر است.اگر چنین موجودی وجود داشت، برتر از هر تغییر موقتی قرار می گرفت ، زمان حال برایش بیشتر یا کمتر از هر سالی در صدمین هزاره ی قبل از مسیح معنی نمی داشت؛ به دلیل تجربه ی غیر قابل سنجش اش خواب هایی به قدمت زمان می دید و پیشگویی بود بی همتا.عمد بی شمار فرد،خانواده ، قبیله ، قوم و ملت بر او گذشته واز احساس زنده ی آهنگ رشد و شکوفایی و زوال برخورد دار بوده است.
درست همان طور که حیوانات برخی غرایز را به ارث برده اند ( مثل غریزه ی جوجه برای فرار از سایه ی قوش ) زمینه های روانی پیچیده تر ( حافظه ی قومی ) هم به انسان ها به ارث رسیده است.یونگ ، بر خلاف روان شناسی لاکی قرن هیجدهم ، معتقد بود که " ذهن در زمان تولد لوحی سفید نیست. ذهن هم چون بدن ، مشخصه های فردی از پیش تعیین شده ـ یعنی شکل های رفتار را دارد.
این مشخصه ها در انگاره های کارکرد روانی فرد که مدام تکرار می شوند آشکار می گردند.2
بنابراین نظر عناصر ساختاری که " اسطوره ساز " نامیده می شوند همواره در روان ناهشیار وجود دارند ، او تجلیات این عناصر را " مایه ها" ، "تصاویر ازلی " یا " کهن الگوها " می نامد و با دقتی به جا توضیح داده است که کهن الگوها اندیشه ها یا انگاره های فکری موروثی نیستند و بیشتر زمینه ای برای نشان دادن واکنش های مشابه به محرک های معین اند.
" در واقعیت این ها به قلمرو فعالیت های غرایز تعلق دارند و از این لحاظ معرف اشکال موروثی رفتار روانی هستند.
او در اثری دیگر به نام " تاملات روان شناختی 3 مطرح کرده است که این غرایز روانی سالم تر از انسان تاریخی اند و از اولین زمان ها در عمق وجود آدمی جا گرفته اند و چون زنده ی جاویدند و در همه ی نسل ها دوام آورده و هنوز هم بنیاد روان انسان را می سازد. زندگی به تمام معنای کلمه فقط زمانی میسر است که با این نمادها هماهنگ باشیم .خرد ، بازگشتی به این هاست. "
از سویی اما یونگ نظر به رابطه ی نزدیک رویا و اسطوره و هنر نیز داشت. زیرا هر سه نقش رسانه ای را بر عهده دارند که کهن الگوها را برای ضمیر هشیار دسترس پذیر می کند. به گفته ی او در اثر دیگری به نام انسان مدرن به جستجوی روح، هنرمند بزرگ ـ انسانی است دارای " پنداره ی ازلی " حساسیتی خاص در برابر انگاره های کهن الگویی و استعداد سخن گفتن با تصاویر ازلی که قادرش می سازند تا تجارب " جهان درونی " را به مدد شکلِ هنری خود به " جهان بیرونی " منتقل کنند.
به نظر او چون مواد خام هنرمند چنین ماهیتی را دارند ، کاملا منطقی است که او از اسطوره مدد جسته تا بتواند برازنده ترین بیان را به تجربه اش ببخشد. مقصود این نیست که هنرمند مصالح دست دوم دارد، بل که تجربه ی ازلی سرچشمه ی خلاقیت اوست ، این تجربه قابل وارسی و درک نیست ، و بنابراین شکل دادن به آن مستلزم تصویر سازی اسطوره شناختی ست.
یونگ با ادعای این که هنرمند " انسان " به معنای عالی تر کلمه است ـ " انسان جمعی " و " کار شاعر نیاز معنوی جامعه ای را که در آن زندگی می کند برآورده می سازد، و برای او همان نقشی والایی را قائل می شود که امرسون ، ویتمن ، و سایر منتقدان در قرن نوزدهم برای شاعر قائل بودند.
اکنون از این منظر متن شعر را مرور می کنیم:

با بوسه هایم از میان تمام آدم ها
لبان ترا برگزیدم
و از باغ ها
سیب های سرخ دست تو را
از میان درختان
آنانی که شاخه هایشان در باد کج شده بودند
برای تو از تنگه ها و بلندی های نرفته
و مردان آواره
جایی نمی یافتند که کوله بارها را زمین بگذارند
که سفره ی تو در حوالی نبود
با هی هی ات
و بره هایی که تو را به کوه می کشاند
با پستان هایت که بجنبند روی تپه های خوابیده به رو
"بوسه " نماد صمیمیت و رمز عواطف و عشق است.

" سیب " نماد میوه ی ممنوعه و رمز آگاهی و شعور و دستیابی به عشق را دارد.
"پستان" سرآغاز و منبع زیستن در بدّو تولد است.
"درخت " دلالت دارد بر حیات کیهان، تداوم آن و رشد و تکثیر و فرایندهای زایشی و باززایی است .هم چنین نشانه ی حیات زوال ناپذیر است ومعادل است با نماد فناپذیری.
نگارنده در بند نخست به تصعیدی ناب دست یافته است. او توانسته تمامی زمختی انگیزه ی جنسی را با بکارگیری چند نماد اصلی که بازگشت به قصه ی آفرینش دارد ، از متن بزداید.
گوینده با این چشم انداز می رود تا در ساحتی روشن و گویا به پیوند با معشوق برسد.

بوی عرق حکایت از گرما و حرارت دارد،خاصه اما در تن.
آستین هایت را می گیرم محکم و دستانت هر آغاز واضح اند
و می گردم و با زمین و شب و روز
و همه گم می شوند در گردش دست در دست تو
چشمانت را می مکد چشمانم
دستانم را می بلعند پستان هایت
و ران هایم را در دهان می گیرند ران هایت
که جهان از هر چیز گرفته ما را
که همه چیز بوی عرق گرفته از ما
که بوی عرق انداخته از ما
باران ها
و بوی عرق در زیر ران های ما

معشوق که همانا در زبان نمادین " زن است و زمین و مادر " در فضایی گرم و خالی از هر پوشیدگی صورت معنا می یابد ، در فضایی که شوق دستیابی اش تن را عرق ریزان می کند. اما همین شوق دستیابی، آگاهی از هستن و زیستن خویش است که آزار دهنده است.
زیرا اساسا خرد حامل رنج است.از سویی اما نماد" مادر . زمین . زن" کهن الگوی مادر کبیر ، اسرار زندگی ، مرگ و تغییر و استحاله است. متداعی با اصل حیات ، تولد ، گرما ،پرورش ، حمایت ، باروری ، رشد و از منظر روان شناسی نماد ضمیر هشیار است.
نماد بعدی حرکت دایره وار دست ها و نماد حرکت مُدّور خورشید و گذر متناوب شب و روز است که بیانگر مراحل انتقالی چرخه ی زندگی و مظهر خدایان است. از سویی اما کلیت و یکپارچگی را نیز منظور می دارد.
در این جا شاید بد نباشد اضافه کنم که اندک اند نویسندگان و شاعرانی که بتوان آثارشان را از منظر نقد روانکاوانه مورد برسی قرار داد.البته اگر مفروضات را بپذیریم ، مقدار زیادی از آثار ادبی را می توان بر مبنای خطوط اصلی ایی که فروید تعیین کرده است تفسیر کرد.
در این میان شاعران و نویسندگان رومانتیک مستعد تفاسیر فرویدی اند . زیرا چنان که اف. ال .لوکاس اظهار کرده است ، رمانیسم با ضمیر ناهشیار ارتباط دارد ـ در مقابل با کلاسیسم که به دلایل توجهش به خود داری و نظم رو به سوی ضمیر هوشیار دارد ، به ویژه به خود و فراخود.
از سویی اما روح سازنده و شکل دهنده ی تخیل( رویا ـ خیال )، نیرویست که به جهان سرد و زمخت و بی روح عقل حیات و معنا می بخشد. از همین روست که نیروی تخیل یکی از عمده ترین مضامین سیره ی ادبی کاریج را نیز تشکیل می دهد. این تصور از تخیل خلاق ، در میان عوامل و ویژگی های منفرد دیگر ، قابل اعتمادترین معیار برای تشخیص و سنجش رمانتیسم محسوب می شود.4

به زمین فرستاده اند ما را که تن ها را شکنجه کنند تن ها
و زمین تن ما بود که شکنجه می کرد ما را
و آدمی پیام بر رنج های تنش بود در جهان
زیر پیراهنت جای من است
و جای من است زیر پیراهنت که گرم است جهان
تو در خون من حل شده ایی
که همه ، خون مرا می جویند
یا گونه های مرا می بوسند بر سر راه ها
بنگر به من از شیشه ی چشم هایت
که بیرونم حالا
تفاوتت با مارها ، موی بلند توست
که از همه چیزهایت گزیده شده ام
ولی هنوز هم آماس هایت را می گردانم و سنگینم
و رنگینی پوستم را دوست می دارم

پیراهن ـ لباس، نماد نگرش سنتی و بار و غبار عادات و روزمره گی هاست.
خون، رمز حیات.
مار، نماد انرژی و نیروی ناب ،رمز و راز ، خرد وضمیر ناهوشیار است.
از منظر روان شناسی اما در مقایسه با" لیبیدو" قرار دارد که مظهر غرایز و شهوانیت و فساد و شّر است.
رنگ ، خاصه در این متن که از رنگ بخصوصی نام برده نشده است ، بیانگر تنوع و دگرگونی متناوب ، عدم ثبات و استحکام درونی ست.
گوینده در پیچش سنت و عرف ، و شاید بهتر است نوشت: یکپارچکی و یک شکلی و همه گانی بودن، جهان خویش را گرم و آسوده از هر گزندی می یابد، غافل از این که با ره یافت به سوی معشوق " زن ، مادر ، زمین" به نهایت رنج که همانا منشا آگاهی ست می رسد.
این سکون اما خود ـ سفر است.سفری طولانی و دشوار. آزمون های بلوغ اندوهناک و رشد بی وقفه ی روح و تن.
هدف در این میان اما فقط و فقط جستن و یافتن خویشتن است.
...و معما ، معمای ابوالهول "انسان " است و سر نخ "دیوانه " گی.
...و دیوانگی یعنی فاقد از من و ما شدن ، فنا در زمین شدن و رها ماندن در اقلیم آسمان ، عقل را به سخره گرفتن و در خردی پنهان، جهان را به تماشا نشستن ، زن را و مادر را و زمین را.
دیوانگان زنجیری را بر لب ننهادند که فریادی رهایشان کند
ودیوانگان برای تو زنجیرها را می جَوَند این همه
دیوانه گان دیوانه اند که به تو تنها نگاه کرده اند این همه
پیش از آن که زخمی از زمین فرا گیرند
تن و زنجیرهایشان را.
" زیر پیراهنت جای من است " ، شعریست عاشقانه ـ اروتیک و از دریچه و تقسیم بندی شعر اروتیک ، بازگشت دارد به اروتیکِ مذهبی که جهان آفرینش و قصه ی خلقت را بهانه می کند و نه تن پروری و تن خواهی را!
این اما چهره ی ظاهری سروده و شعر است ، در سطحی عمیق تر این شعر با جاودانگی سر و کار دارد که یکی از مایه های اساسی در اسطوره و نگرش مذهبی ست.
آدمی آنگاه که از بهشت برین رهایی یافت ، خود را و هستی را به جمالِ جاودانگی کشید!
و...جاودانگی، زیستن بود و خرد .... و زیستن در جهانی بود که با آگاهی و شناخت ، هم پا و هم راه آمده بود و هست!
شاعر در بند نخست با واژگونگی از رّد دریافت های سنتی به جاوادنگی " انسان" ره می یابد.
خاصه اما زمین و زن بهانه ی این جاودانه شدگی و چالشِ جاودانگی اند.
بند نخست و دوم این شعر، طنز قدیمی " گریز از زمان " به سوی وضعیتی بهشت گونه در زمین را نمودار می کند که عشاق در آن می توانند تا ابد همواره و همدم با هم باشند! دست در دست هم چرخان.
با هم بودن اما نفی زیستن و تجربه ی لیبیدو ( انرژی روانی ) است !
آن گاه که ضمیر نا خودآگاه را آغشته به تعریف عرف کنیم و عادت... دیگر نفی بهشت معنا ندارد ! ما همه در بهشتیم ! ...وچه خوش که همه امان هم رنگیم همیم و یک دست!
بهشت بی خردی ست ! بهشت بی ارادگی ست! بهشت بی فهمی ست! بهشت تسلیم و عدم گریز از ناگزیز است!
...و این سعادت کامل و ابدی توّهُمی بیش نیست.
در بند پایانی که گویش کاملا تغییرکرده و از شکلِ روایی جداشده ولحنی خطیبانه یافته است ، گوینده تلاش دارد تا نفی "خرد " کند و در دستیابی به کام ، پناه به جهان دیوانگان برد...این پناه چه از سر شور باشد و شیدایی و چه از سر رهایی از شّرِ خرد ....تلاشی ست مذبوحانه . چه این که نفی بندهای پیشین شعر را می نماید که همانا بازگشت به آغاز پیدایش است و جهان برّین!
از دریچه ایی دیگر اما با این نفی ، گریزی به زمان دَوری زده و در نتیجه امکانی برای دستیابی به جاودانگی می دهد.
شاید لازم باشد پای " میر چا الیاه " را به میان کشید که نوشت : یکی از فراگیرترین مایه ها در اساطیر جاودانگی است. یعنی بازگشت به اصل خلقت یا زهدان نمادین حیات ، و این بازگشت از نظر فلاسفه (تائوئیست های چینی ) بازگشت به آتش کیمیاگری و نماد انرژی ست.
قصد این نیست که بنویسم " مجیب مهرداد" با فلسفه ی تائوئیست آشناست و یا به نحوی خودآگاه کهن الگوهای جاودانگی را می شناسد. بل که می خواهم بنویم او از تصاویر و نمادین های استفاده کرده است که پُر از معانی زوال و زایش اند.
شاعر گویی تمام کیمیای عشق را وسیله ای ساخته است برای شکست دادن قوانین زمان طبیعی.
...و عشق (اروتیک) وسیله ای شده است برای شرکت در ـ و حتی تشدید ِ ضرب ـ آهنگ های ِ راز آمیزِ چرخه ی ازلی ـ ابدی طبیعت.
اگر در باره ی عشق باید ، چنان که برخی از فلاسفه گفته اند ، نه از روی مدتی که طول می کشد و دوام می گیرد ، بل که بر اساس شدت آن قضاوت کرد. عشق "مجیب " در شدت بلعیدن است.
او دست کم در عشق ورزی ، با " بلعیدن " پا را از قوانین زمان بیرون نهاده ، به نوعی به جاودانگی دست می یابد.
در نتیجه می بینیم نمادها، القاء کننده ی یک بینش ماورای طبیعی اند و بیانگر بازگشت به مهد باستانی و نخستین آدمی.
مجیب مهرداد ، شاعری جوان و توانا و جستجوگر است آن هم با نگاهی انتزاعی و متصل به زیستن.
او این مجال را دارد تا در شعر تجربه کند و از این تجربه ها آثاری را خلق وبه تماشا بگذارد.
ادبیات حاصل ترکیب واژه هاست . ادبیات استثمار واژه هاست و اتکاء شعر بیشتر به قدرت واژه ها ، به معنای چند پهلوی آن هاست.
به عبارتی شعر ، ادبی ترین شاخه ی ادبیات است. بنابراین بیشتر از شاخه های دیگر ادبی واژه ها را استثمار می کند ، زیرا از واژه ها به بهترین نحو سود می جویند ، این مرتبه از سودجویی اما قرین ِ توانمندی شاعر از به کارگیری اسباب و لوازم نگارش و کاربرد از واژگان است.
روزگاری بود که شعر فقط نوعی از ادبیات محسوب می شد و نثر را صرفا برای سوابق و قوانین و نظریه های علمی به کار می بردند. امروزه اما چنین نیست. شعر ادبی ترین شاخه از ادبیات شده است. 5
عصر معاصر ناظر تغییرات بنیادین در نگرش ادبیات شعری به زبان و ارتباط آن با جهان و آدمی ست. به طوری که به سادگی می توان دریافت ، ادبیاتی که خود را جدا از مسائل زبان و زبان شناسی می دانند و بالعکس ، نویسندگان و شاعرانی که ادبیات را در دنیایی فانتزی و تخیلی می بینند که جدا از حوزه ی سر سخت علمی آن هاست ، سخت در اشتباهند.6
مجیب مهرداد واژه باز نیست و در خلق شعر ، با واژگان به بازی نمی نشیند. او" بازی با واژگان " را وسیله ایی برای آفرینش نوعی هنر نمی انگارد. بل که خرد را محمل ادبیات شعری اش می نماید تا نفی آن کند و از بند آن بگسلد. 7
این گسستن شاید درک مواجه با واقعیت باشد ، واقعیتی که می رود از جهان آرمانی نقبی به رویا و خیال بزند.
باری ...من این شعر را چنین یافتم ، امید که چنین نیز یافته و دریافته شود.

1ـ G.G.Jung.psyche und symbol / Garden City. N.Y.Donbleday.1958
2ـ منبع پیشین ص. ص 350ـ 349
3 ـ Jung. Psychological reflections / New York . Harcourt Brace Jovanovich. N.d first Published in 1933
4 ـ Romantismus / Lilian .R . F urst
5 ـ برای مطالعه رجوع کنید به: بی یرویش . مانفرد . زبان شناسی جدید. ترجمه ی دکتر محمد رضا باطنی . تهران . انتشارات آگاه . چاپ سوم 1370
6 ـ برای مطالعه رجوع کنید به : محمد رضا باطنی . توصیف ساختمان دستوری زبان فارسی . تهران . امیر کبیر. 1365.
و یا : نظریه ی ادبی و نقد مدرن ، ویرایش دیوید لاج. انتشارات لانگ من. 1992
7 ـ رجوع کنید به نظریه ی های بازی ، بازی آزادانه . فرهنگ اصطلاحات نقد ادبی . از افلاطون تا عصر حاضر. دکتر بهرام مقدادی . تهران انتشارات فکر روز . 1378
pdf